جونگ کوک ویو:
از اتاقش بیرون اومد و نگاهی به جونگ مین که رو به روی در سرگرم گوشیش بود کرد
جونگ مین سرشو بالا اورد: عه اومدی؟ تموم؟
جونگ کوک با چشمای قرمزش که معلوم بود گریه کرده سرشو تکون داد...
+ تا همینجا که بودی، بسه، بهتره برگردی
جونگ مین: دیوونه شدی؟ گفتم میام باهات
+ من برمیگردم فقط بزار برم تنها، تو تا همینجاشم کمک کردی اونم زیاد، برگرد پیش مادرت
جونگ مین: جونگ کوکِ لجباز برگشته، و منم نمیتونم مقابله کنم باهاش، اووف، بااشه ولی باید قول بدی برگردی قول بده همین حالا
جونگ کوک پوزخندی زد : باشه، باشه ... برمیگردم سالم
جونگ مین اومد جلوتر و نگاه غمگینی به چشمای جونگ کوک کرد و اونو محکم بغل کرد ...
جونگ مین: هی پسر، یادت نره چقدر دوست دارم
+یااا لازم نیست دیگه انقدم!
جونگ کوک عقب رفت و موهاشو مرتب کردیونا ویو:
هنوزم درد داشت
انگار ضعیف شده بود
از طرفی حال بد روحیش نمیزاشت تا فرصت خوبی داشته باشه برای بهتر شدن
از تختش بلند شد و به سمت پنجره رفت
-خداروشکر میتونی راه بری یونا حداقللل
و با عصبانیت موهاشو کنار زد
نگاهشو به حیاط بزرگ و سرسبز عمارت کرد
از ته دلش میخواست برگرده به اتاق خودش
هنوزم اذیت کردنای جیمینو موقع درس خوندنش فراموش نکرده بود
همون وقتایی که جیمین کلید اتاقو قایم میکرد و یواشکی میرفت تو اتاق خواهرش تا اذیتش کنه
به خاطراتش خنده ای کرد ...نزدیکای ساعت 8 شب بود
آسمون بعد از چند ساعت بارون کاملا اروم شده بود
و میشد ستاره ها رو دید
شلوغی سئول ادامه داشت و انبوهی از ماشینا در حال رفت و آمد بودن
مردم پرهیاهویی که برمیگشتن خونشون ...
زندگی ای که ادامه داره ...
میدونین زندگی همیشه فقط میره جلو مهم نیست امشب کی بمیره یا کی به دنیا بیاد ...
مهم نیست چند نفر جدا بشن و چند نفر ازدواج کنن...
مهم نیست کی امشب خوشحاله و مهم نیست کی ناراحته...
دقیقا شبیه دیشب، شب قبلش و قبل تر شبیه همیشه!
این زندگی فقط میره جلو و اهمیتی به احساسات و حالت های مردمش نمیده ...همه چی سر جاش بود اما تو عمارت چان نه!
کسی چه میدونست قراره تا چند ساعت دیگه چه اتفاقاتی بیوفته؟
و چطوری سرنوشت تک تک آدمای این داستان عوض بشه؟!
سرنوشت؟ تقدیر؟ انتخاب؟ مرگ؟ زندگی؟ یا حتی امید؟
به هر حال زندگی پر از سوپرایزه!جین ویو:
پاشو به زمین میکوبید
خودشم نمیدونست چرا عجله داشت؟!
به پدرش که سرگرم صحبت با بقیه بود نگاه میکرد
ساعتشو نگاه کرد
جین: یااا من باید برم این پسرو پیدا کنم و باهاش حرف بزنم
بلند شد سمت پدرش رفت
جین: اوو ببخشید مزاحم میشه اما پدر چند لحظه میشه بیاین؟
پدر جین سرشو تکون داد و به بقیه لبخندی زد و گفت: منو ببخشید
جین پدرشو کنار کشید
پدر جین: چی شده؟
جین: من باید برم، میخوام به جونگ کوک سر بزنم
پدر جین: مگه چیزی شده؟
جین: نه فقط خبری ازش نیست
پدر جین: باشه تو میتونی بری
جین: پس فعلا
پدر جین سرشو تکون داد و پسرشو با چشماش دنبال کرد تا از در خارج بشه
جین سوار ماشینش شده بود
اما نمیدونست واقعا استرسش برای چیه
دستاش کمی میلرزیدن و حس میکرد قراره اتفاق بدی بیوفته ...
