-جونگ کوک، تو میفهمی چیکاری کردی؟ واقعا میدونی چه کارایی کردی باهام یا چه حرفایی بهم زدی؟
جونگ کوک سرشو پایین انداخت بود و فقط به پاهای خودش و یونا که روبه روی هم بودن نگاه میکرد
یونا دستای جونگ کوک رو ول کرد و چند قدمی عقب رفت
+من ... من .. خب .. تو به من هیچی نگفتی هر چی ازت پرسیدم جوابمو ندادی
-من ترسیدم، میدونی چرا؟ چون قطعا اگه بهت میگفتم میرفتی و میکشتیش، خون ریزی میشد، هم جیمین هم تو رو از دست میدادم، اما هزار بار سعی کردم بهت بفهمونم دوسش ندارم، اخه چه دلیلی داشت من اونطوری ولت کنم؟ هاا؟ من میدونم آره منم اشتباه کردم من بودم که جواب سوالاتو ندادم، من بودم که بدون اینکه چیزی بگه ازت فاصله گرفتم اما تو هم به من فرصت ندادی تا از خودم دفاع کنم یا چیزی بگم از وقتی منو دزدیدی اصن به حرفام گوش کردی؟ گذاشتی توضیح بدم، بی منطقی بخاطره همینه نتونستم بهت ماجرا رو بگم
جونگ کوک از شرمندگیش حتی نمیتونست سرشو بالا بیاره
و فقط میتونست اشکاشو که رو گونش جاری شده بودن حس کنه ...
+من .. نمیدونم .. نمیتونم چیزی بگم ... معذرت ... فقط منو ببخش
یونا آروم گفت: توقع نداشته باش وقتی اون کارا رو کردی اون حرفا رو بهم گفتی بتونم یه روزه ببخشمت جونگ کوک تو دل منو شکوندی اره شاید دست خودت نبوده باشه و از روی علاقه باشه اما من نمیتونم فراموشش کنم، فک کنم هردومون به زمان نیاز داریم
جونگ کوک سرشو بالا گرفت و چند قدمی نزدیک به یونا شد اما فقط به گردنش خیره شد بود و نمیتونست به چشماش نگاه کنه
+پس بیا یواش یواش حلش کنیم، من قول میدم بهت دیگه هیچ وقت اون جونگ کوک رو نمیبینی، تو فقط سعی کن منو آروم آروم ببخشی
-باشه تا ببینیم چی میشه
جونگ کوک از شدت خوشحالی به چشمای یونا خیره شد و بعدش با فهمیدن اینکه چیکار کرده ازش دور شد و به طرف آشپزخونه رفت
یونا تمام مدت جونگ کوک رو نگاه میکرد، داشت لیوان آبو پر میکرد
جونگ کوک لیوانو برداشت و کل آبشو خورد و دستی به صورتش کشید تو دلش خودشو آروم میکرد
بدنش درد میکرد معلوم بود زمان مصرف اون لعنتی رسیده اما نمیخواست یونا چیزی بفهمه پس سعی میکرد خودشو نگه داره...
یونا نزدیکش شد و گفت: من میخوام برگردم عمارت میخوام برادر و مادرمو ببینم
جونگ کوک با شنیدن حرف یونا نفس عمیقی کشید
+فعلا نمیشه
-چرا؟
+مگه نمیدونی چان دنبالمونه؟
-میدونم ولی میخوام با هم هممون زندگی کنیم مگه آدمات نیستن مطمئنم باهاشون در ارتباطی تو کسی نیستی که از چان بترسه یا بخاطرش قایم بشه فقط منو اوردی اینجا تا از همه دور بشیم
جونگ کوک پوزخندی زد
-چیه؟ خوب میشناستم دیگه
+درسته
-پس بیا بریم
+باید اول به جیمین زنگ بزنیم من الان ارتباط ندارم با کسی که بتونه سلامت بریم خونه
و بعد رفت تو اتاق و با یه گوشی کوچیک قدیمی اومد بیرون
+زنگ بزن بهش دیگه، بگو بیاد ببرتت
-من فقط؟ تو چی؟
+من نمیتونم بیام
-چرا؟
+من یکم کار دارم
-جونگ کوک بهم قول بده باهام صادق باشی فقط
+من تا اخر عمرم بهت قول میدم
-خب پس بگو چرا نمیای؟
+یکم کار و اینکه با جیمین دعوا کردیم
-چی؟ بخاطر چی؟ من؟
+میشه گفت نمیدونم، بیا فقط فراموشش کنیم، حرفمو گوش بده با جیمین برو بعد خودم میام
-اما--
+جات امن تره تا دیوونه ای پیش من
-جونگ کوک
+زنگ بزن بهش دیگه ... بدو
یونا با قیافه ی کلافش گوشی رو گرفت و به جیمین زنگ زد
یکم منتطر موند
فقط میتونست صدای بوق رو بشنوه
اما چند ثانیه ی بعد با صدای جیمین کاملا ذوق رو چشماش میشد دید
جونگ کوک خنده ای کرد
جیمین: بله بفرمایید
- جیمینا
جیمین: ی..یونااا؟
-خودمم
جیمین: خودتی؟ واقعا؟
-اره منم
جیمین: حالت خوبه؟ کجایی؟
-من پیش جونگ کوکم
جیمین: باهات چیکار کرده؟ اذیتت میکنه؟
-نه .. نه .. اون گفت زنگ بزنم بهت
جیمین: واقعا؟
-آره، میای دنبالم؟
جیمین: این سواله معلومه که میام
-باشه من ادرسو میفرستم
جیمین: منتظرم
یونا قطع کرد و گوشی رو به جونگ کوک داد
-ادرسو بلد نیستم بهش بگو
جونگ کوک سرشو تکون داد و همزمان که تایپ میکرد گفت: برو یه لباس خوب بپوش
یونا سرشو تکون داد و رفت ...
