after story1 (2)

2.8K 334 39
                                    

یک ساعتی گذشته بود و هر کس مشغول به کار های خودش بود.
تهیان و ته‌جو هم به خانه برگشته بودند و وقتی که ته‌جو حسابی توی بغل پدربزرگ و مادربزرگش چلانده شد، با تهیان به اتاق رفتند تا بخوابند.
لیا توی آشپزخانه بود و جی‌یانگ و جونگکوک هم مشغول صحبت بودند.

همین‌طور که ثانیه ها به همین منوال می‌گذشتند، صدای زنگ در به گوش اهالی خانه رسید.
جونگکوک خواست بلند شه، ولی لیا زودتر به در رسیده بود و بازش کرده بود.
وقتی در باز شد، همگی با دیدن فرد پشت در متعجب شدند.
_تهیونگ؟

_سلام مامان.

تهیونگ رو در آغوش کشید و گفت:
_سلام عزیزدلم. مگه قرار نبود فردا بیای؟

_جونگکوک گفت؟

فاصله گرفت و گفت:
_آره، چی شد که الان اومدی؟ اونم این‌جا!

وارد خانه شد و در رو بست.
_کارام تموم شد. رفتم خونه ولی جونگکوک و ته‌جو نبودن. هر چی هم به جونگکوک زنگ می‌زدم خاموش بود.

_خوب کردی اومدی. برو بشین.
بعد گونه ی پسرش رو بوسید و دوباره به آشپزخانه رفت.

تهیونگ به جونگکوک که بعد از دیدنش سرش رو به طرف دیگه ای چرخاند و بهش اهمیتی نداد، نگاه کرد. لبخند کم جونی روی لبش شکل گرفت ولی سریع خوردش و به سمت پدرش و جونگکوک حرکت کرد.
پدرش در آغوش کشیدش، ولی جونگکوک فقط سلام آرومی گفت و بدون این‌که نگاهش کنه روی مبل نشست.
تهیونگ پلک هاش رو روی هم فشرد و روی مبلی با فاصله ی زیاد از جونگکوک نشست.

جی‌یانگ چشم چرخاند و گفت:
_انتظار نداشتم تا این حد قهر باشید دیگه!

لیا هم وارد سالن شد و روی یکی از مبل ها جا خوش کرد.
تهیونگ با چشم های گردش به پدرش زل زد.
_بهتون گفته که قهریم!؟

_آره.

نگاهش رو به جونگکوک داد و اخم کمرنگی کرد.
_می‌دونستی که نباید مشکلات روابطت رو برای همه تعریف کنی، نه؟

جونگکوک چشم هاش گرد شد.
_من مشکلات روابطم رو برای کسی تعریف نکردم!

_کاملاً مشخصه. حتماً مو به مو هم تعریف کردی، هوم؟ تا کجا گفتی؟ اگه چیزی جا مونده من خودم بقیه اش رو بگم.

جونگکوک با عصبانیت از جاش بلند شد و گفت:
_من چیزی رو تعریف نکردم. هر جور که دلت می‌خواد فکر کن! فقط انقدر به من نپر. خب؟
بعد راهِ پله ها رو پیش گرفت و به طبقه ی بالا رفت.

تهیونگ بلند گفت:
_انقدر بچه بازی در نیار!

ولی دیگه جونگکوک بالا رفته بود و صدای بسته شدن در به گوش همه‌شون رسیده بود.

لیا اخمی به تهیونگ کرد و گفت:
_تو حق نداری باهاش این‌طوری رفتار کنی.

_باید بفهمه که نباید همه چیز رو تعریف کنه.

baby bunnyWhere stories live. Discover now