پسرا ویو:
جیمین: دارم دیوونه میشم، یعنی چی؟
تهیونگ: عجیب نیست که خود چان هم نمیدونه
هوسوک: از کجا مطمئنی؟
تهیونگ: ببین اگه میدونست که الان قطعا یونا اینجا بود و چجوری بگم ... خبری از جونگ کوک میداد
یونگی: راس میگه، شاید با هم فرار کردن
نامجون: مگه نشنیدی گفت اگه برن یه بلایی سر خودشون میاره
جین: اینجوری فایده نداره باید بگردیم هر جایی که ممکنه رفته باشن، زنگ میزنم به جونگ مین تا مراقب باشه شاید رفتن عمارت خودشونیونا ویو:
اونقدر گریه کرده بود که چشماش به زور باز میشدن
رفت وسط جاده و تا جایی که میتونست داد زد
-کمککک، کسی اینجاااا نیستتت؟
جوابی نگرفت
برگشت سمت جونگ کوک و به زور جونگ کوک رو کشید و به سیه درخت تکیه دادش
دکمه های پیرهن مشکیش که عرق در خون بود رو دونه دونه باز کرد
نگاهی به جای تیرا کرد
تیر اول کاملا تو قلب جونگ کوک بود اما هنوز نفس میکشید ولی به سختی
اینو از بالا و پایین شدن سینش هر چند ثانیه ای یه بار میشد فهمید
-من..من زد..زدمش
یونا به زور جلوی اشکاشو میگرفت
-اه.. الان وقت گریه نیست، اون بهت نیاز داره
و بعد نگاهی به تیر دوم که تو شکمش خورده بود کرد
با دقت بیشتری بهش نگاه کرد
-رد شده!
برق خوشحالی تو چشماشو میشد، دید
مطمئن بود که تیر از شکم جونگ کوک رد شده
با این حال احتمال زنده بودن جونگ کوک بیشتر شده بود
پیرهن جونگ کوک رو از تنش آروم خارج کرد
و دور زخم های جونگ کوک رو پیچید
محکم فشار میداد تا خون ریزیش حداقل کمتر بشه
جونگ کوک قبلا یکی دوباری تیر خورده بود
یونا اینو خوب میدونست که تحملش زیاده
پس فکری به سرش زد
جونگ کوک رو همون جا گذاشت و به بالای تپه ها رفت
مطمئن بود باید خونه ای این دور و برا باشه
پای چپشو به زور روی زمین میذاشت
بالای تپه رسیده بود
باورش نمیشد
پر از خونه های کوچیک که با فاصله ی 10 متری از هم قرار داشتن
خوشحال شده بود
با زحمت خودشو به یکی از خونه ها رسوند و در زد
-آمم، ببخشید کسی اینجا نیست؟
چند ثانیه ای منتظر موند
استرس داشت
هیچ وقت خبر نداشت چنین جای قشنگی توی سئول وجود داره
خواست به خونه ی بعدی سری بزنه
که یه مرد میانسال درو باز کرد
با چشمای متعجبش برگرد
مرد با کنجکاوی که معلوم بود از ظاهر خونی یونا ترسیده گفت: بفرمایید؟
-آ.. خب ببخشید من به کمکتون نیاز دارم؟
مرد: چه کمکی؟
یونا که نمیتونست واقعیتو بگه تصمیم گرفت یه چیزی سر هم کنه!