جونگ کوک نمیدونست کار درستو کرده یا نه اما مطمئن بود جای یونا امن تره پیش جیمین
خودش باید به حساب چان میرسید و مجبور بودم به یونا دروغ بگه
تو فکراش بود که یونا از اتاق بیرون اومد
-نمیشه با هم بریم؟
+نه، فقط به برادرت اعتماد کن باهاش برو مطمئنم نمیزاره انگشت چان بهت بخوره
یونا نفس عمیقی کشید و گفت: میخوای دقیقا چیکار کنی؟ نمیشه بهم بگی
+یونا این فقط برای کاره من نمیتونم چیزی بگم اما مطمئن باش چیزی نیست که خودتو براش ناراحت کنی
-پس هر جا میری یا هر کاری میکنی، سالم بیا خونه
جونگ کوک خندید و گفت: دوست دارم وقتی برگشتم بگی بخشیدیم میشه به نطرت؟
-تو سالم برگرد اونم میبینی
+پس منتظرم بمون
-میمونم
جونگ کوک دستاشو رو شونه های یونا گذاشت و خیلی کوتاه سرشو بوسید ...
یونا میخواست بغلش کنه اما میخواست بهش بفهمونه که باید خودشو درست کنه و به کارای اشتباهش فکر کنم
پس فقط با یه لبخند از جونگ کوک دور شد و رفت سمت در
+صبر کن صدای بوق شنیدی درو باز کن، گفتم وقتی اومد بوق بزنه
-باشه
تقریبا ۲۰ دقیقه بعد جیمین رسید و بوقی زد و با کنجکاوی بع دور و برش نگاه کرد
میدونست آدمای چان دنبالشن پس با انبوهی از بادیگارد و ماشین های مشکی بزرگش اومده بود
یونا با شنیدن بوق نگاهی به جونگ کوک کرد
جونگ کوک از پنجره چک کرد
+جیمینه
یونا دوباره به جونگ کوک خیره شد
برای چند ثانیه بهم نگاه کردن
که جونگ کوک لبخندی زد
-من دیگه میرم، تو به من قول دادی مراقب خودت باشی یادت نره جئون جونگ کوک
+یادم نمیره جئون یونا
از یهویی بودن جواب جونگ کوک و صدا زدن یونا با فامیلی خودش، هر دو شوکه شدن
یونا لبخندی زد و درو بست
+امیدوارم اخرین باری نباشه که همو میبینیم_______________________________________
🙂🤍
ESTÁS LEYENDO
𝗛𝗜𝗦 𝗟𝗢𝗩𝗘 𝗜𝗦 𝗠𝗬 𝗙𝗔𝗩𝗢𝗥𝗜𝗧 2 | عشق اون مورد علاقمه ۲
Fanfic[𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 𝐭𝐰𝐨] +ازت متنفرم، جئون یونا عشق میتونه به نفرت تبدیل بشه؟ شاید درسته که میگن بین عشق و نفرت مرز باریکی وجود داره! 𝐣𝐞𝐨𝐧 𝐣𝐮𝐧𝐠𝐤𝐨𝐨𝐤 | 𝐤𝐢𝐦 𝐲𝐮𝐧𝐚 -نیا✍🏻