چند هفته ای گذشته بود.
چند وقتی بود که پدرش مکرر بهش زنگ میزد و برای راحتی اعصابش ، چاره ای جز قبول کردن یک قرار کوچک با اون دختر نداشت.کت و شلواری پوشید و بعد از مرتب کردن موهاش، عطر مورد علاقه ی جونگکوک رو زد و از اتاق خارج شد.
به سمت جونگکوک که در حال بازی کردن با ps5 اش بود رفت و از پشت، بوسه ای روی موهاش گذاشت.
جونگکوک به سمتش برگشت و بهش نگاه کرد.
_هیونگ؟ جایی میری؟_آره عزیزم. یه قرار کاری مهم دارم.
_الان؟ ساعت ۸ شب؟
_آره.
نگاهی به تیپ تهیونگ انداخت.
_ولی تو واسه قرار کاری هیچوقت اینطوری نمیری!_گفتم که. قرار مهمیه.
_باشه ته ته. مواظب خودت باش.
به سمت جونگکوک خم شد و بوسه ای رو لبش گذاشت.
وقتی داشت به سمت در میرفت، گفت:
_واسه ی شام منتظرم نمون، حتماً غذات رو بخور بانی. از آجوما میپرسم._باشه.
_خوبه. من دیگه میرم.
و با پوشیدن کفشش از خانه خارج شد و درب رو بست.با ناراحتی نگاهش رو به تلویزیون داد. دیگه حوصله ی بازی کردن نداشت.
با کلافگی پوفی کشید و روی مبل دراز کشید.
_حالا باید کلی منتظرش بمونم تا برگرده!***
از درب رستوران وارد شد. چشم چرخاند و با دیدن دختری که پشت میز منتظرش بود، به سمتش حرکت کرد.
صندلی رو عقب کشید و پشتش نشست.
_سلام.دختر نگاهش کرد.
_کیم تهیونگ، یاد بگیر وقتی با یه دختر قرار داری باید زودتر از موعد برسی، نه اینکه منتظر خودت بکاریش!پوزخند کمرنگی زد.
_اوه! متاسفم. قبل از اومدن، داشتم با دوست پسرم وقت میگذروندم؛ برای همین یه خرده دیر شد.با اومدن گارسون، غذاشون رو سفارش دادند و دوباره به هم نگاه کردند.
دختر دست هاش رو به هم قفل کرد و بعد از گذاشتنش زیر چونه اش، شروع به صحبت کرد:
_میدونم که نمیخواستی به این قرار بیای و مجبور شدی. باید بگم منم مجبور بودم و به زور پدرم اومدم. اگه تو بگی از من خوشت نیومده، پدرم بیخیال میشه. اونم بیخیال شه، پدر تو بیخیال میشه.تهیونگ متعجب بهش نگاه کرد.
_یعنی، نمیخوای ازدواجی صورت بگیره؟دختر خندید.
_البته که نه! من به دخترا گرایش دارم. دوست دخترم هم الان خونه منتظر اینه که تو نه بگی!تهیونگ لبخندی زد و گفت:
_واقعاً خیلی خوشحالم کردی!_ما حتی میتونیم دوست های خوبی بشیم!
_قطعاً همینطوره.
نیم ساعتی در حال حرف زدن بودند که سفارش هاشون رسید.
دختر به تهیونگ نگاهی کرد و گفت:
_نظرت چیه یکم بنوشیم؟ به خاطرِ این هم نظری؟
YOU ARE READING
baby bunny
Fanfictionکیم تهیونگ، فردی که روزش رو با کلی بدشانسی گذرانده، خانه ای رو در حال آتش گرفتن پیدا میکنه و فکر میکنه که این هم یک بدشانسی دیگه است. ولی چی میشه اگه به حس ششمش اعتماد کنه و بزرگترین خوششانسی عمرش رو پیدا کنه؟ -Hybrid, Romance, Fluff, slice of...