part6

5.6K 620 32
                                    

ظهر روز بعد وقتی به مدرسه رفت تا جونگکوک رو به خانه ببره، با جونگکوکی مواجه شد که بغض کرده بود.
با نگرانی سمتش رفت و دستش رو گرفت.
_کوکیِ من؟ چی شده؟ چرا چشمای خوشگلت انقدر غم داره؟

_هی..هیچی نیست تهیونگی. می‌شه بشینیم تو ماشین؟ اینجا معذبم.

تهیونگ سری تکان داد و همراه جونگکوک، داخل ماشین نشست.

ماشین رو روشن کرد و به سمت جای خلوتی راند و بعد ترمز کرد.
_جونگکوکی؟

_هوم؟
 
_به من نگاه کن.
 
جونگکوک چشم هاش رو به تهیونگ دوخت.
_ب..بله؟ 

_بیبی؟ نمی‌خوای بگی چرا ناراحتی؟

لب هاش رو درون دهانش کشید و به انگشت هاش نگاه کرد.
_امروز رفتم امتحان دادم.

_خب؟

سعی کرد بغضش رو فرو بفرسته.
_چون قبلاً نصف بیشتر پایه ی هشتم رو رفته بودم، وقت کمی لازم بود تا پاسش کنم. امروز امتحان دادم و پایه ی هشتم رو تموم کردم.

تهیونگ منتظر نگاهش کرد.

ادامه داد:
_توی کلاس جدید مسخره ام کردن.

تهیونگ با جدیّت بهش نگاه کرد.
_چی گفتن؟

_اول گفتن با این سنش با ما هم‌پایه است؛ این الان باید کلاس یازدهم باشه. بعد هم..

دیگه نتونست جلوی بغضش رو بگیره. اشک های مرواریدی شکلش از چشمانش سرازیر شدند.

_بعد هم چی جونگکوک؟

_بعد هم مسخره ام کردن...گفتن که فامیلی ندارم. بقیه‌شون قبل اسمشون یه فامیل دارن ولی من توی لیست جونگکوکِ خالی ام.

بعد از حرفش هقی زد.

تهیونگ عصبانی شده بود. اون احمق ها حق نداشتند جونگکوکش رو ناراحت کنند!

خیلی جدی به جونگکوک نگاه کرد.

_کی گفته تو فامیلی نداری کیم جونگکوک؟ همین فردا می‌آم و به اون مدرسه ی لعنت شده می‌گم به لیست مسخره‌شون فامیلیت رو اضافه کنن. دیگه نبینم واسه چنین چیزی اشک هات رو هدر بدی! فهمیدی؟

بعد دستش رو به گونه ی جونگکوک رساند و اشک هاش رو پاک کرد.

جونگکوک با چشم های سرخش به تهیونگ نگاه کرد.
_ک..کیم جونگکوک؟

_البته که کیم جونگکوک! حتی می‌تونیم درخواست تعویض شناسنامه هم ب...

جونگکوک از روی صندلی شاگرد، تهیونگ رو بغل کرد که موجب قطع شدن حرفش شد.
_مرسی ته ته. این..این خیلی خیلی خیلی قشنگه~

تهیونگ لبخندی به احساسات لطیف جونگکوک زد.
بوسه ی ریزی روی لبش گذاشت که باعث شد جونگکوک لبخندی بزنه.
از تهیونگ فاصله گرفت و بعد گفت:
_خیلی دوستت دارم تهیونگی.

baby bunnyWhere stories live. Discover now