این پارت محتوای اسمات داره.
__________با پایان طرح توی دستش، نفسی از روی آسودگی کشید و شروع به چرخاندنِ مداد توی دستش کرد.
به تهیونگ که خیلی جدی در حال کار بود، خیره شد و گفت:
_ته ته~تهیونگ بدون اینکه تغییری توی حالت صورتش ایجاد کنه، نگاهش کرد.
_هوم؟_حوصله ام سر رفته.
_متاسفم. نمیتونم کاری در قبالش بکنم. برو یکم قدم بزن تا حوصله ات بیاد سر جاش.
بعد دوباره به ادامه ی کار هاش پرداخت._هیونگی~
دوباره نگاهش رو به جونگکوک داد.
_قول صبحت رو فراموش کردی؟ قرار شد بیای اینجا ولی پسر خوبی باشی و شیطنت نکنی!_هوف! خیلی خب! میرم یکم بگردم تو شرکت.
بعد چشم چرخاند و از جا ایستاد.
از اتاق خارج شد و وارد محیط کارمندان شد.
به سمت میزش رفت و قفل کشو رو باز کرد.
احساس خوبی نداشت، برای همین قرص کاهنده ی هیت که برای مواقع ضروری خریده بودش رو از توی کشو خارج کرد.
قوطی رو توی جیبش گذاشت و شروع به قدم زدن توی شرکت کرد.
نیم ساعتی گذشته بود که دوباره به اتاق تهیونگ رفت.
به معنای واقعی کلمه حوصله اش سر رفته بود، ولی قصد نداشت مزاحم کار تهیونگ بشه. پس روی یکی از مبل ها نشست و به چهره اش زل زد.
با احساس گرما، دکمه ی پیراهنش رو باز کرد که باعث شد نگاه کنجکاو تهیونگ روش بیاد.
به جونگکوک که خودش رو باد میزد نگاه کرد و گفت:
_گرمته؟_یکم. چیز مهمی نیست. به کارت برس.
تهیونگ سر تکان داد و دوباره به ادامه ی کارش پرداخت.
جونگکوک اما پوفی از گرما کشید و از جا ایستاد.
با کلافگی کمی قدم زد ولی وقتی دید بیشتر کلافه میشه، سر جاش نشست.
موبایلش رو برداشت و مشغول ور رفتن باهاش شد، اما وقتی زیر شکمش تیر کشید، آخی گفت و گوشی رو کنار گذاشت.
محکم زیر دلش رو فشار میداد و آروم ناله میکرد.
تهیونگ نگاهش رو بالا آورد و با دیدن حال جونگکوک، با نگرانی پرسید:
_جونگو؟ حالت خوبه؟_خ-خوبم. خوبم! باید برم دستشویی.
بعد بلند شد و به سمت دستشوییِ اتاق حرکت کرد.
وقتی که وارد شد، در رو پشت سرش بست و به خودش توی آینه نگاه کرد.
عرق کرده بود و زیر دلش به شدت درد میکرد.
حدس اینکه هیت شده بود اصلاً براش سخت نبود!
سعی کرد فرومون هاش رو کنترل کنه تا تهیونگ به چیزی پی نبره.
دوست نداشت تهیونگ به خاطر هیتِ اون از کارهاش عقب بمونه!
نفس عمیقی کشید و قوطی قرص رو از توی جیبش در آورد.
اطلاعات روش رو خوند و بعد از مطمئن شدن ازش، درش رو باز کرد.
یکی از قرص هارو برداشت و خواست به دهانش نزدیکش کنه، که در دستشویی باز شد.
جونگکوک پوفی کشید و قرص رو به جعبه برگرداند.
درش رو بست و قوطی رو دوباره داخل جیبش گذاشت.
به تهیونگ نگاه کرد و همینطوری که عرق میریخت، گفت:
_بله؟
YOU ARE READING
baby bunny
Fanfictionکیم تهیونگ، فردی که روزش رو با کلی بدشانسی گذرانده، خانه ای رو در حال آتش گرفتن پیدا میکنه و فکر میکنه که این هم یک بدشانسی دیگه است. ولی چی میشه اگه به حس ششمش اعتماد کنه و بزرگترین خوششانسی عمرش رو پیدا کنه؟ -Hybrid, Romance, Fluff, slice of...