دلم برای خودم میسوزه
بعد از تمام اون اتفاقات
بازم تا اسمت میاد
احساس میکنم قلبم داره در میاد
برای من تو خودت قشنگ ترین
درمون و دردی!مثل همیشه به صندلیش تکیه داده بود و نگاه عمیقی به سیگار تو دستش کرد
دست و پاهاش درد میکرد و نگاهش خمار بود
یهو در با شدت باز شد، تهیونگ بود
نگاهی به اطراف کرد، همه جا کاملا سیاه و دلگیر تمام تم خونه رو سیاه کرده بود حتی دیوارا رو!
خونه از دود سیگار و بوی الکل و مواد پر شده بود
نگاهش به جونگ کوک افتاد رفت جلوش و گفت: هی کوک
جونگ کوک نگاه کوتاهی کرد و سرشو برگردوند
تهیونگ: پاشو بریم بیرون هوا بخوریم
جوابی نگرفت
تهیونگ: هی اصلا میفهمی چی میگم؟
تهیونگ دستاشو آورد و جلوی جونگ کوک حرکت داد
بالاخره صدای جونگ کوک در اومد
+هی بس کن
تهیونگ: یاا جونگ کوک میفهمی داری چیکار میکنی؟
+به تو ربطی نداره
تهیونگ: ربط داره، همه نگرانتیم، میفهمی؟ بهتره تمومش کنی
+نیازی نمیبینم دخالت کنی
تهیونگ: یه نگاه به خودت بندازه تو آینه، دقیقا شبیه معتادا شدی، اول از الکل شروع شد بعد شد سیگاری دقیقه به دقیقه، بعد شد موادایی که حتی اسمشم نمیدونی
تهیونگ صداشو آرومتر کرد و گفت: ببین اصلا حالت خوب نیست باید برگردی به حالت قبلت، متنفرم از این ورژنت، بهتره بس کنی، میدونم بلایی که سرت اومد از هزارتا درد بدتره اما جونگ کوک باید یاد بگیری زندگی کنی
جونگ کوک با چشمای قرمزش به تهیونگ خیره شد و گفت: گمشو
تهیونگ داد زد و گفت: چرا نمیفهمی؟ هااا؟ جئون جونگ کوک بهتره تموم کنی تو نم--
جونگ کوک دستشو برد و یه مشت محکم زد تو صورت تهیونگ
+گفتم گمشو، بهتره گم شی کیم تهیونگ
تهیونگ عصبانی بود اما بیشتر ناراحت بود برای رفیقش، برادرش!
سریع ااز اتاق بیرون رفت و درو بست...
جونگ کوک بیخیال نشست و دنبال شیشه ی الکلش میگشتآروم توی جاش تکونی خورد
نگاهی به جای خالی چان کرد
معمولا این ساعت بیرون نمیرفت
از ته دلش واقعا میخواست بلایی سرش اومده باشه
دستی به موهای پریشونش کشید
و توی تخت نشست
یکم بعد چان با دوتا قهوه به سمتش اومد
چان : هانی
-فک کردم مردی!
چان: نترس من به این زودی ها ولت نمیکنم
-کاملا معلومه
چان: خب میخوام یک سالگیمون رو جشن بگیریم، برای فردا، میدونی بیب فردا یه ساله مال من شدی
یونا با فکر به اون روز و جوری که جونگ کوک رو تو تخت ول کرد لرزید
اون اتفاقات
هنوزم یادش نمیره چقدر سعی کرد اونو فراموش کنه
چقدر سعی کرد تا نذاره یه انگشت چان بهش بخوره
چقدر سخت بود امضا کردن برگه ی طلاق
چقدر سخت بود قبول کردن این زندگی اجباری
-ازت متنفرم
چان: میدونم، اینو بخور و بعدش میتونی با راننده بری خرید
یونا کاملا عوض شده بود اون قلب دیگه سرجاش نبود
اون هر زمان خودشو سرگرم میکرد تا به جونگ کوک فکر نکنه حتی با دلیل های مختلف خودشو مجبور میکرد تا ازش متنفر بشه
اون فقط به خودش فکر میکرد
جئون جونگ کوک و حتی برادرش، جیمین رو پرت کرده بود از زندگیش بیرون!
براش هیچ چیزی مثل قبل ارزش نداشت
اون یه مرده ی متحرک بود
جای قلبش سنگ بود
فقط عقلش حاکم بود
که اونم گاهی ناپدید میشد...
