اون جونگ کوک بود!
یونا نمیتونست چیزی بگه چون کاملا خیره شده بود به چشمای کوک
جونگ کوک هم همینطور
شاید چند دقیقه ای بود که همون طوری مونده بودن
که با صدای بوق ماشینای اطرافشون به خودشون اومدن
جونگ کوک سریع سوار ماشینش شد و یه گوشه پارک کرد
یونا هم پشت سرش رفت...
جونگ کوک پیاده شد
اما یونا سر جاش نشسته بود
جونگ کوک یکم بیرون منتظر موند و به ماشین تکیه داد و
دستش برد تو جیبش و سیگارشو روشن کرد
یونا میخواست پیاده بشه اما انگار پاهاش یاری نمیکردن
ضربه های ارومی به پاهاش زد
بعد از اون صدای برخورد ماشینا و از همه مهم تر دیدن اون، انگار طبیعی بود اینطوری بشه
جونگ کوک کلافه سیگارشو پرت کرد و پاشو محکم روشو میکوبید و زبونشو توی لپش تکون میداد
کلافه شده بود پس رفت و در ماشینِ یونا رو باز کرد
یونا نگاهی بهش کرد
+خوبی؟
جونگ کوک کاملا سوالی نگاش میکرد
-خ..خ..خوبم
جونگ کوک سرشو تکون داد
+فک کنم صداش اذیت کرد
-آ..راستی اون! ببخشید من مراقب نبودم
+نه اشکالی نداره
-تو خوبی؟ یعنی همه چی ... آمم.. اوکیه؟
+همه چی عالیه حتی عالی تر از عالی
یونا خیره شده بود به فرمون
جونگ کوک عصبی شده بود و با چشمای قرمزش داد میزد
+نهههه خوووب نیست، هیچی هیچی خوووب نیست
با داد زدنای جونگ کوک اشکای یونا پشت سر هم میریخت
+میفهمی؟ یا اصلا برات مهمه؟ چرا اینطوری رفتار میکنی؟ هاااا؟ چرا باهام مثل یه آشغال رفتار میکنی؟ هیچی با من خوب نیست همش کابوس و ترس نمیدونم دقیقا ترس از چی؟ من که از دست دادمت پس چی دارم دیگه؟ هااا؟ جونم؟ مهم نیست برام حتی
یونا سعی کرد آرومش کنه
-ج..ج.جونگ کوک آر..وم باش
+ساکت شو و فقط گوش بده
جونگ کوک از شدت عصبانیت سینش بالا و پایین میشد
+میفهمی روحی مردم انگار دارم جسمی هم میمیرم؟ باورت میشه شبا قلبم درد میگیره؟ چرا انقدر بیرحم شدی؟ کی باعث شده اینطوری بشی؟ فقط بگو بهم، ببین التماست میکنم بگو چرا اونطوری ولم کردی و رفتی نه فقط منو هممونو؟ چرا انقدر خونسردی و ریلکس به نظر میرسی؟ مهم نیست برات؟
یونا با اشک و صدای لرزونش داد میزد
-مهممههه، خیلییی هم مهمههه اونقدر که دارم له میشم این وسط، برام خیلی مهمهههه بفهممم
+پس چرا چیزی نمیگی؟ اصن چرا رفتی؟
هر دوشون با داد حرف میزدن
-نمیتووونم بگم
+یعنی چی؟ اون کثافت مجبورت کرده؟
-نه نه... میفهمی نه! من خودم رفتم فقط دیگه دوست ندارم
جونگ کوک گیج بود
چشماش تار میدیدن و فقط حس میکرد گوشاش سوت میزنه
+لعنت بهت، لعنت بهت که انقدر دوست دارم
-ولی من نداااارم اینو یادت نره هیچ وقتتت
+یاادم نمیره، چون تو همیشه عشقت الکیه، حتی اون موقع هم سرد بودی آره درسته نمیتونستم بهت اعتراف کنم چون کاملا صورتت خنثی بود حس میکردم متنفری ازم و درستم بود
-خوووبه، جئون خوبههه
+بهم نگو جئون خوشم نمیاد
-ولی من نسبتی باهات ندارم که بخوام اسمتو بگم، ممکنه دوست پسرم ناراحت شه
جونگ کوک عصبی میخندید
+هه، دوست پسر؟
-البته، باید بگم که چند روز دیگه هم نامزدیمونه
جونگ کوک میتونست احساس کنه تیری که تو قلبش رفتو
-دوست داشتی بیا
جونگ کوک درو محکم بست و سوار ماشینش شد و رفت
یونا موند و دروغی که به جونگ کوک گفته بود
البته یه دروغ نه چندتا دروغ!
