part8

5.3K 618 116
                                    

روز بعد، وقتی تهیونگ چشم هاش رو باز کرد با بانی ای مواجه شد که دستش رو توی موهاش کرده و نوازش اش می‌کنه.

لبخندی زد و دستش رو گرفت و روش بوسه ای زد.

_عه، بیدارت کردم؟ معذرت می‌خوام.

_نه عزیزم. صبحت بخیر.

جونگکوک لبخند زد.
_صبح تو هم بخیر.

در سکوت به هم نگاه می‌کردند که جونگکوک گفت:
_هیونگ؟

_بله؟

_می‌شه ببوسمت؟

تهیونگ جلو رفت و بوسه ی ریزی روی لب هاش گذاشت.
فاصله گرفت و گفت:
_هیچ‌وقت برای بوسیدنم اجازه نگیر. تو هر وقت بخوای می‌تونی منو ببوسی.

جونگکوک لبخندی زد. جلو رفت و لب زیرین تهیونگ رو میان لب هاش کشید و شروع به بوسیدنش کرد.
تهیونگ هم با ملایمت شروع به بوسیدنش کرد.
همین‌طور که دراز کشیده بودند، دستش رو به پهلوی جونگکوک رساند و با کمک خود جونگکوک، روی شکم خودش خوابوندش.

چند ثانیه ی بعد جونگکوک ازش فاصله گرفت و همانطور که روی شکمش دراز کشیده بود، به چهره اش زل زد.
_ته ته، تو خیلی خوشگلی!

تهیونگ بلند خندید و گفت:
_به اندازه ی تو؟

جونگکوک که سرخ شدن گونه هاش رو احساس می‌کرد، خندید و بعد از چند ثانیه از روی تهیونگ بلند شد.

تهیونگ هم به تبعیت از جونگکوک، بلند شد و کنارش ایستاد.

با نگاه کردن بهش لبخندی زد، خم شد و بوسه ای روی گونه اش گذاشت. گفت:
_امروز خیلی خوشگل شدی بیبی.

جونگکوک بعد از شنیدن حرفش، با احساس کردن حسی به اسم خجالت، جلو رفت و سرش رو بین سینه و گردن تهیونگ مخفی کرد.

تهیونگ خندید.

جونگکوک رو از خودش فاصله داد و دوباره بوسه ای روی گونه اش گذاشت.
_بیا بریم صبحانه بخوریم.

سری تکان داد و از اتاق بیرون دوید و به طبقه ی پایین رفت که موجب خنده ی تهیونگ شد.

وقتی پایین رفت با جونگکوکی مواجه شد که پشت میز نشسته و منتظر بهش نگاه می‌کنه.

لبخندی زد و روبه روش نشست و مشغول خوردن شد.

بعد از اتمام صبحانه، جونگکوک گفت:
_تهیونگی، می‌شه وقتی می‌ری سرِکار من رو ببری پیش جیمینی؟

تهیونگ با فکر این‌که می‌تونه کار های تولد جونگکوک رو سریع تر پیش ببره، گفت:
_آره، فکر کنم خونه باشه.

_پس من می‌رم حاضر شم.

بعد دوباره دوید و به سمت اتاقش رفت.

 
***

جلوی در خانه ی جیمین ایستاد و منتظر شد تا جونگکوک از ماشین پیاده شه و در بزنه.
_خداحافظ ته ته. دوستت دارم!
بعد خم شد و گونه اش رو بوسید و سریع پیاده شد.

baby bunnyWhere stories live. Discover now