جیمین ویو:
با جونگ کوک تو ماشین در حال برگشتن به عمارت بودن
جونگ کوک سکوت بینشون رو شکست و
+میگم، یکم فکر کن ببین یادت نمیاد چیزی که یونا مجبور
کرده باشه که بخاطرش با اون چان زندگی کنه؟
جیمین: راستش، اصن تو این روزا انگار نمیتونم درست فک کنم ولی باشه
جیمین کل راه تو ذهنش اتفاقات چند ماه قبلو مرور میکرد
که رسید به روزی که بیمارستان بود
جیمین: جونگ کوک به نطرت عجیب نیست دقیقا دو روز بعد از اینکه من اون روز تو بیمارستان به هوش اومدن یونا رفت؟
+چرا، خیلی هم عجیبه، هی میخوام بهت بگم اما نمیشه ولی ممکنه به تو ربط داشته باشه؟ چون همه چی اوکی بود
جیمین: مطمئنی اون تایم کسی نزدیکش نشده؟
+نه، من یا بقیه مخصوصا هوسوک پیشش بودیم
جیمین سرشو میخاروند و فکر میکرد: میخوام یه چیزی بگم خیلی وقت هم هست دارم با خودم کلنجار میرم نگم اما شاید همین جوابمون باشه
+خب؟
جیمین: من اون روز تصادف کردم چون که اون ماشینه بهم زد اما قبلش دنبال یه نفر بودم
+چی؟
جیمین: ببین یه مدت بود یه نفر هی برای یونا کادو و لباس خواب و لباس عروسی و ... میفرستاد با یه کارت که روش همیشه یه کارت با یه نوشته بود، یونا از من خواست بهت چیزی نگم، من خودم دنبالش کردن .....
و کل ماجرا رو جیمین گفت
+الان میگی .. دقیقا همون موقعی که دنبالش بودی ماشین بهت خورده؟ کاملا معلومه از عمد بوده، احمق! چرا انقدر خر بازی در اوردی، فاک بهت جیمین، این میتونه جوابمون باشه احتمالا بخاطر تو عوضی بوده
جیمین زد کنار و گفت: درست حرف بزن، قبل از هر چیزی اون خواهر منه، من که بدشو نمیخوام، اینم بهت بگم که خیلی وقته دارم سعی میکنم ردی از اون کثافت بگیرم اما اصن هیچیش به چان نمیرسه
+واقعا برات متاسفم
جونگ کوک از ماشین پیاده شد و درو محکم بست
گوشیشو در اورد و به یکی از ادماش زنگ زد تا ماشینشو بیاره
جیمین عصبی با ماشینش گاز داد و رفت
جونگ کوک کل خیابونو متر کرده بود از بس که راه میرفت
با شنیدن بوقی متوجه شد که ماشینش رسیده
سریع سوییچو گرفت و سوار شد و به طرف عمارت چان میرفت
همزمان که رانندگی میکرد
تو گروه چتشون با پسرا نوشت
"اون جریان دزدی و این چیزا کنسله، نپرسین چرا، ممنونم"
و بعد گوشیشو خاموش کرد و پرتش کرد تو ماشین
گاز میداد و رگای گردنش متورم شده بود
عصبی بود از دست جیمین
اما از طرفی با خودش میگفت شاید یونا برگرده چون اگه واقعا مجبور شده باشه این یعنی جونگ کوک رو دوست دارهیونا ویو:
رو تختش دراز کشیده بود
و میخواست بخوابه
که چان وارد اتاق شد
و کنارش رو تخت دراز کشید
و دستشو نوازش وار روی پهلوی یونا میکشید!
یونا اصلا این کارو دوست نداشت
-نکن
چان: چرا؟
از صداش معلوم بود مسته!
