part34

3.3K 356 100
                                    


۵ سال بعد-

توی اتاق نشسته بود و گوشی اش رو چک می‌کرد که جسم کوچکی توی بغلش پرید.
نگاهش رو از گوشی گرفت و به دختر کوچولوی ناراحت داد. گفت:
_چی شده عزیزم؟

با بغض و لب هایی لرزان گفت:
_گوکی کجاست؟

خنده ی آرومی کرد و موهای دختر رو نوازش کرد.
مشخص بود که دخترشون بیدار شده و با ندیدن جونگکوک شروع به بهانه گیری کرده‌.
به هر حال وابستگی زیادی به جونگکوک داشت!

موهای دختر رو پشت گوشش فرستاد و گفت:
_گوکی الان دانشگاهه، بیبی.

با بغض گفت:
_می‌شه بهش زنگ بزنی بابا؟

_نه، عزیزم. امروز واسه‌اش روز مهمیه و الان پیش دوستاشه. ولی می‌تونیم بریم پیشش. چطوره؟

دختر سریع سر تکان داد و از روی پای پدرش بلند شد.
_پس من می‌رم حاضر شم!
هنوز نمی‌تونست کلمات رو درست ادا کنه و این به شدت برای تهیونگ و جونگکوک دلنشین و زیبا بود.

لبخندی زد و به دخترش که به طبقه ی بالا می‌رفت نگاه کرد.

۱ سال بعد از ازدواجشون دختر نوزادی رو به سرپرستی گرفتند و اسمش رو "ته‌جو" گذاشتند. البته که خودشون بهش جوجو می‌گفتند ولی خب این‌که اسم واقعی اش رو بدونید هم بد نیست!
اون دختر که الان چهار سال و خرده‌ای اش بود، اول باعث گریه ی پدرهاش بود ولی الان موجب شادی و خنده‌شون می‌شد.

امروز هم جشن فارغ التحصیلی جونگکوک بود و بالاخره دانشگاهش تمام می‌شد.

تهیونگ که از قبل آماده شده بود تا به جشن بره، با اومدن دخترش از جا ایستاد و به سمتش رفت. بلندش کرد و خواست از در بیرون بره، که تازه نگاهش به لباس دختر افتاد و شروع کرد به بلند خندیدن.
_این چیه پوشیدی بچه گربه؟

نگاهی به لباسش کرد و گفت:
_لباس.

تهیونگ دوباره خندید.

یکی از پدر هاش طراح لباس بود و اون یکی برند لباس داشت ولی دخترشون هیچ سلیقه ای توی لباس پوشیدن نداشت!
با این‌که بهترین و زیباترین لباس هارو براش می‌خریدند و یا حتی طراحی می‌کردن، همیشه بی ربط به هم لباس می‌پوشید.

_مثل این‌که خودم باید لباس برات بپوشم.
و به طبقه ی بالا رفت و بعد به سمت اتاق دختر حرکت کرد.

_مگه لباسم چشه؟

_مناسب جایی که می‌خوایم بریم نیست.

دختر رو روی تختش نشاند و درب کمد رو باز کرد.
پیراهن و شلوارکی از توی کمد در آورد و جوراب های سفید رو از کشو خارج کرد.
پایین پای دختر نشست و لباس ها رو از تنش خارج کرد و لباس های جدید رو تنش کرد.
پاهای کوچکش رو در دست گرفت و جوراب رو پاش کرد و بعد دختر رو روی صندلی نشاند تا موهاش رو شانه کنه.
به آرامی و طوری که دردش نیاد موهاش رو شانه زد و گیره ی آبی رنگی به موهاش زد تا موهاش توی صورتش نریزه.
و در آخر عطر مناسب کودکان رو برداشت و کمی به تن دختر زد.
دختر رو جلوی آینه نگه داشت و گفت:
_این‌طوری چطوره؟ دوستش داری؟

baby bunnyWhere stories live. Discover now