𝗽𝗮𝗿𝘁 24 | 𝗮𝗴𝗮𝗶𝗻?/دوباره

141 12 3
                                    

جونگ کوک ویو:
منتطر جک بود
پاهاشو به زمین میکوبید و سرشو پایین انداخته بود
که با صدای آشنایی سرشو بالا آورد
جک: هی پسر
+کجا بودی؟
جک: یکم ترافیک بود
جونگ کوک سرشو تکونی داد و گفت: چه خبر؟
جک: خب به نطرم باید یه جای دیگه همو بینیم وضعیت خوب نیست، چان خواب و خوراک نداره داره دنبالتون میگرده
+پسرا چی؟
جک: اونا هم همینطور، راستش اونا بیشتر سردرگمن تا پیگیر باشن
جونگ برای لحطه ای نگاهی به جمعیت کرد و بعد رو به جک گفت: میفهمم، یه جا پیدا کن اوکی باشه که بتونیم قرار بزاریم
جک: باشه
+خبرای دیگه؟
جک دستشو رو میز گذاشت و ضربه های ارومی بهش میزد
جک: اون کاملا حله، چان اونقدری سرگرم تو و یونا و ماجراتون شده که کلا کنترل زندگیش از دستش رفته چه برسه به شرکتاش و کاراش
+مراقب باش
جک: حتما
جونگ کوک دستشو برد تو موهاش و کمی مکث کرد و کلافه اما اروم رو به جوک گفت: مراقب هیونگ ها هم باش
جک خنده ای کرد و دستشو رو شونه جونگ کوک گذاشت و گفت: نگران نباش من مراقبم، تو سعی کن به خودت بیای
+و اینکه چرا اونو نمیبینم؟
جک چشماشو بست و پلکاشو محکم رو هم فشار داد و گفت: چرا نمیفهمی برات خوب نیست؟ جوری سردرگمی و این چیزا رو بلد نیستی که حتی اسمشم نمیگی... اون موادا فقط بیشتر دیوونت میکنه ازم نخواه
+جک من خودم میدونم دارم چیکار میکنم، لطفا نظر نده، و اینکه اگه نیاری خودم پیدا میکنم
جک: میخوای خودتو بندازی تو دردسر؟ پیدا میکنم میارم
+ببین اگه دیر برسه دستم میدونه دیوونه تر از اینی میشم که هستم
جک: باشه باشه فهمیدم
+فعلا
جک: میبینمت

