جونگ کوک ویو:
به عمارت رسیده بود
درو محکم باز کرد و به یکی از آدماش گفت
+همه رو جمع کن یه کاری دارم براتون
...: چشم
رفت سمت اتاقش و تفنگشو برداشت و نگاهی بهش کرد و خنده ای کرد
هنوزم شیشه ی مشروباش کنار تخت بود
یکی از اونا رو برداشت و تا تهشو خورد
میخندید، دقیقا مثل دیوونه ها!
+یونا، بهت نشون میدم
با قیافه ی ترسناکی شیشه ی مشروبو تو دستش خورد کرد و دستشو مستقیم برد به طرف آینه و به خونش نگاه کرد، دستشو مشت کرد و کوبید به آینه!
کل محتوای میزو ریخت رو زمین و خنده ای کرد
+این همون جئون جونگ کوکه
مکث کرد و نگاهی به اطرافش کرد
+زندگیتو جهنم میکنم یونا
و خودشو پرت کرد رو تخت
و به سقف خیره شد
یکم بعد صدایی اومد
صدای آشنایی!
اون... جونگ مین بود!
رفیق قدیمیش و البته بادیگارد بچگیش!
جونگ مین: بیام تو جئون؟
+بیاا
جونگ مین وارد شد و نگاهی به وضعیت اتاق کرد
و بعدش نگاهی به دست خونی جونگ کوک!
خون ازش میچکید، اما اون ریلکس به تختش تکیه داد
جونگ مین: هنوزم جوری رفتار میکنی که انگار درد نداری؟ نه جسمی نه روحی؟
جونگ مین رو دقیقا وقتی که ۱۵ سالش بود، پدرش براش آورده بود ...
اون موقع ها هیچکس با جونگ کوک دوست نبود و فقط جونگ مین بود که حرفاشو گوش میکرد و باهاش کنار میومد
یه جورایی فقط اون آرومش میکرد ..
+کی اومدی؟ اصن چرا اومدی؟ اونم بعد این همه مدت؟
جونگ مین: متوجه شدم رفیقم بیشتر بهم نیاز داره تا مادرم، برای همین اومدم...
+جالبه، حتما یکی از پسرا گفته بیای؟ مثلا تهیونگ؟
جونگ مین: مثل همیشه باهوش
جونگ کوک سرشو تکون داد ...
جونگ مین: بیا دستتو ببندیم
+نمیخوام
جونگ مین: میخوای بزاری اونقد ازش خون بیاد تا بمیری
+بمیرم؟ مهم نیست واقعا
جونگ مین: ولی باید بدونی کسایی هستن که براشون مهمی
+اما برای اون که میخوام مهم نیستم!
جونگ مین: از تک تک اتفاقات خبر دارم بهتره خودتو جمع کنی
+درسته، پسرا هم مثل تو سعی کردن، اما نتونستن
جونگ مین: چرا فقط کوتاه نمیای؟
+میخوام، اما نمیتونم، توانشو ندارم
جونگ مین درو محکم بست و رفت
چند دقیقه بعد با یه جعبه اومد
جعبه ی کمک های اولیه!
نشست رو تخت کنار جونگ کوک و دستشو بست
+گفتم نمیخوام بهت
جونگ مین: بهتر بود میرفتیم بیمارستان اما خب اینم از هیچی بهتره
+میدونی ازت متنفرم
جونگ مین: حسامون کاملا متقابله
جونگ کوک پوزخندی زد و سرشو به طرف پنجره چرخوند
صدای در اومد
+بله؟
...: قربان همه آماده ان
+میام الان
جونگ مین: میخوای چیکار کنی؟
+از اونجایی که اومدی پس باید کمک کنیچان ویو:
ترسیده بود، خیلی اونقدر که دستش میلرزید
مدام تو بیمارستان راه میرفت و به خودش لعنت میفرستاد
درسته اون آدم عوضی بود، اما واقعا یونا رو دوست داشت
خودشو مقصر میدونست و واقعا هم بود
نیم ساعتی میشد که یونا رو برده بودن
و چان دقیقا وضعیتشو نمیدونست
یکم بعد یه دکتر اومد و گفت: ببخشید شما همراه اون خانم جوان هستید؟
چان کاملا آشفته رفت به سمت دکتر و گفت: بله
دکتر: باهاش چه نسبتی دارین؟
چان: من.. من ... نامزدشم
دکتر: باید بدونین ضربه ی بدی به سرش خورده و باعث شده هوشیاریشو از دست بده، اما وضعیتش پایداره برای اطمینان وقتی به هوش اومدن از سرشون عکس گرفته میشه تا بیشتر بررسی بشه
چان: اوو درسته، فقط چقدر باید بمونه بیمارستان؟
دکتر: یکی دو روزی بمونن خوبه، اما بعد از بررسی دقیق تر بهتون اطلاع میدم
چان: بله خیلی ممنونم
دکتر سرشو تکون داد و رفت
چان: اوووف، خداروشکر، لعنت بهت پسرجونگ کوک ویو:
در حالی که با جونگ مین از اتاق خارج میشدن
جونگ مین: جونگ کوک تو میفهمی داری چیکار میکنی؟
+هیچی، هیچی نگو، متاسفانه مجبوری همکاری کنی
جونگ مین: من نمیفهممت، این تو نیستی؟
+تهش مرگه پسر، فقط بیخیالش شو
جونگ مین: میفهمی رفتن به اونجا چقدر خطرناکه؟
+من همین امشب اونجا بودم
جونگ مین: چی؟
+ماشین هنوزم همون دورو بره
جونگ مین خنده ای کرد و گفت: متاسفم واقعا، تو خیلی نترسی
+وقتی چیزی برای از دست دادن نداشته باشی، همینه
جونگ کوک مکثی کرد و ادامه داد
+میدونی، اون موقع وقتی یونا بود همیشه هر وقت میخواستم کار خطرناکی کنم یا جای خطرناکی برم، بهش فکر میکردم به خودم قول میدادم زنده برگردم یا حداقل زخمی نشم چون یونا رو داشتم، اون تو خونه منتطرم بود
به حیاط عمارت رسیده بودن، روی پله های بزرگ نشستن...
