Ep 16: Miracle

463 105 18
                                    

سان دیشب خیلی دیر خوابید. در واقع خیلی دیر رسید خونه و تا ساعت ها توی تختش با چشمای باز دراز کشید و به سقف زل زد. قرارش با هیونبین طبق نقشه پیش رفته بود. هیونجین بعد از اینکه ازشون عکسا رو گرفته بود به سان پیام داد که میره.

سان در برابر هیونبین نیازی نبود خیلی به خودش زحمت بده. با چند تا لمس ساده و لبخندای مهربون تونسته بود باهاش حسابی صمیمی بشه. خودش رو کنترل کرده بود که در برابر بدگویی های هیونبین به وویونگ ریکشنی نشون نده. و در نهایت با یه بوس روی گونه از پسره جدا شده بود.

دلیل نخوابیدنش اما بیشتر از اینکه نگرانیش برای نقشه و آینده باشه، هیونجین بود. دوست خوب و قدیمی که از دست داده بود. شاید رابطه اونا مثل وویونگ و هیونجین پر از دعوا و سر و صدا و شلوغی نبود اما وقتی خودش و هیونجین یه جا میشستن زمان از دستشون در میرفت. اونا هر دو ساکت و آروم بودن اما هیونجین همیشه مهم ترین دردا و سختیاشو به هیونگش سان میگفت.

سان هر بار که صورت غمگین و حرفای هیونجین رو یادش میومد قلبش بیشتر فشرده میشد. معلوم نبود آخرای رابطش با وویونگ یعنی همون وقتا که سر و کله هیونبین پیدا شده بود چه بلایی سر سان اومده بود که انقدر پشت هم اشتباه کرده بود. تحت تاثیر حسودیای مسخرش که حالا خوب میدونست حاصل کارای کی بود، اشتباه بزرگی در حق هیونجین کرده بود و باید درستش میکرد. سان حداقل به خودش امیدوار بود که هنوز اونقدری وحشتناک نشده که از زیر مسئولیت کارایی که کرده بخواد فرار کنه.

وقتی برای چندمین بار پی در پی خمیازه کشید، نگاه خیره وویونگ رو روی خودش دید. توی دفتر مدیر همراه بقیه معلما نشسته بودن و منتظر بودن تا این خبر خوبی که هی شایعه شده بود بالاخره بهشون داده بشه. وویونگ به طرز گنگ و عجیبی بهش نگاه میکرد و سان تا زمانی که مدیر وارد دفتر شد ارتباط چشمیشو با وویونگ قطع نکرد.

-متاسفم خیلی معطل شدید. بدون مقدمه چینی میریم سر اصل مطلب. اردوی ژاپنی که به بچه ها قول داده بودیم بالاخره جور شده و تعطیلات بین دو ترم یعنی هفته آینده همگی راهی توکیو خواهیم شد. حضور همه معلما الزامیه به خصوص سان و وویونگ که به اصرار بچه ها حتما باید باهامون بیان. آماده باشید که شنبه از همین جا به سمت فرودگاه راه میوفتیم. جزئیات بیشتر رو توی گروه براتون میذارم.

سان و وویونگ توی اون لحظه هر دو به یک چیز فکر میکردن. سفر به ژاپن با همدیگه؟ این رویایی بود که خیلی وقت پیش میخواستن انجامش بدن اما هر بار یه اتفاقی افتاده بود و سفرشون کنسل شده بود. کار خدا رو میبینی؟ حالا که از همیشه دلتنگ تر بودن قرار بودن برن تا شکوفه های گیلاس رو ببینن و بیشتر از قبل دلتنگ دستای هم بشن.

سان البته خوشحال تر از وویونگ بود. امیدوار بود توی این سفر بتونه بیشتر باهاش حرف بزنه.

Blue UmbrellaDonde viven las historias. Descúbrelo ahora