-من و شوهرم این طرفا بودیم... که چند نفر جلومونو گرفتن ماشین و وسایلمونو دزدیدن، اون الان کنار جاده زخمیه
مرد: واقعا؟
-بله، میتونین با من بیاین؟
مرد با ترس گفت: من با همسرم باید صحبت کنم الان میام
یونا سرشو تکون داد
-چیزی نیست اگه کمک نکرد بقیه خونه ها هستن که
چند دقیقه ای منتطر موند تا بالاخره صدای باز شدن در اومد
مرد در حالی که کتشو میپوشید گفت: بریم
یونا لبخندی زد و با دیدن زن جوانی پشت سر مرد گفت: سلام
زن جوان جلو اومد و گفت: اوو عزیزم سلام، شوهرم گفت چی شده؟ ما میتونیم کمکتون کنیم نگران نباش
-خیلی، ممنونم ازتون
زن جوان: لازم نیست چیزی بگی فعلا باهاش برو
یونا سرشو تکون داد و اروم رفت
مرد به دنبال یونا رفت بالای تپه
یونا با ترس نگاهی به جونگ کوک کرد
و نفس اسوده ای کشید
ترسیده بود که نکنه چیزیش بشه تنهایی
رفت جلو و سرشو گداشت رو قفسه سینش هنوزم نفس میکشید
مرد با نگرانی گفت:نفس میکشه؟
-آ..آره
مرد: اینجا خطرناکه نباید بمونه اینجا سمت شب گرگا میان
یونا با ترس به مرد نگاه میکرد
مرد لبخندی زد و گفت: بیا ببریمش
مرد با گوشیش شماره ی کسی رو گرفت
یونا دست جونگ کوک و گرفته بود و مرد نگاه میکرد
مرد: اره بالای تپه، سریع بیا حالش بده بگو یونهوآ به دکتر زنگ بزنه
تلفنشو قطع کرد
و گفت: الان میان کمکمون
یونا سرشو تکون داد و هر چند ثانیه یه بار نبض جونگ کوکو چک میکرد
چند دقیقه ای گذشت که بالاخره دوتا پسر جوون که معلوم بود از جونگ کوک سنشون کمتر اومدن
مرد نگاهی به یونا کرد و گفت: اینا پسرای من هستن
-اوو بله، خوشبختم از اشناییتون
پسرا لبخندی زدن و جونگ کوک رو از زمین بلند کردن
یونا تمام مدت نگران بود که نکنه جونگ کوک بیوفته زمین...
وارد خونه ی خیلی کوچیکی که نسبت به بقیه ی خونه ها حتی کوچیک تر بود شدن
خونه وسیله داشت ولی انگار کسی توش زندگی نمیکرد
جونگ کوک رو روی تخت کنار خونه گذاشتن
خونه حتی اتاق هم نداشت!
-خیلی ممنونم اقا
مرد لبخندی زد و گفت: میتونین آقای هوآنگ منو صدا کنین، همسر هم یونهوآ هستن
-اوو بله ممنونم اقای هوآنگ
اقای هوآنگ: همسرم به دکتر خبر دادن داره میاد
-خیلی ممنونم از لطفتون
اقای هوآنگ: من میرم تا پارچه و چیزایی که دکتر نیاز دارن بیارم تا اون موقع اینجا راحت باشین
-ممنون
آقای هوانگ خارج شد و درو بست
یونا به جونگ کوک که خیس عرق شده بود نگاهی کرد
کمی تب داشت
-جئون جونگ کوک بهتره بیدار بشی، من میترسم اینجا
و سرشو کنار سر جونگ کوک گذاشت
چند دقیقه ای گذشت که صدای باز شدن در باعث شد یونا از جاش بپره
اقای هوآنگ با نگرانی گفت: متاسفم بیدارت کردم، دکتر اومدن
-نه من خواب نبودم مشکلی نیست
دکتری وارد شد تقریبا ۵۰ سالی سن داشت
دکتر: چیشده خانم؟
-راستش دوتا تیر خورده
دکتر و اقای هوآنگ با تعجب به یونا نگاه کردن
-من..من .. گفتم که بهتون اون.. میخواست... جلوی.. اون دزدا رو بگیره که ... بهش تیر زدن
براشون عجیب بود
اما دکتر جلو رفت و زخمای جونگ کوک رو بررسی میکرد...
۳ روز بعد:
جونگ کوک هنوزم بیدار نشده بود
دکتر هر روز میومد و وضعیتشو چک میکرد
یونهوآ خانم اقای هوآنگ به یونا سر میزد و براش لباس و غذا میبرد
و اقای هوآنگ هم گاهی بعد از کارش سری میزد______________________________________
سلام پارت جدید خدمتتون🤍
YOU ARE READING
𝗛𝗜𝗦 𝗟𝗢𝗩𝗘 𝗜𝗦 𝗠𝗬 𝗙𝗔𝗩𝗢𝗥𝗜𝗧 2 | عشق اون مورد علاقمه ۲
Fanfiction[𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 𝐭𝐰𝐨] +ازت متنفرم، جئون یونا عشق میتونه به نفرت تبدیل بشه؟ شاید درسته که میگن بین عشق و نفرت مرز باریکی وجود داره! 𝐣𝐞𝐨𝐧 𝐣𝐮𝐧𝐠𝐤𝐨𝐨𝐤 | 𝐤𝐢𝐦 𝐲𝐮𝐧𝐚 -نیا✍🏻