after story2 (1)

2.6K 348 29
                                    

ووت ها و کامنت ها به شدت پایین اومده!
دلیل نمی‌شه که چون داستان تموم شده و افتر استوری ها رو آپلود می‌کنم، انقدر تفاوت وجود داشته باشه.
به هر حال افتر استوری ها هم جزو داستانن!

________________

با خستگی از میز کارش فاصله گرفت و بعد از این‌که قولنج کمر و گردنش رو شکاند، دوباره جلو رفت.
اصلاً نا برای کار کردن نداشت، برای همین وسایلش رو توی کشو گذاشت و از پشت میز بلند شد.
به کارمند ها لبخند زد و راه اتاق تهیونگ رو پیش گرفت.
وارد اتاق شد و به سمت تهیونگ که چشم هاش از شدت خستگی قرمز شده بود رفت:
_ته! دیگه بسه. دارم دیوونه می‌شم. توروخدا بریم‌ خونه فقط ۲ ساعت بخوابیم.

تهیونگ سرش رو بالا گرفت و به جونگکوک نگاه کرد.
_اگه خیلی خسته ای برو خونه، بیبی. به راننده می‌گم بیاد. برو خونه.

دیگه از خستگی دیوانه شده بود، برای همین لپ‌تاپِ تهیونگ رو بست و گفت:
_وقتی می‌گم پا شو یعنی پا شو تهیونگ! ۳ روزه که فقط داریم کار می‌کنیم. پروژه ی مهمیه ولی نه اندازه ی سلامتی‌مون! دیشب ۴ ساعت خوابیدیم و الان ۱۷ ساعته این‌جاییم! من نمی‌خوام که بچه هام جای این‌که خونه ی خودشون باشن ۳ شب آواره ی خونه ی دوستامون بشن! یه شوهر مریض با چشم های گود هم نمی‌خوام. بقیه اش رو بعداً انجام می‌دیم. پا شو!

تهیونگ پوفی کشید و گفت:
_اوکی. فقط ۵ دقیقه ی دیگه! قسم می‌خورم!
بعد در لپ‌تاپ رو باز کرد تا کارش رو تا یه جایی برسونه.

جونگکوک پوفی کشید و روی مبل نشست.
_فقط ۵ دقیقه تهیونگ!

تهیونگ سر تکان داد و سرش رو توی لپ‌تاپ کرد، تا این‌که گوشی جونگکوک زنگ خورد.
کلافه گوشی رو برداشت ولی با دیدن اسم ته‌جو، که ویدیو کال گرفته بود، لبخند زد و گوشی رو برداشت.

با جواب دادنش چهره ی بامزه ی ته‌جو رو دید.
_ددی!!!

_سلام عزیزم.

_سلام ددی! دلم برات تنگ شده! بابایی کجاست؟

دوربین رو به سمت تهیونگ چرخاند.
تهیونگ لبخندی به دوربین زد و دوباره سرش رو توی لپ‌تاپ کرد.

جونگکوک دوباره گوشی رو چرخاند و گفت:
_یکم کار داره. تهگوک کجاست؟

خندید و دندونش که افتاده بود رو به نمایش گذاشت.
_به جیمینی گفت تو شیشه شیرش براش شیر درست کنه! اونم گفت که خجالت بکشه چون ۳ سالش شده! الانم شیشه شیر رو قایم کرده و دوتایی دارن دنبالش می‌گردن!
بعد دوباره خندید.

جونگکوک پرسید:
_خودش دیگه چرا دنبالش می‌گرده؟

با شنیدن این حرف، ته‌جو بلند بلند خندید.
_خودش هم یادش رفته کجاست!

جونگکوک شروع کرد به خندیدن.
_تو چرا کمک‌شون نمی‌کنی؟

_دلم برات تنگ شده بود. خواستم زنگ بزنم.

baby bunnyWhere stories live. Discover now