part14

4.3K 462 131
                                    

چند هفته ای گذشته بود.
چند وقتی بود که پدرش مکرر بهش زنگ می‌زد و برای راحتی اعصابش ، چاره ای جز قبول کردن یک قرار کوچک با اون دختر نداشت.

کت و شلواری پوشید و بعد از مرتب کردن موهاش، عطر مورد علاقه ی جونگکوک رو زد و از اتاق خارج شد.
به سمت جونگکوک که در حال بازی کردن با ps5 اش بود رفت و از پشت، بوسه ای روی موهاش گذاشت.
جونگکوک به سمتش برگشت و بهش نگاه کرد.
_هیونگ؟ جایی می‌ری؟

_آره عزیزم. یه قرار کاری مهم دارم.

_الان؟ ساعت ۸ شب؟

_آره.

نگاهی به تیپ تهیونگ انداخت.
_ولی تو واسه قرار کاری هیچ‌وقت این‌طوری نمی‌ری!

_گفتم که. قرار مهمیه.

_باشه ته ته. مواظب خودت باش.

به سمت جونگکوک خم شد و بوسه ای رو لبش گذاشت.
وقتی داشت به سمت در می‌رفت، گفت:
_واسه ی شام منتظرم نمون، حتماً غذات رو بخور بانی. از آجوما می‌پرسم.

_باشه.

_خوبه. من دیگه می‌رم.
و با پوشیدن کفشش از خانه خارج شد و درب رو بست.

با ناراحتی نگاهش رو به تلویزیون داد. دیگه حوصله ی بازی کردن نداشت.
با کلافگی پوفی کشید و روی مبل دراز کشید.
_حالا باید کلی منتظرش بمونم تا برگرده!

***

از درب رستوران وارد شد. چشم چرخاند و با دیدن دختری که پشت میز منتظرش بود، به سمتش حرکت کرد.
صندلی رو عقب کشید و پشتش نشست.
_سلام.

دختر نگاهش کرد.
_کیم تهیونگ، یاد بگیر وقتی با یه دختر قرار داری باید زودتر از موعد برسی، نه این‌که منتظر خودت بکاریش!

پوزخند کمرنگی زد.
_اوه! متاسفم. قبل از اومدن، داشتم با دوست پسرم وقت می‌گذروندم؛ برای همین یه خرده دیر شد.

با اومدن گارسون، غذاشون رو سفارش دادند و دوباره به هم نگاه کردند.
دختر دست هاش رو به هم قفل کرد و بعد از گذاشتنش زیر چونه اش، شروع به صحبت کرد:
_می‌دونم که نمی‌خواستی به این قرار بیای و مجبور شدی. باید بگم منم مجبور بودم و به زور پدرم اومدم. اگه تو بگی از من خوشت نیومده، پدرم بیخیال می‌شه. اونم بیخیال شه، پدر تو بیخیال می‌شه.

تهیونگ متعجب بهش نگاه کرد.
_یعنی، نمی‌خوای ازدواجی صورت بگیره؟

دختر خندید.
_البته که نه! من به دخترا گرایش دارم. دوست دخترم هم الان خونه منتظر اینه که تو نه بگی!

تهیونگ لبخندی زد و گفت:
_واقعاً خیلی خوشحالم کردی!

_ما حتی می‌تونیم دوست های خوبی بشیم!

_قطعاً همین‌طوره.

نیم ساعتی در حال حرف زدن بودند که سفارش هاشون رسید.
دختر به تهیونگ نگاهی کرد و گفت:
_نظرت چیه یکم بنوشیم؟ به خاطرِ این هم نظری؟

baby bunnyWhere stories live. Discover now