ترافیک بود و جین کاملا عصبی شده بود
جین: اووف... چمه؟ این خیابونم که همیشه...فاکجونگ کوک ویو:
خودشو تو آینه مرتب کرد
نگاهی به اتاقش کرد و خاطراتشو مرور کوتاهی کرد
اما تصمیم گرفت سریع تر خارج بشه
جونگ مین تو حیاط قدم میزد
جونگ کوک با دیدنش به سمتش رفت
+خب، لازم نیست که دوباره تکرار کنم؟
جونگ مین: نه فهمیدم دیگه، نامه رو میدم بهشون و خودمم برمیگردم پیش مادرم
+خوبه
جونگ کوک مکثی کرد و نگاهی به عمارت انداخت و برای لحظه ی کوتاهی مکث کرد
میشد قطره های جمع شد اشکشو تو چشمش دید...
نگاهی به جونگ مین کرد و گفت: پسر، فقط خوب زندگی کن
و بعد اب دماغشو داد بالا، کاملا معلوم بود جلوی اشکشو میگیره
و ادامه داد: و مراقب مادرت باش
جونگ مین: حتما، یادت نره که منتظرتم کوک
+کاش آخرین باری نباشه که "کوک"میشنوم
جونگ مین: نیست، مطمئن باش و فقط مراقب باش
جونگ کوک سرشو تکون داد و روشو برگردوند و رفت
جونگ مین تو حیاط رفتن و دور شدن جونگ کوک رو نگاه میکرد ...
جونگ مین: هی پسر، امیدوارم زندگیتو خراب تر نکنی
و نفس عمیقی کشید ...ساعت 8:30 :
جین به عمارت رسیده بود
سریع از ماشین پیاده شد و درو زد
جونگ مین نگاهی به آیفون کرد
جونگ مین: جین؟ پس باید الان نامه رو بدم!
رفت دم در و اونو باز کرد
جین: جو....جونگ.. مین؟ تو؟
جونگ مین: درسته منم جین
جین: جونگ کوک؟
جونگ مین: راستش اون رفت
جین چشماش گرد شد: یعنی چی رفت؟ کجا؟ چرا؟.
جونگ مین: من اجازه ندارم چیز اضافه تری بگم فقط باید یه چیزی بدم بهت یعنی به تو و پسرا
جین: چی؟
جونگ مین رفت و از روی میز نامه رو آورد
و اونو به جین داد...
جونگ مین: اینو بخون، مال شماست ...
جین با قیافه ی متعجب و ترسیدش نامه رو گرفت و بازش کرد
"خب... راستش نمیدونم باید سلام کنم یا نه؟ هه.. خنده داره واقعا مثل بچه ها شدم، راستش نمیتونم رو در رو باهاتون حرف بزنم و خداحافظی کنم، من باید حتما این کارو انجام بدم، معذرت میخوام اما فکر کنم تنها راه خلاص شدن از این زندگیه، امیدوارم درکم کنین، من همین امشب به عمارت چان میرم، خبر دارم که دنبال راهیه که منو بکشه، میدونم خطرناکه، واقعا میدونم اما باید با یونا حرف بزنم، باید ازش بپرسم و جواب تمام سوالامو بگیرم تا حداقل آروم بشم قبل از مرگم،ولی اگر بتونم سالم بیام یونا رو میبرم با خودم، نمیدونم قراره چیکار کنیم، یا میخوام چیکار کنم با خودمون، اما لطفا اینو بدونین که واقعا برای تمام این سال ها ازتون ممنونم و امیدوارم درکم کنین... کوک"
قیافه ی جین بعد از خوندن نامه عوض شده بود
سینش بالا و پایین میشد ...
یقه ی جونگ مینو گرفت و تو صورتش گفت: تو میدونستی داره میره جلوشو نگرفتی؟
جونگ مین: اون لجبازه، خودتم میدونی مطمئن باش سالم برمیگرده
جین عصبی داد زد: احمق، نامه رو خوندی؟ حتی اگه سالمم بمونه یونا رو میبره میره، میدونی یعنی چی؟ یعنی خودشونو میکشه
جونگ مین از شنیدن حرف جین نمیتونست چیزی بگه
جین یقشو ول کرد و جونگ مین پرت شد رو زمین ...
جین سریع شماره یونگی رو گرفت و همزمان از خونه خارج شد ...____________________________________
🤍
ESTÁS LEYENDO
𝗛𝗜𝗦 𝗟𝗢𝗩𝗘 𝗜𝗦 𝗠𝗬 𝗙𝗔𝗩𝗢𝗥𝗜𝗧 2 | عشق اون مورد علاقمه ۲
Fanfic[𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 𝐭𝐰𝐨] +ازت متنفرم، جئون یونا عشق میتونه به نفرت تبدیل بشه؟ شاید درسته که میگن بین عشق و نفرت مرز باریکی وجود داره! 𝐣𝐞𝐨𝐧 𝐣𝐮𝐧𝐠𝐤𝐨𝐨𝐤 | 𝐤𝐢𝐦 𝐲𝐮𝐧𝐚 -نیا✍🏻