فردای اون روز، وقتی جیمین قضیه رو به یونگی گفت، اول با فحش و بد و بیراه از سوی اون مواجه شد، اما بعد تصمیم گرفتند تا قضیه رو برای تهیونگ تعریف کنند.تهیونگ هم وقتی خبر رو شنید اول به شدت از دست جیمین عصبانی شد؛ اما با فکر اینکه پسر کوچولوش پیش فرد مطمئنی بوده و الان سالمه، سعی کرد دلخوری اش از جیمین رو به بعداً موکول کنه.
با سریع ترین سرعتی که از خودش و ماشینش سراغ داشت به سمت خانه ی جیمین راند و بعد از رسیدن با عجله در زد.
وقتی در توسط بانی اش باز شد، با دلتنگی نگاهش کرد.
_جو..جونگکوک!
اما جونگکوک وقتی تهیونگ رو دید، با سریع ترین سرعت به یکی از اتاق ها رفت و در رو پشت سرش قفل کرد.
و الان تهیونگ جلوی در اتاق منتظر بود تا جونگکوک در رو براش باز کنه.
_جونگکوک، خواهش میکنم در رو باز کن. بذار با هم صحبت کنیم.
چند ثانیه ای گذشت که دوباره گفت:
_بیبی، لطفاً. واقعاً اونطوری که تو فکر میکنی نیست!
وقتی واکنشی ندید به دیوار تکیه داد و روی زمین نشست.
_عشق من؟ میدونی چقدر دلتنگتم؟ میدونی این چند روز از نگرانی چی شدم؟ باز کن تا فقط توضیحاتم رو بهت بدم.
جونگکوک که دوباره بغض کرده بود، با صدای لرزانش گفت:
_چی میخوای بگی؟ اینکه دوستم نداشتی از اول؟
با شنیدن حرفش، چشم هاش به بزرگترین حالت ممکن، درشت شد.
_چی؟ دوستت نداشتم؟
_تو به اون اجازه دادی کار هایی رو بکنه که فقط من اجازه داشتم بکنم. قطعاً تو هم کار هایی رو کردی که فقط میتونستی با من بکنی!
_بیبی، در رو باز کن تا همه چیز رو کامل بهت بگم.
وقتی دیگه جونگکوک چیزی نگفت، سرش رو میان دست هاش گرفت.
با وارد شدن جیمین و یونگی به خانه، تهیونگ نگاهشون کرد.
جیمین پیش تهیونگ رفت و جلوی در ایستاد.
_کوکی در رو باز کن. بذار ببینی چی میگه!
جونگکوک، دلخور گفت:
_مگه قرار نشد چیزی بهش نگی؟!
_قرار شد به هیونگ اعتماد کنی، جونگکوک. اگه نخواستی ببخشیش، همین جا بمون. فقط در رو باز کن.
چند ثانیه ای گذشت که صدای چرخش کلید توی گوش سه تاشون پیچید. با بیرون اومدن جونگکوک، تهیونگ نگاهش کرد و از جاش بلند شد.
_کوک!
جلو رفت و در آغوش کشیدش ولی مثل همیشه آغوش متقابلی دریافت نکرد.
جونگکوک فاصله گرفت و به تهیونگ نگاه کرد.
_خب؟ میشنوم.
با ناراحتی نگاهش کرد.
_بیا بریم خونهمون. اونجا همه چیز رو کامل بهت میگم.
_من اونجا برنمیگردم.
جیمین این سری دخالت کرد.
_برو کوک.
با نگاه دلخور و کمی عصبانی، به جیمین نگاه کرد.
_اگه میخواستی زودتر از خونه بیرونم کنی، میگفتی هیونگ. من که گفتم میرم یه جایی رو پیدا میکنم.
این سری نوبت جیمین بود که متعجّب بشه.
_اینطوری نیست جونگکوک! تو تهیونگ رو قبل از آشنایی با خودت دیدی؟ اون آدم داره ازت خواهش میکنه؛ اونم جلوی ما! برو، حرف هاش رو بشنو، نخواستی برگرد همینجا. تا همیشه میتونی اینجا بمونی!
تهیونگ توی بحث شرکت کرد.
_بیا بریم خونه عزیزم، خودت رو از من نگیر. هر چقدر که میخوای قهر باش، بهم توهین کن، ازم متنفر باش یا حتی بهم کم محلی کن، ولی خودت رو ازم نگیر. بیا بریم خونه، بذار بشنوی حرفامو. باشه؟
نگاهی به جیمین و یونگی که منتظر نگاهش میکردند، کرد و بعد نگاهش رو به تهیونگ داد.
_فقط اونجا میمونم. نه به عنوان دوست پسرت و نه به عنوان هایبریدی که سرپرستی اش رو داری.
بعد قدم هاش رو به سمت درب خانه تند کرد و خارج شد.
YOU ARE READING
baby bunny
Fanfictionکیم تهیونگ، فردی که روزش رو با کلی بدشانسی گذرانده، خانه ای رو در حال آتش گرفتن پیدا میکنه و فکر میکنه که این هم یک بدشانسی دیگه است. ولی چی میشه اگه به حس ششمش اعتماد کنه و بزرگترین خوششانسی عمرش رو پیدا کنه؟ -Hybrid, Romance, Fluff, slice of...