𝗽𝗮𝗿𝘁 5 | 𝗼𝘂𝗿 𝗳𝗿𝗶𝗲𝗻𝗱𝘀𝗵𝗶𝗽/دوستی ما

158 14 2
                                    

جیمین ویو:
به درخت کوچیک تکیه داد بود و پاشو روی چمنا میکوبید
اخم کرده بود و به زندگیش فکر میکرد
متوجه صدای گوشیش شد و اونو از جیبش بیرون کشید با دیدن "تهیونگ" جواب داد
تهیونگ: کجایی دقیقا؟
جیمین: کنار درخت کوچیکه وسط پارک
تهیونگ: اووکی نامجون هیونگ میگه دیدت
جیمین قطع کرد و با چشماش دنبال ماشینِ نامجون بود
که با صدای هوسوک برگشت
هوسوک: هییی جیمینااا
جیمین خندش گرفته بود و قدماشو به سمت ماشین برد
جلوی ماشین بود که نامجون گفت: هی پسر چرا دماغت قرمزه؟
+چی شده؟
جیمین: چیزی نیست با مامانم یکم دعوا کردم
یونگی: سر چی؟
جیمین: بحث همیشگی یونا!
قیافه ی جونگ کوک با شنیدن "یونا" عوض شد
+مگه چیزی شده؟
جیمین: نه همون همیشگیه
جین: فک کنم نمیخواد در موردش حرف بزنه بهتره بهش فشار نیارین
یونگی: درسته
جیمین: یااا میدارین سوار بشم؟
نامجون: البته

ماشین بعد از گذشتن از جاهای مختلف و پسرا بعد از خریدن رنگ و ابزار کارشون به یه محیط ساکت که قبلا با هم قرار میذاشتن رفتن
اونجا کمی از سئول دور بود اما فضای سرسبز و پاکی داشت
طبیعت قشنگ اون منطقه حس زندگی میداد
باعث میشد از هیاهویِ سئول بزرگ و آلودگیش دور بمونن و با هم وقت بگذرونن
پس اومد اونجا تا خاطراتشونو زنده کنن و مثل همیشه با هم باشن

تهیونگ ویو:
قیافش جوری بود که انگار میخواست یه چیزی بگه اما حرفشو میخورد
فک میکرد اگه به جونگ کوک بگه خیلی بهتره اما میترسید باعث بشه جونگ کوک از اون فضا دور بشه و دوباره به فضای تنها و تاریکش برگرده
اما بالاخره رفت سمتش
جونگ کوک یه گوشه نشسته بود و به حرفای جین و هوسوک لبخند میزد
که تهیونگ کنارش نشست
جونگ کوک نگاه کوتاهی کرد و بعد روشو به سمت هوسوک و جین برگردوند
تهیونگ: حالت خوبه؟
جونگ کوک مکثی کرد و با چشمای غمگینش پوزخندی زد و گفت: چه عجب! اولین نفری!
تهیونگ: تو چی دقیقا؟
+اولین نفری هستی که حالمو پرسید
تهیونگ لبخند محوی زد و گفت: شاید چون برادرتم
جونگ کوک سرشو تکون داد
+شاید!
هر دو مشغول تماشای منظره ی رو به رو هیاهوی برادراشون بودن ...
تهیونگ: میخوام یه چیزی بگم
+گوش میدم
تهیونگ: یونا به من پیام داد
جونگ کوک جا خورده بود
برگشت سمت تهیونگ و با اخم کوچیکی گفت: چی گفته؟ کی دقیقا؟ 
تهیونگ: همون شب بعد از اون پارتی کوفتی و  اگه اشتباه نکنم میخواست بدونه حالت چطوره و چرا اونطوری بودی
جونگ کوک نگاهشو به منظره داد و گفت: اوکیه
تهیونگ: دقیقا چی اوکیه؟
+منطورم اینه که مشکلی نیست و واقعا برام مهم نیست
تهیونگ: که اینطور
+جوابشو دادی؟
تهیونگ: نه نمیدونستم چی بگم
+چرا؟
تهیونگ: نمیتونستم دروغ بگم، تو حالت اصلا خوب نیست و اینکه میخواستم براش همه چی رو از اول تا آخر بگم همه چی رو این که چطور نمیتونی بخوابی، چطور پشت سر هم الکل و مواد و سیگار مصرف میکنی، اینکه چطور خودتو بدبخت کردی و داری میمیری از عشقش اما ترسیدم میفهمی؟ ترسیدم! از اینکه ازم متنفر شی
جونگ کوک به چشمای تهیونگ‌ نگاه کرد
+تهیونگ شی! تو بهترینی
تهیونگ لبخندی زد و گفت: اونوقت چی باعث شده اینو بگی؟
+تو آدم خاصی هستی، همیشه کنارم بودی و هستی، از این بابت ممنونم و خدا رو شکر میکنم بخاطر داشتن چنین برادری، خوبه که چیزی نگفتی بهتره ندونه و راحت زندگیشو کنه، برام مهمتره که خوشحال باشه
تهیونگ سرشو تکون داد و گفت: امیدوارم حالت خوب بشه برادرِ عاشقِ من‌

