ساعت حدوداً یازده شب بود و تهیونگ هنوز برنگشته بود.
چند باری باهاش تماس گرفته بود ولی فقط یه پیام ازش دریافت کرده بود:
"وقتی جوابت رو نمیدم دیگه زنگ نزن. حتماً کار دارم."
و جونگکوک رو کمی متعجب کرده بود.
سعی کرده بود بیخیال باشه و فقط منتظرش بمونه تا برگرده.با شنیدن صدای کلید به پشت سرش نگاه کرد و با دیدن تهیونگ که کمی عصبی به نظر میرسید، به سمتش رفت.
تا خواست حرفی بزنه، تهیونگ کنارش زد و با لحنی عصبی گفت:
_برو اونور جونگکوک. اصلاً حوصله ات رو ندارم.جونگکوک متعجب گفت:
_چیزی شده هیونگ؟ چرا اینطور.._فقط ساکت شو جونگکوک. نمیخوام عصبانیتم رو سر تو خالی کنم.
جونگکوک اخمی کرد و بدون توجه به تهیونگ و پرسیدن سوال اضافه ای به سمت اتاق دیگری، به جز اتاقی که این چند شب در آن میخوابیدند، حرکت کرد.
از دست تهیونگ ناراحت شده بود ولی قصد نداشت که این سری گریه بکنه.
تهیونگ حق نداشت باهاش اینطوری حرف بزنه وقتی حتی مقصر عصبانیتش نیست!
درب اتاق رو بست و روی تختِ تک نفره دراز کشید.
کاش حداقل گوشی رو از توی سالن برمیداشت!
کمی روی تخت غلتید و به سقف خیره شد.
نیم ساعتی در حال چرخیدن روی تخت بود که صدای دستگیره ی در به گوشش رسید.
بدون اینکه توجهی بکنه پشتش رو به تهیونگ کرد و به پنجره خیره شد.
تنها چیزی که انتظارش رو نداشت این بود که تهیونگ براید استایل بلندش کنه و بین زمین و هوا معلق بشه!
_هی! داری چیکار میکنی؟! بذارم زمین!تهیونگ که توی این مدت کمی دراز کشیده بود و سعی کرده بود آروم بشه، همونطور که به سمت اون یکی اتاق میرفت، بی حوصله گفت:
_حتی اگه باهام قهر باشی هم حق نداری پیشم نخوابی.جونگکوک اخمی کرد و حرفی نزد.
وارد اتاق شد و جونگکوک رو روی تخت گذاشت. کنارش دراز کشید و از پشت بغلش کرد.
جونگکوک هلش داد و از آغوشش خارج شد.
_بغلم نکن.تهیونگ اخم کرد و دوباره بغلش کرد.
جونگکوک بدون اینکه از آغوشش خارج بشه، گفت:
_مگه نگفتی حوصله ام رو نداری؟ این کارا چیه دیگه؟
و دوباره سعی کرد از آغوشش خارج بشه.تهیونگ که کلافه شده بود، گاز محکمی از شانه اش گرفت که باعث شد جونگکوک آخی بگه و دیگه تکان نخوره و روی درد شانه اش متمرکز بشه.
_کوک، به اندازه ی کافی اعصابم به هم ریخته. تو دیگه بدترش نکن. الان فقط دلم میخواد بغلت کنم تا آروم بشم.جونگکوک دوباره اخم کرد و حرفی نزد و منتظر شد تا تهیونگ خوابش ببره تا از آغوشش خارج بشه.
بعد از نیم ساعت با حس منظم شدن نفس های تهیونگ، دوباره هلش داد و از آغوشش خارج شد.
اما با کمال تعجب، تهیونگ تو خواب هم به سمتش اومد و دوباره بغلش کرد.
چند بار دیگه هم سعی در جدا کردنش داشت ولی وقتی هر سری تهیونگ دوباره بغلش میکرد، بیخیال شد و تصمیم گرفت بقیه ی قهرش رو صبح ادامه بده، پس در آغوش تهیونگ به خواب رفت.
YOU ARE READING
baby bunny
Fanfictionکیم تهیونگ، فردی که روزش رو با کلی بدشانسی گذرانده، خانه ای رو در حال آتش گرفتن پیدا میکنه و فکر میکنه که این هم یک بدشانسی دیگه است. ولی چی میشه اگه به حس ششمش اعتماد کنه و بزرگترین خوششانسی عمرش رو پیدا کنه؟ -Hybrid, Romance, Fluff, slice of...