-چند روز بعد-

یونا ویو:
تمام روز مثل دیوونه ها گوشه ی دیوار نشسته بود
حتی نمیتونست از جاش بلند بشه
هنوزم احساس ضعفشو داشت
از طرفی نمیخواست اون اتاق و تختو ببینه
همشون یادآور اتفاقات اون شب بودن
تمام رنگ و حالتای دیوارا و وسایل تو خونه رو حفط کرده بود
اونقدر که داشت احساس خفگی میکرد
فکرش رو این بود که چرا جونگ کوک انقدر عوض شده یا چرا نمیتونن راحت زندگی کنن...
که با صدای قفل در، تو جاش تکونی خورد و تو خودش جمع شد و از ترس شروع به لرزیدن کرد...
جونگ کوک وارد شد و نگاهی به خونه کرد
و با چشماش دنبال یونا گشت
که با دیدنش یه گوشه به سمتش رفت
بالای سرش وایساد
+چی شده؟
یونا چیزی نگفت و بیشتر تو خودش جمع شد
+چرا میترسی؟
بازم جوابی نگرفت
جونگ کوک رو کلافه کرده بود
پس جونگ کوک دستشو برد سمتش و با برخورد فقط نوک انگشتش به پاهای یونا
جیغ خیلی بلندی کشید
جوری که هر دوتاشون شوکه شدن
جونگ کوک با چشمای گرد شدش از تعجب گفت: از من میترسی؟ واقعا؟
-ف..فقط ب..ب..برو ..خو..خواهش ..م..میک..میکنم
جونگ کوک شاید در ظاهرش فقط پوزخندی میزد اما یه چیزی تو درونش بهش میگفت برو و بغلش کن و بهش بگو که نترسه بهش بگو که چقدر دوسش داری بهش بگو هنوزم قلبت فقط مال اونه بهش بگو که چقدر دلت براش تنگ شده بهش بگو که میخوای برگردی به عقب ...
اما اون غرور و تنفر لعنتی تموم نشدنی بود
پس بدون اینکه چیزی بگه بلند شد و به سمت اتاق رفت
یونا اشکاش تو گونه هاش جمع شد و شروع به گریه کرد هر چی بیشتر گریه میکرد صدای داددزدناش بیشتر میشد و فقط مثل دیوونه ها گریه میکرد
شاید چند دقیقه ای بود که داد میزد
اونقدری که احتمالا همسایه ها شنیده بودن
جونگ کوک رو تخت نشسته بود و موهاشو چنگ میزد
اشک تو چشماش جمع شده بود و نمیتونست مقاومت کنه
پس گذاشت انبوه اشکاش بریزه
اونقدری این حالتاشون ادامه داشت که جونگ کوک رو مجبور کرد تا از اتاق بیاد بیرون
جونگ کوک با حالت عصبی اما با صدای تقریبا آرومی گفت: چرا گریه میکنی؟ هاا؟ دلت برا کسی تنگ شده؟ مثلا چان؟
یونا دیگه نمیتونست حرفا و تغییرات جونگ کوک رو تحمل کنه...
پس با تمام توانش بلند شد و داد زد: بسههه دیگه بسه هر چی چیزی نمیگم هی بیشتر تو سرم میزنی اون شب بدترین کار زندگیتو کردی اونم با من با منی که ادعا داشتی دوست داری
یونا نفس نفس میزد اما حرفاشو محکم میگفت
جونگ کوک از شنیدن تک تک کلمات تعجب میکرد و رنگ صورتش تغییر میکرد ...
-چرا نمیفهمی من چانو دوست ندارم، من دوسش ندارم من مجبور بودم قبلا هم بهت گفتم فقط مجبور بودم، میدونی چرا؟ چون خواستم برادرمو نجات بدم، تو به من بگو اگه خودت بودی چیکار میکردی؟ جوابمو بده دیگه؟ گفت اگه باهام نیای برادرتو همون طوری رو تخت بیمارستان میکشم، من حتی اگه میتونستم تصمیم دیگه ای هم بگیرم اون لحظه اونقدر فشار روم بود که نمیدونستم کجام و چیکار میکنم، من فقط قبولش کردم من اون شب خودمو با بدبختی برای خداحافظی باهات آماده کردم، میفهمی؟ چون دوست داشتم چون با تموم کارای این مدتت و مخصوصا کار اون شبت که میشه بهش گفت تجاوز، بازم دوست دارم
جونگ کوک فقط نگاه میکرد و چیزی نمیگفت
تو چشماش میشد پشیمونی، نگرانی، عصبانیت و حتی عشق رو دید ...
اما اون چیزی نمیگفت و از شرمندگیش سرشو پایین انداخت
و به زمین نگاه میکرد ...
+پ..پس ... اون ... چ..چیزی که ... من.‌. دیدم ..چی.. بو..بود؟ او..اون ... شب؟
-من باهاش نخوابیدم هزار بار بهت گفتم
جونگ کوک سرشو بالا آورد و نگاهی به یونا کرد و با تعجب گفت: چی؟
-میخوا...میخواست ... به..بهم .. ت..ت..تجاوز ... ک..کنه
قیافه ی جونگ کوک با شنیدن کلمه ی "تجاوز" عوض شد
چشماش قرمز شدن و رگ گردنش معلوم شد...
دستاش مشت شدن ‌..
اخمای بزرگی تو پیشونیش نشستن...
یونا برای لحظه ای ترسید و به خودش لعنت فرستاد که بهش اون جریانو گفته
+تو ... تو .. چرا به من... نگفتی .. هااا؟ اون عوضی میخواسته این کارا رو بکنه و تو به من چیزی نگفتی؟ اون احمق چطور ..
جونگ کوک با دستاش ضربه های محکمی به سرش زد ...
یونا رفت جلو و دستاشو گرفت ...
و سعی کرد جلوشو بگیره
دوتاشون تو چشمای همدیگه خیره شده بودن
جونگ کوک نگاهی به دست یونا کرد و گفت: من میدونم اشتباه کردم، اما تو قول دادی منو تو بدترین حالتم هم دوست داشته باشی، این یعنی منو بخشیدی؟

_________________________________________

سلام امیدوارم اخر هفته ی خوبی داشته باشین🤍

𝗛𝗜𝗦 𝗟𝗢𝗩𝗘 𝗜𝗦 𝗠𝗬 𝗙𝗔𝗩𝗢𝗥𝗜𝗧 2 | عشق اون مورد علاقمه ۲Où les histoires vivent. Découvrez maintenant