Part 7

561 85 33
                                    

چان بعد از خوردن مقدار کمی از اون پیتزا به حرف جیسونگ اعتقاد پیدا کرد.این واقعا بهترین پیتزای دنیاست و اشتهایی که از دست داده بودش رو برگردوند.
بین تمام گیج بودن‌هاش و معماهای توی ذهنش، با یه غذای خوب به آرامش رسید.

وقتی غذاش تموم شد دوباره از جیسونگ سوال کرد.

_تعریف نمی‌کنی اولین بار چجوری دیدیش؟ چرا چیزی ازش تعریف نمی‌کردی؟

_اولین بار با یه مشت زد توی صورتم و بیهوشم کرد.

_چی؟!

جیسونگ خندید.

_اولین چیزی که خیلی واضح یادم میاد، این بود که گفت (( حیف نمی‌تونم بکشمت. ازت خوشم نمیاد، واقعا که یه موجود بدرد نخوری.))

چان دهنش از شدت شوک باز مونده بود. جیسونگ ادامه داد.

_منم خیلی اذیتش کردم، دیدن حرص خوردنش خیلی حال می‌داد.‌ به خودم اومدم و دیدم عاشقش شدم، شبا کنارش می‌خوابم و دلم می‌خواد همیشه کنارش باشم.

_پس چرا پیشش نبودی؟

_خب شرایط عوض میشه، آدم‌ها تغییر می‌کنن.

جیسونگ سکوت کرد.
.
.
.
هیونجین نگاهی به صندلی خالی چانگبین، سر میز غذاخوری انداخت.

با نگاهش به کای علامت داد تا بره و ببینه چانگبین حالش خوبه یا نه.
کای سرش رو به چپ و راست تکون داد، حاضر نیست بره و چانگبین رو توی حال خرابش ببینه.

مینهو سکوت رو شکست.

_شماها کوفت کنین، من لَشَم رو می‌برم پیش آلفا.

از پشت میز بلند شد و سالن غذا خوری رو ترک کرد.
از پله‌های طولانی و سلطنتی ساختمون بالا رفت.

جلوی در اتاق چانگبین چقد ثانیه صبر کرد و بعد تلاش کرد تا در رو باز کنه، اما با در قفل شدن مواجه شد.
پیشونیش رو به در چسبوند و آروم حرف زد.

_هی... مرتیکه.

مینهو فهمید الان وقت فحش دادن نیست، پس چیزی که می‌خواست بگه رو تغییر داد.

_هی چانگبین، می‌شنوی؟

_می‌خوام تنها باشم.

صدای چانگبین خش‌دار بود.

_ممنون که با کوتوله‌ی دردسرساز من کاری نداشتی.

_هنوزم دوستش داری؟

_به کسی نگیا... خیلی خیلی دوستش دارم، با اینکه انگاری اون عوض شده و حتی به من فکر نمی‌کنه.

چانگبین در رو باز کرد و مینهو وارد اتاقش شد.
جفتشون روی کاناپه‌ی سیاه رنگ نشستن. برای چند دقیقه چیزی نگفتن تا اینکه چانگبین حرف‌هایی که روی قلبش سنگینی می‌کرد رو به زبون آورد.

𝑻𝒉𝒊𝒔 𝑴𝒂𝒏 𝑰𝒔 𝑺𝒕𝒊𝒍𝒍 𝑨𝒍𝒊𝒗𝒆Where stories live. Discover now