Ep 17: Thunder

531 113 19
                                    

ژاپن شبیه بهشت بود. اینو همه مسافرایی که نزدیک بهار میرفتن ژاپن میگفتن. مخصوصا کره‌ایایی که از گرد و غبار سئول فرار کرده بودن. اردوی مدرسه یک دهکده نزدیک به توکیو با ویو ساحلی از یه طرف و ویوی جنگل از یه طرف دیگه بود.

بچه‌ها دسته دسته تقسیم شدن و هر معلم مسئول یه گروه شد تا همه بتونن اتاقاشونو پیدا کنن و تا قبل از شام استراحت کنن. سر اینکه مسئول هر گروه سان و وویونگ باشن و نه معلمای پیر مدرسه حسابی دعوا راه افتاده بود.

بالاخره بعد از یک ساعت رفت و آمد سان و وویونگ مسئول دو کلاسی شدن که توی یه ساختمون قرار بود بمونن. اتاق بزرگ طبقه آخر رو بهشون دادن و اینجا بود که وویونگ فهمید باید با گروه دیگه‌ای میرفته. هم اتاقی شدن با سان بعد از همه داستانایی که داشتن اونم توی این اتاق با ویوی رویایی که انگار تا ته دریا رو میتونستی ببینی، برای وویونگ مثل عذاب بود.

وویونگ به خوبی خودشو میشناخت و میدونست بدنش زودتر از خودش واکنش نشون میده و انقدر دلتنگ لمس‌های سانه که ممکنه برای بغل کردنش همین حالا وارد کار بشه.

هر چند اسما اتاق دو تخته بود ولی وقتی تخت‌هایی رو که توی دیوار مخفی شده بود باز کردن تشک‌ها حسابی بهم چسبیده بود و انگار قرار بود روی یک تخت دو نفره کنار هم بخوابن. سان از این بابت بی نهایت خوشحال بود و هر چقدر هم سعی میکرد نمیتونست لبخندش رو مخفی کنه. وویونگ اما استرس داشت. میخواست کول برخورد کنه اما نمیتونست. دنبال دعوا و داد و بیداد هم نبود چون اونجوری بیشتر نشون میداد پسر بزرگتر چه تاثیری روش داره.

از طرفی وویونگ میدونست نمیتونه اعتراض کنه چون مدیر پارک بخاطر اینکه فکر میکرد اونا بهترین دوستای همن از قصد گذاشته بود پیش هم باشن.

-اگر میخوای تو اول دوش بگیر. من میرم یه سری به بچه‌ها بزنم.

سان گفت و به صورت خوابالوی وویونگ نگاه کرد. کاش میشد بره جلو همین حالا توی بغلش بچلونتش.

وویونگ بدون اینکه جواب سان رو بده راه افتاد سمت حموم و با شنیدن صدا آب سان از اتاق خارج شد.

به هیونبین گفته بود یه سفر کاری میره ژاپن و شاید خیلی در دسترس نباشه و خدا رو شکر کرد که پسره خیلی پیگیر نشده. سان نمیخواست وویونگ چیزی بفهمه و برای همین همه باید حواسش رو جمع میکرد.

سری به بچه‌ها زد و کمک کرد تا بساط شام و باربیکیوی ساحلی زودتر راه بیوفته. همه بخاطر منظره دریای شب و چراغای رنگی توی ساحل حسابی هیجان زده بودن. وقتی وویونگ اومد پایین سان برای کمک بهش توی کباب کردن گوشتا کمک کرد و هر دو بدون حرفی کنار هم ایستادن.

نسیم خنکی میومد و صدای موج دریا و خنده بچه‌ها با گیتاری که یکی از معلما میزد قاطی شده بود. انگار توی این دنیا نبودن. همه چیز قشنگ و رویایی بود.

Blue UmbrellaWhere stories live. Discover now