part35

3.1K 418 180
                                    

بعد از جشن، به رستوران رفتند و شام خوردند و الان نیم ساعتی می‌شد که خانه بودند.
تهیونگ روی مبل نشسته بود و با لبخند به جونگکوک و ته‌جو که با هم بازی می‌کردند و به خاطر شیطنت هاشون می‌خندید، نگاه می‌کرد.
با افتادن نگاهش به ساعت، وسط حرف‌هاشون پرید و گفت:
_بیبی، شیطونی دیگه بسه. بیا رو پاهام بشین و از امروزت برام بگو!
بعد به ته‌جو نگاه کرد و گفت:
_وقت خواب جوجه ها هم فرا رسیده. برو بخواب جوجو.

جونگکوک نگاهی به ساعت انداخت و بعد گونه ی ته‌جو رو بوسید.
_بابا راست می‌گه عزیزم. وقت خوابت شده.
بعد خودش از زمین بلند شد و ته‌جو رو هم بلند کرد.
_برو بخواب کیوتی.

بعد همون‌طوری که همسرش گفته بود، روی پاهاش نشست و دوتایی به دخترشون نگاه کردند.

ته‌جو سریعاً لب هاش رو آویزان کرد. به تهیونگ نگاه کرد و گفت:
_مگه گوکی هم بیبی ات نیست؟ پس چرا فقط من باید بخوابم؟

تهیونگ با لحن ملایمی پرسید:
_بهت چی گفته بودم ته‌جو؟

با لب های آویزانش، به انگشت هاش نگاه کرد و باهاشون بازی کرد.
_باید به حرف تو و ددی گوش بدم.

_آفرین عزیزم. پس تو الان باید چی‌کار کنی؟

_بخوابم.

_دقیقاً. پس بیا بوس شب بخیر رو به ته ته و گوکی بده و برو بخواب.

جلو رفت و با زور از مبل بالا رفت. به نوبت گونه های تهیونگ و جونگکوک رو بوسید و بعد از روی مبل پایین پرید.
_شب بخیر ددی. شب بخیر دد.
و بعد به سمت پله ها حرکت کرد.
وسط پله ها بود که ایستاد و گفت:
_می‌شه ددی بیاد پیشم بخوابه حداقل؟

تهیونگ سریع جواب داد:
_نه. یک هفته ازم دزدی‌اش. حالا مال خودمه.

پوفی کشید و از پله ها بالا رفت.

با رفتنِ ته‌جو، جونگکوک به تهونگ نگاه کرد و گفت:
_هی! چرا دخترمو ناراحت می‌کنی؟

_ناراحتش نکردم که.

_کردی بی‌ادب!

_یاه! اصلاً برو پیش دخترت.

جونگکوک با شنیدن این حرف خندید و لب تهیونگ رو هدف بوسه هاش قرار داد.
_قهر نکن تاتا.

_نکردم. حق انتخاب دادم!

جونگکوک چند ثانیه ای رو فقط خندید، ولی بعدش گفت:
_خب؟ گفتی بیام رو پات چی‌کار؟

_که از روزت برام بگی.

کمی با خودش فکر کرد ولی بعد گفت:
_خب..روز خوبی بود. خانواده ام کنارم بودن، دوستام کنارم بودن و بعد از ۶ سال تلاش، دانشگاهم تموم شد. حس آسودگی داشتم و دارم. پس فکر می‌کنم که روز خوبی بود. حتی شاید زیادی خوب.

baby bunnyWhere stories live. Discover now