ولی اون کاملا یهویی گفت که میخواد با چان نامزد بشه
چیزی که هیچ وقت نمیخواست
خودشم نمیدونست چرا اون قلب مهربون داره کم کم به سنگ تبدیل میشه؟
چرا دیگه هیچ تلاشی برای برگشتن پیش جونگ کوک و خانوادش نمیکنه؟
چرا داره این بازی کثیفو ادامه میده؟
چرا با همه اینا دلش تنگ شده اما نمیتونه کاری کنه؟
چرا دلش میخواست جونگ کوکو بغل کنه و ببوسه اما نکرد؟
و چرا هنوزم میخوادش؟جونگکوک ویو:
به سمت خونه با سرعت میرفت و گاز میداد
محکم به فرمون میکوبید و باعث شده بود که صدای مردم در بیاد!
گاهی داد بلندی میزد و اشکاشو حس میکرد
قلبش رسما مچاله شده بود
اون دختر قلبشو برای هزارمین بار شکوند...
اما هنوزم مثل روز اول دوست داشت
کسی نمیدونه این عشق دقیقا چیه؟
که حتی وقتی زخم میخوری ازش بازم میخوایش،
حتی وقتی میدونی دوست نداره بازم دوسش داری
حتی وقتی مال یکی دیگه هم باشه شبا بازم با اون فانتزی داری...یونا ویو:
ناراحت بود اما ذره ای فرصت تنها شدن به خودش رو نمیداد
پس سریع ماشینو روشن کرد و به طرف خونه دور زد
آهنگ گوش میداد و فقط سرشو با ریتمش تکون میداد
میخواست فرار کنه از تمام افکار و احساساتش غافل از اینکه همونا باعث میشدن بی حس بشه نسبت به همه چی، حتی چیزایی که روزی براش مهم بودن!
به عمارت رسید و با دیدن ماشین چان فهمید خونس
پس اب معدنی ای که داشتو از ماشین در آورد و به صورتش زد تا معلوم نشه گریه کرده
نفس عمیقی کشید و کیفشو برداشت و محکم در ماشینو بست
در خونه رو زد و خدمتکار بعد از چند ثانیه باز کرد
خدمتکار: خوش اومدین خانم
یونا فقط سرشو تکون داد و کیف و کتشو داد بهش
چان اومد جلوش
و با دیدنش لبخندی زد
چان: لیدیِ من خوش اومدی
یونا فقط با سرش جواب داد
-بیا بشین
و بعد هر دو روی مبل نشستن
-بیا نامزد بشیم
چان: چییییی؟
چان از جاش بلند شده بود و با چشمای متعجبش به یونا نگاه میکرد
-یااا اروم تر
چان: شوخیه دیگه؟
-نه نیست، هفته ی بعدی جشن میگیریم
چان هنوزم باورش نمیشد
-همه باید بیان همه هر کسی رو که میشناسی
چان سرشو تکون میداد و هنوزم باورش نشده بود
-سریع کارا رو انجام بده
چان: البته چاگیااا
یونا به سمت اتاقش رفت ...جونگ کوک ویو:
روی تخت دراز کشیده بود و فقط به سقف نگاه میکرد
سرش داشت میترکید و حالش بد بود
دستی به سرش کشید
که صدای گوشیش بلند شد
+اوووف
به صفحش نگاهی کرد
"هوسوک هیونگ"
جواب داد
هوسوک: هیییی جونگ کوکی کجایی؟
+هیونگ
هوسوک: پسر خواستم پارتی شبو یاداوری کنم
+من نمیام
هوسوک: فقط ساکت شو نمیشه و نمیام نداریم، جیمین میاد سراعت دیگه فعلا
و سریع قطع کرد
+یاااا چرا فقط ولم نمیکنین تا بمیرم؟!______________________________________
پارت جدید🤍
YOU ARE READING
𝗛𝗜𝗦 𝗟𝗢𝗩𝗘 𝗜𝗦 𝗠𝗬 𝗙𝗔𝗩𝗢𝗥𝗜𝗧 2 | عشق اون مورد علاقمه ۲
Fanfiction[𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 𝐭𝐰𝐨] +ازت متنفرم، جئون یونا عشق میتونه به نفرت تبدیل بشه؟ شاید درسته که میگن بین عشق و نفرت مرز باریکی وجود داره! 𝐣𝐞𝐨𝐧 𝐣𝐮𝐧𝐠𝐤𝐨𝐨𝐤 | 𝐤𝐢𝐦 𝐲𝐮𝐧𝐚 -نیا✍🏻