part25

3.9K 492 113
                                    

صبح وقتی از خواب بیدار شد، دوباره با جای خالی تهیونگ مواجه شد.
توی سفر، به خاطر کار های تهیونگ، پیش می‌اومد که صبح بیدار شه و اون رو کنار خودش نبینه؛ ولی خب نامه های کیوتی که براش می‌ذاشت و صبحانه های رنگ و وارنگی که براش آماده می‌کرد رو نباید نادیده گرفت!
به هر حال! عادت کرده بود که توی سفر تهیونگ رو نبینه، ولی خب امروز روز آخر بود و تهیونگ قرار نبود جایی بره.
درب اتاق رو باز کرد و از اتاق خارج شد.
بدون نگاه کردن به جای دیگه ای، با دیدن تهیونگ که توی آشپزخانه بود، لبخندی زد و وارد آشپزخانه شد.
از پشت بغلش کرد و کتفش رو بوسید.
_صبح بخیر تاتا.

تهیونگ که در حال درست کردن نیمرو بود، لبخندی زد و گفت:
_صبح بخیر.

محکم تر تهیونگ رو بغل کرد و گفت:
_خیلی دوستت دارم هیونگ.

تهیونگ خندید و بعد از خاموش کردنِ گاز، به سمتش برگشت.
حالا نوبت اون بود که بغلش کنه.
_چی شد که دوباره یهو یاد آورش شدی؟

_دلیلی نداره. دوست دارم یهو یاد آورش بشم.

تهیونگ لبخند زد و بوسه ای روی لبش گذاشت.
_منم دوستت دارم بیبی، ولی می‌شه لطفاً بری شلوار بپوشی؟ دوستام اینجان.

جونگکوک متعجّب به عقب نگاه کرد و با دیدن دوست های تهیونگ که بعضی‌هاشون با خنده نگاهشون می‌کردند، از خجالت آب شد. به سمت تهیونگ برگشت و با چشم های گرد نگاهش کرد.
ثانیه ای نگذشته بود که لباسش رو پایین کشید و بدو بدو وارد اتاق شد.
تهیونگ می‌دونست که تا وقتی که دوستاش خونه ان، جونگکوک قرار نیست از اتاق بیرون بیاد، برای همین خندید و سمت دوستاش رفت. گفت:
_یه خرده خجالتیه. باید برم تلاش کنم تا بیارمش.

بعد به سمت اتاق رفت و وارد شد.
به جونگکوک که با همون لباس و بدون شلوار روی تخت نشسته بود نگاه کرد و به آرومی خندید.
_چرا عوض نکردی پس؟

جونگکوک نگاه خجالتی اش رو بالا آورد و به تهیونگ نگاه کرد.
_خجالت می‌کشم.

_از؟

_هیونگ اذیتم نکن. خودت می‌دونی از چی.

تهیونگ خندید و کنار جونگکوک نشست.
_بیبی، اینا کل هفته منتظر بودن که تو رو ببین. وقتی بهشون گفتم روز آخریه که این‌جاییم سریع اومدن که باهات آشنا شن. الان به خاطر خجالت نمی‌خوای بهشون فرصت آشنایی بدی؟

_اما اونا منو این‌طوری دیدن! تازه رونام کبودن!

تهیونگ دوباره خندید که جونگکوک اخم بامزه ای بهش کرد.
تهیونگ به خاطر اخمش خنده اش تشدید شد و گفت:
_این مزاحما می‌دونن که وقتی می‌آن پیش یه زوج، ممکنه چه چیز هایی رو ببینن و با اطلاع قبلی راجع به این موضوع اومدن این‌جا. الان قرار نیست به خاطر چنین چیزی خجالت بکشی. فقط طوری رفتار کن انگار چیزی نشده. قبلش باید می‌اومدم بیدارت می‌کردم و بهت می‌گفتم اینجان ولی خب خواستم که استراحت کنی. دیشب انرژی زیادی ازت گرفت.

baby bunnyWhere stories live. Discover now