ووت ها و کامنت ها به شدت پایین اومده!
دلیل نمیشه که چون داستان تموم شده و افتر استوری ها رو آپلود میکنم، انقدر تفاوت وجود داشته باشه.
به هر حال افتر استوری ها هم جزو داستانن!________________
با خستگی از میز کارش فاصله گرفت و بعد از اینکه قولنج کمر و گردنش رو شکاند، دوباره جلو رفت.
اصلاً نا برای کار کردن نداشت، برای همین وسایلش رو توی کشو گذاشت و از پشت میز بلند شد.
به کارمند ها لبخند زد و راه اتاق تهیونگ رو پیش گرفت.
وارد اتاق شد و به سمت تهیونگ که چشم هاش از شدت خستگی قرمز شده بود رفت:
_ته! دیگه بسه. دارم دیوونه میشم. توروخدا بریم خونه فقط ۲ ساعت بخوابیم.تهیونگ سرش رو بالا گرفت و به جونگکوک نگاه کرد.
_اگه خیلی خسته ای برو خونه، بیبی. به راننده میگم بیاد. برو خونه.دیگه از خستگی دیوانه شده بود، برای همین لپتاپِ تهیونگ رو بست و گفت:
_وقتی میگم پا شو یعنی پا شو تهیونگ! ۳ روزه که فقط داریم کار میکنیم. پروژه ی مهمیه ولی نه اندازه ی سلامتیمون! دیشب ۴ ساعت خوابیدیم و الان ۱۷ ساعته اینجاییم! من نمیخوام که بچه هام جای اینکه خونه ی خودشون باشن ۳ شب آواره ی خونه ی دوستامون بشن! یه شوهر مریض با چشم های گود هم نمیخوام. بقیه اش رو بعداً انجام میدیم. پا شو!تهیونگ پوفی کشید و گفت:
_اوکی. فقط ۵ دقیقه ی دیگه! قسم میخورم!
بعد در لپتاپ رو باز کرد تا کارش رو تا یه جایی برسونه.جونگکوک پوفی کشید و روی مبل نشست.
_فقط ۵ دقیقه تهیونگ!تهیونگ سر تکان داد و سرش رو توی لپتاپ کرد، تا اینکه گوشی جونگکوک زنگ خورد.
کلافه گوشی رو برداشت ولی با دیدن اسم تهجو، که ویدیو کال گرفته بود، لبخند زد و گوشی رو برداشت.با جواب دادنش چهره ی بامزه ی تهجو رو دید.
_ددی!!!_سلام عزیزم.
_سلام ددی! دلم برات تنگ شده! بابایی کجاست؟
دوربین رو به سمت تهیونگ چرخاند.
تهیونگ لبخندی به دوربین زد و دوباره سرش رو توی لپتاپ کرد.جونگکوک دوباره گوشی رو چرخاند و گفت:
_یکم کار داره. تهگوک کجاست؟خندید و دندونش که افتاده بود رو به نمایش گذاشت.
_به جیمینی گفت تو شیشه شیرش براش شیر درست کنه! اونم گفت که خجالت بکشه چون ۳ سالش شده! الانم شیشه شیر رو قایم کرده و دوتایی دارن دنبالش میگردن!
بعد دوباره خندید.جونگکوک پرسید:
_خودش دیگه چرا دنبالش میگرده؟با شنیدن این حرف، تهجو بلند بلند خندید.
_خودش هم یادش رفته کجاست!جونگکوک شروع کرد به خندیدن.
_تو چرا کمکشون نمیکنی؟_دلم برات تنگ شده بود. خواستم زنگ بزنم.
YOU ARE READING
baby bunny
Fanfictionکیم تهیونگ، فردی که روزش رو با کلی بدشانسی گذرانده، خانه ای رو در حال آتش گرفتن پیدا میکنه و فکر میکنه که این هم یک بدشانسی دیگه است. ولی چی میشه اگه به حس ششمش اعتماد کنه و بزرگترین خوششانسی عمرش رو پیدا کنه؟ -Hybrid, Romance, Fluff, slice of...