حدود یک ماه گذشته بود.
جونگکوک کلاس نهمش رو تموم کرده بود و وارد کلاس دهم شده بود. با کمک گرفتن از تهیونگ، تصمیم گرفته بود سراغ علاقه اش بره و الان در حال تحصیل توی رشته ی گرافیک بود.
به راحتی احساس میکرد که بچه های متوسطه ی دوم از متوسطه ی اول منحرف تر و گاهاً شوخ ترن و شوخی های احمقانه ای میکنن و این به شدت رو مخ جونگکوک بود، اما چیزی رو بروز نمیداد؛ مخصوصاً جلوی تهیونگ.چند وقتی میشد که کشش بیشتری به تهیونگ داشت و دوست داشت همهاش کنارش باشه و بهش بچسبه. حتی گاهی تهیونگ رو مجبور میکرد سر کار نره تا پیشش بمونه! و خب این برای تهیونگ عذاب آور نبود اما باعث میشد از خیلی چیز ها عقب بمونه و درک نمیکرد که بانیِ عاقلش چرا جدیداً اینطوری شده.
سر کلاس نشسته بود و به حرف های دبیرش گوش میکرد.
با خوردن زنگ تفریح، از کلاس خارج شد و وارد حیاط شد و منتظر جولیا نشست.
جولیا با عجله به سمتش اومد و کنارش ایستاد.
_سلام کوکی.
_سلام.
_متاسفم ولی این زنگ نمیتونم پیشت باشم چون معلمم کارم داره. فقط اومدم بهت اطلاع بدم.
_اوه..اوکیه. برو.
جولیا لبخندی زد و گفت:
_پس زنگ بعدی میبینمت!
و با عجله به سمت کلاسش دوید.
_ولی این آخرین زنگ..
جونگکوک وقتی جای خالی جولیا رو دید، دیگه حرفی نزد و کلافه از جاش بلند شد.
تصمیم گرفت حالا که جولیا نیست، یه چرخی توی مدرسه بزنه.
در حال قدم زدن بود که دستی از توی اتاقی دراز شد و دستش رو کشید. هینی کشید و تا خواست حرفی بزنه، چشمش به فردی که دستش رو کشیده بود افتاد.یه هایبرید گرگ که میخورد همسن خودش باشه!
هایبرید گرگ پوزخندی زد و جونگکوک رو به سمت دیوار هل داد. وقتی جونگکوک کامل به دیوار چسبید، دست هاش رو کنار سر جونگکوک قرار داد و به گردنش نزدیک شد.
_بوی خیلی خوبی میدی بانی.
جونگکوک سعی کرد پسر رو هل بده ولی پسر زورش بیشتر از این ها بود.
_جونگکوکی، پسر بدی نباش دیگه! من ازت خوشم میآد!
استرس بدی تمام بدنش رو در بر گرفته بود.
_تو...من رو..از ک-کجا..میشناسی؟
به چشم های جونگکوک نگاه کرد.
_تو این مدرسه همه تو رو میشناسن. هایبرید باهوشی که در عرض چند ماه ۳ پایه رو خونده. پسر خوشگلیه و آوازه ی کیوت بودنش تو کل مدرسه پیچیده.
دوباره سعی کرد پسر رو کنار بزنه، اما پسر دست هاش رو گرفت و با اخم گفت:
_نمیفهمم چرا سعی داری پسم بزنی!
_ولم کن! میخوام برم!
پسر پوزخندی زد و به سمتش خم شد.
_اول این کار رو بکنم بعد برو.
و خم شد و لب هاش رو روی لب های جونگکوک گذاشت.
جونگکوک با حرکتش قفل کرد. اولش هیچکاری نمیتونست بکنه اما به خودش اومد و با زانو محکم روی دیکش کوبید.
هایبرید گرگ با ضربه ای که خورده بود خم شد و بعد روی زمین افتاد.
جونگکوک اخم وحشتناکی کرد و با پاش ضربه ی محکمی به شکم پسر کوبید.
_تو حق نداری هیچکس رو اینطوری بترسونی گرگ احمق!
و بعد با عجله از اتاق خارج شد و به سمت کلاسش رفت.
YOU ARE READING
baby bunny
Fanfictionکیم تهیونگ، فردی که روزش رو با کلی بدشانسی گذرانده، خانه ای رو در حال آتش گرفتن پیدا میکنه و فکر میکنه که این هم یک بدشانسی دیگه است. ولی چی میشه اگه به حس ششمش اعتماد کنه و بزرگترین خوششانسی عمرش رو پیدا کنه؟ -Hybrid, Romance, Fluff, slice of...