Part 12

526 78 89
                                    

چان با صدای بلندتری فریاد زد.

_مگه نمیگی دوستم داری؟ پس بذار برم خونه، بذار برم و زندگی کنم.

چهره‌ی چانگبین تغییر کرد. اشک‌هاش رو پاک کرد و با صورت سرد و بی‌احساس جواب داد.

_من که بهت گفتم شکستم بده و برو.

_چرا اذیتم می‌کنی؟

_باهاش مشکلی داری؟ پس مقابلم بایست.

چان از لحن ترسناک و سرد چانگبین ترسید.

_بعد از ظهر باید بیای سالن تمرین.

چان صدای پای چانگبین رو شنید و بعد با تغییر جریان هوا و بسته شدن در، فهمید که چانگبین از اونجا رفته.
دوباره از چان فرار کرد.

دیگه نتونست جلوی اشک‌هاش رو بگیره. نمی‌خواست داستان چانگبین رو باور کنه، ولی احساسش با داستان چانگبین هماهنگ بود.

زیر لب زمزمه کرد.

_پسر می‌ترسه همه چیزو در مورد دزده باور کنه.

سرش رو پایین انداخت و شونه‌هاش لرزید.

.
.
.
چانگبین آروم آروم توی باغ قدم می‌زد.
هر کسی که سمتش می‌اومد با دیدن اعصاب بهم ریخته‌اش می‌فهمید که نباید چیزی بگه.

راه می‌رفت و فکر می‌کرد.
توی ذهنش جاناتان رو یه شیوه‌های مختلف سلاخی می‌کرد و زیر مشت و لگد می‌گرفت.

صدای فحش و بد بی‌راه مینهو رو شنید. یعنی وقت غذا شده، اما اشتها نداشت.

مارتین بهش نزدیک شد.

_چیشده آلفا؟

_نمی‌خوام حرف بزنم، برو.

_چانگبین؟

_ازم متنفره. من از کینگ شکست خوردم، به همین سادگی.

_هی...اون تورو یادش نمیاد.

_ولی وقتی براش تعریف کردم بازم منو نخواست.

_خاطره‌ها ارزش مارو تعیین می‌کنن، باهاش خاطره بساز.

_سعی می‌کنم، ولی اون نمی‌خواد.

_پس یه ذره ازش فاصله بگیر تا خودش بیاد سمتت.

_بهش گفتم بعد از ظهر بیاد سالن تمرین.

_چرا؟

_نمی‌خوام ضعیف باشه.

_خب من کمک می‌کنم.

_صد در صد نه، تو بهش صدمه می‌زنی.

_آره، بدجور کتکش می‌زنم، اما تا وقتی که همه باهاش خوب باشن، چرا بخواد قوی بشه؟

_من به اندازه‌ی کافی باهاش بد رفتاری کردم. صورتش هنوز کبوده.

_فکر کنم بدرفتاری تو با بقیه شامل شکستگی استخوان و قطع شدن اعضای بدن و مرگ باشه.

𝑻𝒉𝒊𝒔 𝑴𝒂𝒏 𝑰𝒔 𝑺𝒕𝒊𝒍𝒍 𝑨𝒍𝒊𝒗𝒆Where stories live. Discover now