𝗽𝗮𝗿𝘁 28 |𝗹𝗼𝗻𝗲𝗹𝘆/تنها

136 13 9
                                    

جونگ کوک ویو:
در حالی که با حوله ی کوچیک موهاشو خشک میکرد، نگاهی به سالن کرد و جیمینو در حالی که با اخم درگیر ریختن غذاها تو ظرف بود دید ...
+آماده شدن؟
جیمین نگاهی به جونگ کوک کرد و گفت: بله جناب جئون
در حالی که بشقابا رو روی میز بزرگ وسط سالن گذاشت گفت: بیا دیگه
جونگ کوک یکی از صندلی ها رو جلو اورد نشست
کنارشم جیمین نشست
+زیادی بزرگه این میز و حتی این خونه
جیمین: برای یه خانواده ی بزرگ خوبه
+مثلا برای تهیونگ
جیمین: تهیونگ و ۵ تا بچه ای که میخواد
+دقیقا
و بعد دوتاشون به هم دیگه میزدن و میخندیدن
که جونگ کوک مکث کوتاهی کرد و لبخند اروم و محوی زد
+میخوام یه چیزی بگم
جیمین در حالی که سعی در فرو کردن لقمه ی بزرگ غذا تو دهنش داشت گفت: هووم؟
+معذرت میخوام جیمینی
جیمین سرشو تکون داد و گفت: برای چی؟
+من زیاده روی کردم نباید باهات اونطوری حرف میزدم
جیمین: فراموشش کن هردومون عصبی بودیم بعدشم مگه اولین باره دعوا میکنیم، چیزی نیست که بخوای نگرانش باشی
+آینده
جیمین دستشو رو شونه ی جونگ کوک گذاشت و گفت: با فکر کردن به آینده و چیزایی که هنوز نیومدن چیزی عوض نمیشه، فقط باعث میشه زمان حالو از دست بدی و بعدا براش افسوس بخوری به هر حال چیزی که بخواد اتفاق بیوفته میوفته پس ولش کن
جونگ کوک لبخندی زد و به جیمین خیره شد
جیمین: مگه گرسنت نبودم؟ با نگاه کردن به من سیر نمیشی فقط غذای کمتری برات باقی میمونه
+همشو میخورم

یونا ویو:
در حالی که تو تختش تکون میخورد‌، گاهی نگاهی به گوشیش میکرد
-اووف، لعنتی، معلومه مسته زنگ نمیزنه که
سرشو محکم تو بالشتش میکوبید و پاهاشو تو هوا تکون میداد
خوابش نمیومد و نگران بود و از طرفی حوصلش سر رفته بود
که با شنیدن صدای گوشیش به طرفش رفت
پیام بود از طرف جونگ کوک
" بانوی زیبا خوابیدن؟"
"نه، خوابم نمیبره"
"چرا"
"چون یه نفر ذهنمو درگیر خودش کرده"
"واقعا؟"
"اوهوم"
"چه آدم خوشبختی"
"درسته ولی همش نگرانم میکنه، زنگ نمیزنه خبری ازش نیست برای یه مدت طولانی بعد میبینی یه زنگ کوتاه یا یه پیام دو کلمه ای میفرسته"
"دوست داره مطمئن باش"
"از کجا انقدر مطمئنی؟"
"چون بین اون همه کار و بدبختی برات وقت میزاره تا بهت بفهمونه هر لحظه عشقت باهاشه"
قلب یونا تند میزد و احساس میکرد همون لحظه میخواد قلبشو بکنه
نفسای عمیقی میکشید تا خودش آروم کنه
که با دیدن پیامی جدیدی چشماشو به صفحه گوشیش داد
"چیه؟ نمیخوای بری و بهش زنگ بزنه شاید منتظر توعه"
یونا با دیدن پیام جونگ کوک گوشی رو تو دستش محکم فشار داد و به جونگ کوک زنگ زد
بعد از فقط یه بوق جواب داد
-وااو چقدر سریع
+داشتم با یه نفر حرف میزدم دیگه اسمت بالا اومد رو گوشیم
-اون یه نفر کی بود؟
+مهم ترین آدم زندگیم
-اومم، خوبه
+چیکار میکنی؟
-گفتم که خوابم نمیاد، داشتم الکی وقتمو میگذروندم با نگاه کردن به بالشتم تو چی؟
+جیمینی بعد از درست کردن غذاها از هوش رفته و دقیقا رو به روم با دهن باز خوابیده اما من نه تنها خوابم نمیاد بلکه حوصلمم سر رفته
-دقیقا مثل من
+شاید اگه پیش هم بودیم میتونستیم یه کاری کنیم
-یاااا خجالت بکش
+من که چیزی نگفتم منحرف
-منظورتو فهمیدم انکارش نکن
+نخیرم بخاطر اینه که منحرفی
-یاااا
+باشه باشه اخم نکن فقط
-جونگ کوک؟
+جانم؟
-واای یهو خیلی سنگین شد
+ نمیتونم بگم جانم؟
-چرا ولی خب یه جوری بود جئون جونگ کوک و جانم؟
+باشه حالا، چی میخواستی بگی؟
-اومم میگم ... نمیشه ... بیای ... اینجا ... یعنی ... برگردی؟ ...مگه میخوای ... چیکار میخوای بکنی؟
+گفتم که باید یه سری چیزا رو اوکی کنم
-میدونم اینا رو، این چیزا همش مربوط به چان میشه، نمیشه فقط بیخیالش بشی، ولش کن بیا به زندگیم برگردیم
+میشه فقط بحثای قدیمی رو باز نکنی؟ من نمیتونم بیام پیشت اما بهت قول دادم که بالاخره میام دیگه
-جونگ کوک
+سعی کن بخوابی، فعلا
و قطع کرد
یونا دستی تو موهاش برد و چنگی بهشون زد
-اووف، فقط فرار کن

جونگ کوک نمیخواست به یونا بگه که حتی اگه خودشم بخواد برگرده نمیتونه چون قطعا چان این دفعه خیلی بهتر نقشه داره برای کشتنش
چان عوضی دست از سرشون برنمیداره و باید این جنگ ادامه پیدا کنه چون طبیعتا تو جنگ فقط یه برنده هست و صلحی در کار نیست
یا خوشبختِ خوشبخت یا بدبختِ بدبخت!
یا چان باید بمیره یا جونگ کوک تا بالاخره این ماجرا تموم بشه-

_______________________________________

🙂🤍

𝗛𝗜𝗦 𝗟𝗢𝗩𝗘 𝗜𝗦 𝗠𝗬 𝗙𝗔𝗩𝗢𝗥𝗜𝗧 2 | عشق اون مورد علاقمه ۲Donde viven las historias. Descúbrelo ahora