part21

4K 459 52
                                    

"یک هفته بعد"

با کلافگی توی تخت غلتید.
دلش به شدت واسه ی تهیونگ تنگ شده بود و با این‌که پسرا هر روز به دیدنش می‌اومدن و تهیان هم یک سره بیرون می‌بردش، براش اندازه ی یک ماه گذشته بود.
نمی‌تونست یک هفته ی دیگه رو هم همین‌طوری تحمل کنه.
تصمیمش رو گرفته بود!
پیش تهیونگ می‌رفت!
تلفنش رو برداشت و به قسمت کانتکت هاش رفت و با دیدن شماره ی مورد نظرش، دستش رو روی آیکون تماس فشار داد.
بعد از چند دقیقه صدای فرد مورد نظرش توی گوشش پیچید.
_الو؟ جونگکوکی؟

_سلام نامجونی.

_سلام کیوتی، چیزی شده؟

به انگشت هاش خیره شد و گفت:
_هیونگی یه خواسته ای ازت داشتم.

_چی شده؟

_تو می‌خوای بری بوسان؟

_آره عزیزم. چطور؟

_خب پس می‌شه برای منم یه بلیت بگیری؟

صدای نامجون رنگ تعجب گرفت.
_بلیت؟ می‌خوای بری پیش تهیونگ؟

_اوهوم.

_کوکی، تهیونگ کار داره. انقدر کارهاش زیاده که از منم خواسته برم. وقت نداره که با تو بگذرونه.

_می‌دونم هیونگ. قول می‌دم دست و پا گیرش نشم. دلم براش تنگ شده خیلی.

_باشه کوکی. ببینم چی‌کار می‌تونم واسه ات بکنم. ولی قرار نیست با هواپیمایی چیزی بریم. با ماشین می‌ریم.

_باشه، بهتر. فقط به تهیونگی اطلاع ندیا! که منم دارم می‌آم!

_چرا؟

_می‌خوام متعجبش کنم.

_باشه کیوتی. پس من فعلاً قطع می‌کنم. خبرش رو بهت می‌دم.

_مرسی هیونگ. خداحافظ.

_خداحافظ.
و قطع کرد.

نیم ساعت بعد با پیامی که به گوشی‌اش اومد ذوق زده لبخند زد.
"همه چیز اوکیه کوکی. تا ساعت ۴ ظهرِ فردا آماده باش، می‌آم دنبالت"
_yes!

شروع به تایپ کردن کرد:
" مرسی هیونگی^^ "
و پیام رو براش فرستاد.
با ذوق بلند شد و به سمت کمدش رفت تا لباس هاش رو آماده کنه، اما بادش خوابید.
_توی چی بذارم پس؟
اخمی کرد اما با به یاد آوردن اتاقِ لباس تهیونگ، با عجله به سمت اتاق تهیونگ رفت.
وارد اتاقک کوچکِ اتاق تهیونگ شد و بعد از کمی گشتن، با دیدن چمدانی سریع برش داشت و به اتاق خودش رفت.
لباس هاش رو برداشت و بعد از برداشتن وسایل مورد نیازش، اون ها رو درون چمدان قرار داد.
بعد از حاضر کردن وسایلش به آشپزخانه رفت تا برای خودش نودل درست کنه و فیلم ببینه.
بعد از درست کردن نودل، ظرف بزرگ نودل رو برداشت و به اتاق تهیونگ رفت. لپ‌تاپ رو روشن کرد و بعد از انتخاب کردن فیلم، شروع به فیلم دیدن کرد.

baby bunnyWhere stories live. Discover now