۲ سال بعد-
بالای سر جونگکوک ایستاد و صداش کرد.
_جونگکوکا، پاشو عزیزم. چقدر میخوابی آخه!کنار تخت نشست و دستش رو توی موهای به نسبت بلندش فرو برد.
جونگکوک به سختی چشم هاش رو از هم فاصله داد و به تهیونگ نگاه کرد._چه عجب! افتخار دادید چشم هاتون رو باز کنید!
جونگکوک، خوابآلود چشم هاش رو ریز کرد و گفت:
_ببخشید که یکی دیشب میگفت بهت نیاز دارم و من تا ۶ صبح بهش سواری میدادم!تهیونگ خندید و گفت:
_باشه، تو بردی! درد نداری؟_نچ.
روی تخت نشست و بوسه ای روی لب های تهیونگ زد.
پوفی کشید و گفت:
_اصلاً حوصله ندارم که برم._بیبی، هنوزم دیر نشده. میتونی پیش خودم کار کنی.
لب هاش رو جلو داد و گفت:
_دوست دارم بهت نزدیک باشم ولی دوست ندارم بقیه با چشم دیگه ای نگاهم کنن. در ضمن، نمیخوام فکر کنن با پارتی بازی رسیدم به جایگاهم. میخوام با تلاش خودم باشه._میفهمم.
_به نظرت استخدام میشم؟
_طرحی که کشیدی عالیه. قطعاً استخدامت میکنن. اگه یکی چنین چیزی بهم تحویل میداد، صد در صد استخدام بود؛ بدون توجه به اینکه درسش هنوزم تموم نشده.
لبخندی زد و تهیونگ رو دوباره بوسید.
_صبحانه خوردی هیونگی؟_نه، منتظر شدم که باهم بخوریم. در ضمن دیگه تایم صبحانه نیست. باید ناهار بخوریم.
_پس من میرم یه چیزی درست کنم.
بعد بلند شد و از اتاق خارج شد.از پشت به جونگکوک خیره شد.
قدش بلند تر شده بود و بدنش تو پر تر. هنوز هم ظرافتِ خودش رو داشت و این پارادوکس دلنشینی برای تهیونگ بود. صداش در عین اینکه کمی بم شده بود، لطیف بود.
با اینکه قدش ۱۷۵ سانت شده بود، ولی هنوزم بیبیِ کوچولوی کیم تهیونگ بود.
توی این دو سال اتفاقات زیادی افتاده بود.
مدرسه ی جونگکوک تمام شده بود و با بهترین معدل توی دانشگاه قبول شده بود.
هنوز هم دانشگاه میرفت و نمراتش توی دانشگاه هم عالی بود، ولی دلش میخواست از الان کار کردن رو شروع کنه و تهیونگ هم همه جوره حمایتش میکرد.
چند ماهی میشد که رابطهشون با خانواده ی تهیونگ خوب شده بود و در کمال تعجّب، خانواده ی تهیونگ و به خصوص مادرش عاشق جونگکوک شده بودند! (تهیان هم که خیلی وقت بود که رابطه اش با جونگکوک خوب بود). حتی پدر تهیونگ هم بعد از شناخت جونگکوک، حسابی از رفتارش تو گذشته پشیمان شده بود و سعی در بهتر کردن رابطه اش با جونگکوک داشت، و موفق هم شد.تهیونگ از جاش بلند شد و به آشپزخانه رفت تا کمک جونگکوک بکنه.
از پشت بغلش کرد و بوسه ای روی گونه اش گذاشت.
_کمک میخوای بیبی؟
YOU ARE READING
baby bunny
Fanfictionکیم تهیونگ، فردی که روزش رو با کلی بدشانسی گذرانده، خانه ای رو در حال آتش گرفتن پیدا میکنه و فکر میکنه که این هم یک بدشانسی دیگه است. ولی چی میشه اگه به حس ششمش اعتماد کنه و بزرگترین خوششانسی عمرش رو پیدا کنه؟ -Hybrid, Romance, Fluff, slice of...