اون خودشو کشته بود!برای بار هزارم قاب عکس خودشو و خواهرشو بغل میکرد
دلش برای تنها خواهرش تنگ شده بود
تمام خاطرات تو ذهنش مثل یه فیلم رد میشدن
اما کنار اون خاطرات شیرین و دوست داشتنی یه سوال بود
"چرا یونا همه چی رو ول کرد و رفت؟"
خواهرشو خوب میشناخت میدونست چقدر عاشق جونگ کوک شده بود، از چشماش میفهمید
اون چشما از برق عشق جونگ کوک میدرخشیدن
از طرفی یونا با اینکه ازش بزرگتر بود هر وقت میرفت خونه میدویید بغل برادرش، تمام رازهاشو به جای دوستاش به برادر کوچولوش میگفت
اما چیشد که خیلی یهویی علاقشو و احساساتش نسبت به عزیزانش عوض شد؟
چی شد که همه چیزشو فدای پارکچانعوضی که مسئول تمام اتفاقات بود کرد؟
جیمین کلافه و عصبی بود اما دلیل نمیشد دیگه حسی به خواهرش نداشته باشه
اون از اعماق قلبش میخواست خواهرشو دوباره ببینه و بغل کنه
از طرفی ناراحتی جونگ کوک روی قلبش سنگینی میکرد
سخت بود اونو در حال نابود کردن خودش ببینه
بارها سعی کرده بود جونگ کوک رو به زندگی برگردونه اما نتونسته بود
مادرش بعد از رفتن تک دختر عزیز دوردونش خیلی پیر شده بود
کمرش خمو موهاش تارای سفید داشت
هر روز کنار در روی مبلش میشست تا اگه زمانی دخترش اومد درو براش باز کنه
از دختر بی وفاش که بدون خداحافظی و هیچ حرفی ولش کرده بود ناراحت بود
اما چشم به راه
جیمین نمیتونست کاری برای مادرش کنه و این ذره ذره اونو نابود میکردرفتن یونا رو قلب همه سنگینی گذاشته بود
اون دختر بدونفکر کردن به نتیجه ی کارش دل تک تک عزیزانش رو شکسته بود
اون با یه عالمه سوال و مسئله ی حل نشده اونا رو تنها گذاشته بود
بهشون جوری فهمونده بود که انگار قرار نیست همو ببیننجونگ کوک ویو:
صدای بلند موزیکمثل همیشه اذیتش میکرد
با اخم بین ابروهاش نگاهی به بقیه کرد
توی اون بار تقریبا همه در حال رقصیدن بودن جز جونگ کوک!
دستشو دور لیوان مشروبش میچرخوند
جک نزدیکش شد و کنارش نشست
جک: هی پسر
+جونگ کوک سرشو تکون داد
جک نگاهی به حلقه ی توی دست جئون کرد
جک: وقتی طلاق گرفتی چرا درش نمیاری؟ نکنه هنوزم دوسش داری؟
+نه
جک: پس چی؟
+دوسش ندارم همزمان ازش متنفر نیستم
ازش عصبانیم اما ناراحتم هستم
نمیخوامش اما میخوامش
دلم نمیخوادش اما همزمان دلم براش تنگ شده
مثل یه لکه ی سیاه سفید افتاده رو قلبم
نمیدونم چه حسی دارم
حتی نمیدونم چی میخوام
جک: تو دوسش داری
جونگ کوک اشکاش سرازیر میشدن و دستاش میلرزیدن
خنده ی عصبی کرد و گفت: فک کنم دوسش دارم
جک با ناراحتی به جونگ کوک نگاه میکرد
دستشو برد پشت کمر جونگ کوک و ضربه های آرومی میزد بهش
جک: اگه عشق واقعی باشه پس به دستش میاری دوباره
جونگ کوک نگاهی کرد و سرشو انداخت پایین_________________________________________
سلام،
پارت اول فصل دوم
امیدوارم لذت ببرین و حمایت کنین
ممنونم:)🤍-نیا✍🏻
YOU ARE READING
𝗛𝗜𝗦 𝗟𝗢𝗩𝗘 𝗜𝗦 𝗠𝗬 𝗙𝗔𝗩𝗢𝗥𝗜𝗧 2 | عشق اون مورد علاقمه ۲
Fanfiction[𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 𝐭𝐰𝐨] +ازت متنفرم، جئون یونا عشق میتونه به نفرت تبدیل بشه؟ شاید درسته که میگن بین عشق و نفرت مرز باریکی وجود داره! 𝐣𝐞𝐨𝐧 𝐣𝐮𝐧𝐠𝐤𝐨𝐨𝐤 | 𝐤𝐢𝐦 𝐲𝐮𝐧𝐚 -نیا✍🏻