-چون دوست ندارم
چان: اما من میخوام
-چااان
چان: اونوقت الان اگه اون جئونِ عوضی بود میزاشتی کارشو بکنه؟ هاااا؟
با دادی که تو گوش یونا زد باعث شد بدنش بلرزه
-م..میشه .. برر..بری؟
چان: نمیرم، مگه نمیخوای باهام زندگی جدید شروع کنی؟ مگه نمیخوای نامزدم بشی؟ پس باید باهام بخوابی
-نمیخو..وام
چان: باید بخوای
و بعد روی یونا خیمه زد
یونا خودشو جمع کرده بود و میلرزید
چان پیشونیش چسبوند به یونا ادامه داد: میدونی متنفرم از اینکه دست خورده ی اون عوضی هستی، دلم میخواست اولیش مال من باشه، اما از الان به بعدش دیگه مال منه
-تو..توو رو .. خدا .. نکن.. نکن
چان: نمیخوام اسممو صدا بزنی، فقط ددی، بشنوم!همزمان جونگ کوک وارد عمارت شده بود و خیلی ماهرانه بدون اینکه کسی بفهمه داشت میرفت داخل
درو باز کرد و تک تک پله ها رو طی میکرد
یه اتاق بود که یکم از درش باز بود
و صدایی میومد
نزدیکتر رفت
سرشو برد داخل و به اتاق نگاه کردچان بدون اینکه بزاره یونا چیزی بگه لباشو رو لبش گذاشته بود و گاز میگرفت، این باعث شده بود یونا بی حس بشه و نتونه کاری کنه و فقط از گوشه ی چشمش اشکی میریخت
و دلش میخواست اون لحطه بمیره ...جونگ کوک با دیدن اون صحنه انگار مرده بود
باورش نمیشد،
اون فکر میکرد یونا واقعا داره اون کارو انجام میده...
فقط به حرکاتشون نگاه میکرد
اشکاش ریختن و درو محکم بست و رفت
با شنیدن صدای در یونا و چان به طرفش نگاهی کردن
صدای گوشی بلند شد
چان بلند شد و گفت: بله؟
..: قربان انگار یه نفر بدون اجازه وارد شده
چان: چییی؟ دارم میام؟
و بدون اینکه چیزی بگه از اتاق خارج شد
یونا موند و اون صحنه کثیف که جلوی چشمش بود
دستشو برد سمت لبش
هنوزم بی حس روی تخت بود
لبش تند تند پاک میکرد و اونقدر محکم بهش چنگ میزد که باعث شده بود خون بیاد
سریع رفت سمت دستشویی و محکم آب میزد به لبش
احساس میکرد هنوزم پاک نشده
از مایع دستشویی ریخت کف دستشو اون میمالید به لبش
با عصبانیت و جدیت تمام این کارو میکرد
میتونست طعم خون و مایع رو تو دهنش حس کنه
دوباره اب میزد به لبش یکم بعد بخاطر طعم و بوی مایع تو دهنش بالا آورد ...
محکم آب زد به صورتش
و افتاد کف زمین
و شروع به گریه کردن و جیغ زدن میکرد
خودشو به در و دیوار میکوبید
و از خدا میخواست که همون لحظه بمیره
با قطره ی خونی که افتاد متوجه شد که سرش داره خون میاد
بی حال بود و تار میدید
صدای در دستشویی رو که زده میشد میتونست بشنوه
صدای چان بود!
اون عوضی!
چان: باز کن درو، معذرت میخوام من مست بودم الان متوجه شدم، یوناااا
یونا زیر لبش بی جون گفت: عوضی
و از هوش رفت
چان با شنیدن صدایی مجبور شد درو بشکنه
که با دیدن یونا تو اون وضعیت سریع به سمتش رفت و اونو بغل کرد
انگار سرش ضربه خورده بودجونگ کوک ویو:
عصبی بود نه کسی رو میدید نه چیزی رو میشنید فقط با سرعت هر چه تمام تر از اون عمارت دور شده بود و بدون ماشینش میدویید تا خونه
اشکاش که میریخت رو حس میکرد اما حتی دلش نمیخواست پاکشون کنه
حس میکرد فقط میخواد اون لحطه همه ی آدمایی رو که میبینه رو بکشه____________________________________
پارت دهم 🙂
YOU ARE READING
𝗛𝗜𝗦 𝗟𝗢𝗩𝗘 𝗜𝗦 𝗠𝗬 𝗙𝗔𝗩𝗢𝗥𝗜𝗧 2 | عشق اون مورد علاقمه ۲
Fanfiction[𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 𝐭𝐰𝐨] +ازت متنفرم، جئون یونا عشق میتونه به نفرت تبدیل بشه؟ شاید درسته که میگن بین عشق و نفرت مرز باریکی وجود داره! 𝐣𝐞𝐨𝐧 𝐣𝐮𝐧𝐠𝐤𝐨𝐨𝐤 | 𝐤𝐢𝐦 𝐲𝐮𝐧𝐚 -نیا✍🏻