Part 13

532 82 88
                                    

نباید می‌اومد... مجبورم... انتخابی ندارم... بخاطر توئه... برای خودته... تقصیر خودته... نباید اینجا می‌موندی... قول بده... متاسفم... قول بده... قول بده... قول بده...

صداهای توی خواب سیاهش می‌پیچید. ترسیده و سرگردون به هر طرفی می‌رفت و فقط سیاهی هر روزش رو می‌دید. دیگه حتی خواب‌هاش هم رنگی نداشت.

شعله‌های آتش زبانه کشید... همه جا گرم شد... آوار روی سرش ریخت، ولی دست‌ها نجاتش دادن.

صدای شلیک گلوله، شکسته شدن استخوان، نور و ترس.
از کابوس همیشگی‌اش دور شد و رویای دیگه‌ای شروع شد.

رویایی که خبر از خاطره‌ای خفته توی ذهنش می‌داد.

_زود باش سی وان، بلند شو.

_فرمانده...

_فقط پنج ثانیه، بلند نشی اخراجی. پنج... چهار... سه... خوبه! دوباره شروع کن.

زمین بزرگی رو می‌دید که با خستگی دورش میدوه. مردی با موهای جو گندمی وسط زمین ایستاده بود و سوت می‌زد و مجبورش می‌کرد به دویدن ادامه بدن.
دنیای خوابش عوض شد.

به دست‌هاش خیره شد. زخمی شدن بود.
زخم‌های باز زیادی روی تنش بود. همه‌ی اون‌ها جای چاقو بودن.

خودش رو می‌دید که با دست خالی با پنج نفر مبارزه می‌کنه.

سرش رو سمت راست چرخوند، یکی بهش کمک کرد.
حالا اون پنج نفر روز زمین افتادن و خودش از درد می‌کنه.

_سی وان، واضح بهت گفتم تنهایی کاری نکن. داغون شدی و حالا می‌خندی؟

_تو حسودی می‌کنی تام. حالا تعداد زخم‌های من از تو بیشتره.

_تو یه کله خری چان. من از دست تو و بی‌نهایت دیوونه می‌شم.

باز هم همه چیز تغییر کرد.
تبدیل شده بود به یه پسر بچه. بچه‌ای با دست بسته که با وحشت منتظر ناجی بود تا نجاتش بدن.

قهرمان‌های توی ذهنش تبدیل به هیولا شدن و هر لحظه بزرگتر و ترسناک‌تر شدن.
چان کوچولو فرار کرد و اشک ریخت. به نوری برخورد کرد، سقوط کرد و از خواب پرید.

.
.
.
نفس نفس زد و روی تخت نشست. نمی‌تونست لرز‌ دست‌هاش رو کنترل کنه یا جلوی اشک‌هاش رو بگیره.
معنی خواب‌هاش رو نمی‌فهمید و حتی یادش نمی‌اومد دقیقا چی دیده، ولی می‌ترسید.

چانگبین از خواب بیدار شد و پلک‌هاش رو باز کرد.

_چان...؟ چرا نشستی؟ جایی می‌خوای بری؟ آب می‌خوای؟

شونه‌های چان لرزید و شروع به اشک ریختن کرد. چانگبین سر جاش نشست و دستش رو پشت چان گذاشت.

_چی... چیشد؟ من..‌. من کار اشتباهی کردم؟ متاسفم... چان؟

چان دستش رو روی دست چانگبین گذاشت و طولش رو طی کرد تا به بدن چانگبین برسه و بعد محکم بغلش کرد. سرش رو روی سینه‌ی چانگبین گذاشت و با صدای بلند گریه کرد.

𝑻𝒉𝒊𝒔 𝑴𝒂𝒏 𝑰𝒔 𝑺𝒕𝒊𝒍𝒍 𝑨𝒍𝒊𝒗𝒆Where stories live. Discover now