شاید حرفای تهیونگ تونسته بو جونگ کوک رو هوایی کنه و باعث بشه دوباره به یونا برگرده
اون داشت دیوونه میشد و میخواست کاری کنه
هر کاری! تا فقط یونا رو برگردونه یا حداقل جواب سوالاشو بگیره
اون میخوست بدونه دلیل یونا رو
حتی اگه بهش میگفت دوسش نداره حداقلش این بود فهمیده دلیلش منطقیه و شبو راحت تر میخوابید

یونا ویو:
در حال ریز کردن خیارا بود ..
که دستی رو دور کمر خودش حس کرد
حضور چان رو حس میکرد ‌
-بهتره تمومش کنی
چان: دستوری حرف نزن
-من هر جور بخوام حرف میزنم باید بدونی خوشم نمیاد دستت بهم بخوره
چان با چشمای قرمز و خونیش دست یونا رو برد پشت کمرش و پیچوند و با اون یکی دستش موهای یونا رو محکم گرفته بود ..
چان: بهتره تو بفهمی! نیومدی اینجا که هر غلطی بخوای بکنی، تو مالِ منی، با خودم‌ گفتم خوب باش باهاش شاید آدم شد اما تو آدم بشو نیستی، من که همه چی بهت دادم پس چه مرگته؟ هااا؟
با داد چان یونا به خودش لرزید
-خواهش میکنم ولم کنه، دستم درد میکنه، موهام داره کنده میشه
چان: اول بگو فهمیدی چی گفتم؟
-فهمیدم
چان یونا رو ول کرد
دستشو به زور میتونست تکون بده
نگاهی به دستش کرد
کبود شده بود
چان رو به روی یونا که از درد پخش زمین شده بود نشست و با حالت مسخره ای گفت: اوه لیدیِ من چی شده؟ دستت شکسته؟
و بعد بلند گفت: آجوماااا ... بیا و اینو ببر دکتر دستشو گچ بگیرن
چان: من دوست ندارم بهت صدمه بزنم پس بهتره مراقب رفتارت باشی چون اگه عصبیم کنی ممکنه بکشمت
و رفت
یونا با صدای بلند گریه میکرد و به خودش لعنت میفرستاد
یکم بعد آجوما اومد و کمکش کرد تا بلند شه و بعدش اونو به بیمارستان برد

پسرا ویو:
همه‌چیز بین اونا مثل قبل بود
رفتارشون، حرفاشون، محبتشون و حتی برخوردشون با هم!
اما یه فرقی داشت،
اونا بزرگتر شده بودن و با مشکلات بزرگتری روبه رو شده بودن و با کلی زخم کنار هم برگشته بودن
شاید فقط خودشون بودن که میتونستن زخماشونو درمان کنن
اونا مثل قبل با هم لج میکردن، میخندیدن و گاهی هم به جوک های بی مزه جین میخندیدن
یونگی: هی گایز بهتره فردا کارای رنگو شروع کنیم
نامجون: موافقم
جیمین: مبلا رو میدم به دوستم بیاره برات کوک
+اوهوم، ممنونم
هوسوک: برام جالبه که چه اتفاقاتی قراره بیوفته!

________________________________________

سلام
پارت جدید
امیدوارم خوشتون بیاد:)🤍

𝗛𝗜𝗦 𝗟𝗢𝗩𝗘 𝗜𝗦 𝗠𝗬 𝗙𝗔𝗩𝗢𝗥𝗜𝗧 2 | عشق اون مورد علاقمه ۲Where stories live. Discover now