part3

7.5K 807 58
                                    

یک هفته ای می‌شد که پیش تهیونگ زندگی می‌کرد و هر روز بیشتر به هم وابسته می‌شدند.
امروز قرار بود خدمتکار ها برگردند و تهیونگ هم می‌تونست به شرکتش بره.
جونگکوک که فهمیده بود تهیونگ امروز باید به شرکتش بره ناراحت شده بود و یک سره بهانه می‌گرفت.

به اتاق تهیونگ که داشت آماده می‌شد رفت.
_تهیونگی؟

تهیونگ با شنیدن صدای بانیِ کیوتش به سمت در برگشت.
_جانم؟

به نوک انگشت هاش خیره شد.
_می‌شه امروز نری؟

نگاه مهربانی به جونگکوک انداخت.
_یک هفته است که نرفتم. امروز دیگه باید برم کوکی.

_هیونگ لطفاً! من اینارو نمی‌شناسم. لطفاً امروز رو توی اون اتاقه که توش وسایلت بود کار کن. می‌شه؟ به خاطر من! خواهش می‌کنم.

تهیونگ پوفی کشید و لباس هاش رو در آورد.
_باشه بیبی.

جونگکوک "yes " ای گفت و تهیونگ رو بغل کرد.
_مرسی ته ته.
و بدو بدو به سالن رفت.
تهیونگ خندید و به اتاق کارش رفت و پشت میزش نشست و لپ‌تاپش رو درآورد.

جونگکوک که از خوشحالی توی پوست خودش نمی‌گنجید، فکر کرد که برای تشکر از تهیونگ چه کار می‌تونه بکنه؟

با رسیدن فکری به ذهنش به آشپزخانه رفت و بعد از چک کردن یخچال، وسایل مورد نیازش رو در آورد و مشغول درست کردن غذا شد.
نیم ساعتی گذشته بود که غذاش آماده شد.

با ذوق غذا ها رو توی ظرف ریخت و بعد از چیدنِ میز با هیجان به سمت اتاق تهیونگ رفت.
وقتی جلوی در اتاق مرد ایستاد، لبخندی زد و به آرومی در زد.
_تهیونگ هیونگی؟ می‌تونم بیام تو؟

_بیا، کیوتی.

وقتی اجازه اش رو گرفت، لبخند زد و وارد اتاق شد.
به تهیونگ که با نگاه خیره اش نگاهش می‌کرد، چشم دوخت و گفت:
_خیلی کار داری؟

_چطور؟

_اوم...من...خب...من خواستم تشکر کنم که نرفتی شرکت. برای همین برات غذا درست کردم. می‌شه بیای با هم غذا بخوریم؟

تهیونگ وقتی حرفش رو شنید، لبخندی به لب آورد و خودکارش رو پایین گذاشت.
_غذا درست کردی؟

_اوهوم. می‌شه باهام بیای لطفاً؟

با شنیدن حرفش لبخند بزرگ تر زد و از جاش بلند شد.
_چرا نشه؟
وقتی این رو گفت به سمت جونگکوک رفت و گونه اش رو خیلی نرم بوسید.
_بریم ببینیم، جونگکوکی چی کار کرده.
بعد به سمت سالن به راه افتاد.

وقتی وارد سالن شدند، بوی خوبِ غذا به مشام‌شون رسید.

تهیونگ نگاهی به میزِ ساده ای که جونگکوک چیده بود انداخت و با لبخند پشتش نشست.
خیلی از بابت دستپخت پسر مطمئن نبود، ولی سکوت کردن رو ترجیح داد.
کمی با نگاه های دقیقش میز رو از سر گذروند تا آین‌که صدای جونگکوک توی گوشش پیچید:
_من...نمی‌دونم بدمزه است یا نه. اگه بدمزه است بهم بگو که یکی دیگه درست کنم. یا...اصلاً درست نکنم. اصلاً...می‌دونی؟ کار اشتباه و احمقانه ای کردم که درست کردم. مجبور نیستی بخوری. واقعاً می‌گم.
با اضطرابِ احمقانه ای گفت و به تهیونگ زل زد.

baby bunnyWhere stories live. Discover now