Part 18

554 91 73
                                    

از خواب پرید. یادش نمی‌اومد چه خوابی دیده، ولی یه جمله توی ذهنش بود.

((جیسونگ... چجوری می‌تونی این کارو باهام بکنی؟!))

چرا باید چنین چیزی بگه؟ مگه جیسونگ چیکار کرده بود؟ جیسونگ که همیشه مراقبش بوده.

نمی‌دونست کجا خوابش برده. دستش رو دورش کشید، شبیه به کاناپه بود، ولی اون که روی تخت خوابیده بود!

یادش افتاد صبح خیلی زود از خواب پرید و شنید که چانگبین در گوشش زمزمه می‌کنه که داره می‌ره و زود برمی‌گرده.

بعد از رفتن چانگبین بلند شد و از اتاق بیرون اومد.
یه صدایی شنید، انگار که کسی اونجا بود.
بلند شد و به صداها گوش کرد.

_کسی اونجاست؟

چان آروم پرسید و در مقابل یه جواب عجیب شنید.

_بالاخره پیدات کردم!

صدا ناآشنا بود. چان آهی کشید، معلوم نیست دیگه توی گذشته چه کاری انجام داده بود که دوباره یکی باهاش مشکل داشت.

سرش رو پایین انداخت و جواب داد.

_اگه کاری کردم... متاسفم... من هیچی از گذشته یادم نیست.

صدای پوزخند شنید.

_پسره‌ی بیچاره، تو حتی نمی‌دونی بین کیا گیر افتادی.

_منظورت چی...

حرف زدن چان نصفه موند وقتی چیز سردی به صورتش برخورد کرد و روی زمین افتاد.
دستش به مایع گرمی که روی زمین ریخته بود برخورد کرد.
بوی خون می‌داد.

صدای مرد رو شنید.

_اوه... بابت رفیقت متاسفم، دستور دستوره. اون خیانت کرده بود و باید مجازات می‌شد.

_چ... چی میگی؟

_اوه...‌ کور بودی. خب الان بهت می‌گم... اسمش چی بود؟ بی‌نهایت؟!‌ امم همون هکره دیگه. آهان هان، هان جیسونگ. هنوز قلبش می‌زنه، ولی فکر کنم تا چند دقیقه‌ی دیگه تموم کنه. خب... به هر حال وقت رفتنه، بهتره با رفیقت خداحافظی کنی.

چان باور نمی‌کرد، دستش رو دراز کرد و خودش رو روی زمین جلو‌ کشید.

رد خون رو دنبال کرد و به بدن کسی رسید. صورتش رو لمس کرد. صورت سرد و بی‌حس جیسونگ بود.

بدون اینکه کنترلی روی اشک‌هاش داشته باشه، صورت جیسونگ رو لمس می‌کرد و اشک می‌ریخت.
صدای حرف زدن هانا و تام رو از راه‌رو شنید. انگار اون‌ها نمی‌دونستن اینجا چه خبره.

سعی کرد داد بزنه و کمک بخواد، ولی در مقابل پارچه‌ای روی صورتش رو پوشوند و از هوش رفت.
.
.
.
چانگبین با پوزخند به ساعتش نگاه کرد، اون عوضی بیست دقیقه دیر کرده بود.

𝑻𝒉𝒊𝒔 𝑴𝒂𝒏 𝑰𝒔 𝑺𝒕𝒊𝒍𝒍 𝑨𝒍𝒊𝒗𝒆Where stories live. Discover now