Ep 22: Reveal

405 117 26
                                    

-هان...تو...عزیزم ببین من...

مینهو نتونست جملشو کامل کنه. نمیخواست جیسونگ اینجوری واقعیت رو راجع بهش بفهمه. میخواست یه روز آروم و خلوت بشینن با هم توی کافه مورد علاقش و کم کم براش تعریف کنه داستان از چه قرار بوده اما دیگه دیر شده بود. نگفتناش زیادی طول کشید و حالا همه پل‌های پشت سرش خراب شده بودن.

-جیسونگ...هیونجین... لطفا بشینید.

شوگا اوضاع رو دست گرفت چون مینهو بعید بود بتونه تنهایی از پسش بربیاد.

-هیونگ فکر میکنم بهتر باشه که من برم...

هیونجین عقبگرد کرد اما شوگا مانعش شد.

-نه هیون بیا اینجا بشین. حالا که اینجایی بهتره توام بدونی. فردا اگر به گوش وویونگ برسه یکی حداقل بتونه کمکم کنه.

نگرانی‌های شوگا همراه با برادرش داشت بزرگ و بزرگ‌تر میشد. جیهیو میدونست اما وویونگ و مادرزنش نه. حالا هم جیسونگ و هیونجین اینجا بودن. باید مثل همیشه بلند میشد و خودش همه چیز رو درست میکرد. این سرنوشت شوگا بود. از روزی که زلزله مامان و باباش رو برد، این سرنوشتش شده بود...

-هیونگ اجازه بده من براشون تعریف کنم.

مینهو دستش رو روی دست برادرش گذاشت و بهش لبخند غمگینی زد. مینهو بزرگ شده بود. نمیخواست بازم یه باری برای هیونگش باشه.

چهل دقیقه بعدی به تعریف داستان زندگی دو برادر گذشت. شوگا برای کشیدن سیگار بیرون زد و هیونجین رفت تا به قول خودش گوشیش رو از توی ماشینش برداره. حالا مینسونگ تنها شده بودن. چشمای مینهو قرمز بود و جیسونگ سرش رو توی دستاش گرفته بود.

-معذرت میخوام. باید روز اول بهت میگفتم. باید هفته اول یا سال اول رابطه بهت میگفتم. باید وقتی شوگا و جیهیو رو دیدی بهت میگفتم. باید میگفتم ولی...

خم شد دستای جیسونگ رو توی دستاش گرفت. پسر کوچیکتر داشت گریه میکرد.

-ترسیدم... ترسیدم گذشته سیاهم دنبال توام بیاد. ترسیدم اتفاقی برات بیوفته ولی بی فایده بود. حالا اونا دنبال توام هستن... هان من...من....

مینهو هم زد زیر گریه. شونه‌های پهنش تکون میخورد. هان تا حالا گریشو ندیده بود. برعکس خودش که با سکانس آخر فیلم، با خوردن انگشت کوچیکه پاش به کانتر، با سولد اوت شدن بلیط کنسرت یونجون و با کوچکترین تغییری گریه میکرد و توی بغل مینهو فرو میرفت، حالا مینهو مقابلش نشسته بود و بیچاره و بی پناه به نظر میرسید.

بلند شد و رو‌به‌روی مینهو ایستاد. دستای مینهو دور کمرش حلقه شد و همونطور نشسته سرش رو به شکم هان چسبوند. چند دقیقه بعد وقتی هر دوشون آروم‌تر شدن، هان جلوی پای مینهو زانو زد. آروم اشکاشو پاک کرد و گفت

Blue UmbrellaDonde viven las historias. Descúbrelo ahora