دستش رو توی جیبش کرده بود و آروم توی کوچه ها قدم میزد.
امروز اصلاً روز خوبی نداشت.
اول که ماشینش پنچر شد.
بعد با شریکش دعواش شد.
در آخر هم که پدرش بعد از مدت ها باهاش تماس گرفته بود.
الان هم که به خاطر ماشین لعنت شده اش مجبور بود پیاده به خانه برگرده.شاید بپرسید خب مرد مومن! چرا تاکسی نمیگیری؟
حرفتون کاملاً صحیحه ولی نکته ی حائز توجه اینه که امروز اصلاً روز شانسش نبود. چون فاک! کیف پولش رو هم توی خانه اش جا گذاشته بود!
پوفی کشید و آروم به قدم زدنش ادامه داد.
با احساس خستگی روی نیمکتی که در نزدیکی اش دیده بود، نشست. فقط کافی بود با یکی از راننده های فاکیش تماس بگیره و این همه زحمت به خودش نده.
چند دقیقه ی بعد بلند شد و دوباره راه خانه رو پیش گرفت.
در حال راه رفتن بود که با شنیدن صدای دردناکی، اخمی از روی تمرکز کرد.صدا مدام تکرار میشد و قصد تمام شدن نداشت.
گوش هاش رو تیز کرد تا متوجه بشه صدا از کجاست.
تصمیم گرفت برای اولین بار به حسی که بهش باوری نداشت_حس ششم_ اعتماد کنه.
راهی رو پیش گرفت و جلو رفت.
هر چه بیشتر جلو میرفت صداها واضح تر میشد، تا جایی که متوجه شد اون صداها صدای جیغه که میشنوه.
با عجله دوید تا به منبع صدا برسه.نکنه این هم یک بدشانسی دیگه بود؟
صدای جیغ و فریاد ها تشدید شده بود و بوی عجیب و شیرینی به مشامش میرسید.
از گوش و بینیاش کمک گرفت و جلو رفت.
با جلوتر رفتنش علاوه بر اون بوی شیرین، بوی دود و سوختگی هم احساس کرد.
چشم هاش رو چرخاند و به اطرافش نگاه کرد.
کاملاً مطمئن بود که تمام صداها از همین کوچه هستند. چشم چشم کرد و با دیدن خانه ای که نور عجیبی ازش ساطع میشد، چشم هاش گرد شد.اون یه آتش سوزی لعنتی بود؟
با عجله پله های اضطراری رو بالا رفت تا به در اون خانه رسید.
با دیدن پرده که در حال سوختن بود و بوی سوختن بدی که میآمد، چشم هاش رو روی هم فشرد.
به دلیل وسواسی که به سلامتی اش داشت همیشه توی کیفش ماسک داشت که مبادا با یه آدم مریض رو به رو شه یا نکنه که هوا آلوده باشه.
ماسکش رو از توی کیفش در آورد و روی صورتش تنظیم کرد.
سریع از توی کیفش آبی برداشت و روی خودش خالی کرد و بعد ضرباتش به در رو شروع کرد.
محکم به در میکوبید تا اینکه قفل در با صدای بلندی شکست و باز شد.صدای جیغ ها قطع شده بود و فقط صدای ناله های آرومی میآمد.
به سمت صدا حرکت کرد.با عجله از بین شعله های آتش رد میشد تا بدنش دچار سوختگی نشه.
به خاطر دود صورتش پر شده بود از لک های سیاه و نفسش هم کم کم داشت کم میآمد.
YOU ARE READING
baby bunny
Fanfictionکیم تهیونگ، فردی که روزش رو با کلی بدشانسی گذرانده، خانه ای رو در حال آتش گرفتن پیدا میکنه و فکر میکنه که این هم یک بدشانسی دیگه است. ولی چی میشه اگه به حس ششمش اعتماد کنه و بزرگترین خوششانسی عمرش رو پیدا کنه؟ -Hybrid, Romance, Fluff, slice of...