جونگ مین: هی جدا اون موقع که بچه بودیم اگه یکی بهم میگفت جئون جونگ کوک قراره چطور عاشق بشه، باور نمیکردم...
+منم هنوز باور نمیکنم
جونگ مین: پسر هر کاری میکنی، بکن اما فقط بیا و یه قولی بده نه به یونا آسیب بزنی نه خودت، با بقیه کاری ندارم البته نمیتونم جلوتو بگیرم ولی خودتون دوتا رو ... اووف فقط برگردین به زندگی قبلتون
+نمیدونم... شاید نتونم جلوی شیطان درونمو بگیرم
جونگ مین سرشو پایین انداخت و به کفشاش خیره شد ...یونا ویو:
چشماشو باز و بسته کرد
نگاهی به اطرافش کرد
متوجه شد بیمارستانه
نگاهی به سرم دستش کرد
و اون یکی دستش که بسته شده بود
-هه، تو بدترین حالت ممکن خودمم
و خندید ...
دستشو آروم و بی جون برد سمت سرش
-اینم بخیه خورده؟ هه
-بدبخت تر از منم مگه هست؟
-آه، اونقدر دیوونه شدم که با خودم حرف میزنم
با صدای در به طرفش برگشت
پرستار: عه، به هوش اومدین خانم کیم؟
-بله
پرستار: الان با دکتر میایم پیشتون
یونا سرشو تکون داد
از اخرین باری که با فامیلی خودش صداش زده بودن کی میگذشت؟
البته کیم هم فامیلی اصلیش نبود!
ولی به هر حال عادت داشت همیشه "خانم جئون" بشنوه
جوری که مالکیت جونگ کوک رو حس کنه ...
دکتر و پرستار وضعیتشو چک میکردن
و تمام مدت یونا به کاراشون نگاه میکرد
دکتر: خب، به نظر میرسه همه چی اوکی باشه فقط --
که با صدای باز شدن در همه نگاهشونو بهش دادن
چان وارد شد و حالت چهره ی یونا عوض شد
اخم کرده بود و کمی میترسید
چان: دکتر، حالش خوبه؟
دکتر: اوو بله داشتم میگفتم که حالشون خوبه فقط یکم نیاز به استراحت دارن باید چند روزی بمونن...
-میخوام برم
دکتر: ولی
چان: اگه مشکلی پیش نمیاد میشه ببریمش خونه، چون خونه راحت تره من مدام دکتر میارم چکش کنه
دکتر: خب اگر این کارو بکنید خوب میشه
-ممنون
دکتر و پرستار رفتن
همین که در بسته شد
-میخوام برم خونه فقط یه کلمه، یه کلمه بگی میکشمت
چان: باشه
چان رفت تا دست یونا رو بگیره
-دست کثیفتو بهم نزن، خودم میتونم بیام پایین
چان سرشو تکون داد و چیزی نگفت ..._____________________________________
🙂🤍✍🏻
ŞİMDİ OKUDUĞUN
𝗛𝗜𝗦 𝗟𝗢𝗩𝗘 𝗜𝗦 𝗠𝗬 𝗙𝗔𝗩𝗢𝗥𝗜𝗧 2 | عشق اون مورد علاقمه ۲
Hayran Kurgu[𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 𝐭𝐰𝐨] +ازت متنفرم، جئون یونا عشق میتونه به نفرت تبدیل بشه؟ شاید درسته که میگن بین عشق و نفرت مرز باریکی وجود داره! 𝐣𝐞𝐨𝐧 𝐣𝐮𝐧𝐠𝐤𝐨𝐨𝐤 | 𝐤𝐢𝐦 𝐲𝐮𝐧𝐚 -نیا✍🏻