Part 17

430 75 73
                                    

چانگبین دستش رو بین موهاش برد.
نه! اون قوانین لعنتی می‌تونن برن به جهنم، اون از چان دست نمی‌کشید.

برگشت و به چان خیره شد.
دستش رو روی سرش گذاشته بود، موهای خودش رو می‌کشید و به سختی نفس می‌کشید.

صداش کرد.

_چان؟ چانا؟

چان چیزی نگفت و چند ثانیه بعد روی زمین افتاد.

چانگبین ترسید و کنارش زانو زد.
شونه‌هاش رو گرفت، کمی بلندش کرد و تکونش داد.
از هوش رفته بود.

_هیونجین... یکی هیونجین رو پیدا کنه و بیاره اینجا!

تام ترسیده، همون‌جا ایستاده بود.
اگه چان همه چیز رو به یاد می‌آورد چی؟ چه بلایی سر جیسونگ می‌اومد؟
دو قدم عقب رفت و سعی کرد تا به نفس کشیدن ادامه بده.

هیونجین از راه رسید و کنار چان نشست.
تام نمی‌خواست بدونه چی میشه.
از اونجا رفت.

با تمام وجود دعا می‌کرد، چان چیزی رو به یاد نیاره، یا حداقل اتفاقاتی که مربوط به جیسونگ می‌شه رو به خاطر نیاره.
نه! قرار نیست دوباره جیسونگ درب و داغون جلوی چشم‌هاش راه بره. قرار نیست دوباره رفیقش رو با رگ‌های پاره توی وان حموم پیدا کنه. قرار نیست باز دوباره جیسونگ از ترس و کابوس، نفس کم بیاره و به سمت مرگ بره.

کلافه دستش رو به گردنش کشید و بعد صدای هانا رو شنید.

_تا کی اینجا می‌مونیم؟ باید بریم.

_نمی‌دونم، الان هیچی نمی‌دونم.

_با چان حرف زدی؟

_نباید بهش می‌گفتم، اون... از هوش رفت.

_چی؟!

_اگه همه چیز یادش بیاد چی؟ جیسونگ... جیسونگ چی میشه؟

_نه... امکان نداره. پدر و مادرم... خودش... خودش نمی‌تونه با زندگی الانش کنار بیاد. کجاست؟ الان کجاست؟

_نمی‌دونم، پیش آلفا و هوانگ بود. هانا... نرو.

هانا سمت تام رفت و دستش رو دور گردنش حلقه کرد.
سر تام رو به سمت پایین کشید و توی بغلش گرفت.
حس کرد شونه‌های تام لرزید، داشت گریه می‌کرد.
معلومه که گریه می‌کرد، اون دلش نمی‌خواست همه چیز از این وضع بهم ریخته‌تر بشه.

هانا موهای تام رو نوازش کرد و آروم حرف زد.

_چیزی نیست، چان فقط بیدار میشه و هیچی یادش نمیاد. فقط یه شوک عصبی بود.

تام سرش رو تکون داد و از آغوش هانا بیرون اومد.

_آره... آره اون یادش نمیاد.

_حتی اگه یادش بیاد هم همه چیز رو درک می‌کنه. اون چان چهار سال پیش نیست، خیلی عوض شده.

_اگه درک نکرد چی؟

𝑻𝒉𝒊𝒔 𝑴𝒂𝒏 𝑰𝒔 𝑺𝒕𝒊𝒍𝒍 𝑨𝒍𝒊𝒗𝒆Where stories live. Discover now