هیون چند تا توت فرنگی شست، تو ظرف گذاشت و مشغول خرد کردنشون شد.
چانیول رو به روش نشست و چونه اش رو به دست راستش تکیه زد. مرد بزرگتر از هر سه تا تیکهای که توت فرنگی رو بهش تقسیم میکرد، یکیش رو میخورد و چان رو خنده می انداخت. کنار استخوان بینیش رو خاروند و گفت.
- حداقل نباید تنهایی بخوری، یه تیکه به منم بده.
- فکر نکنم اونجوری دیگه چیزی باقی بمونه!
بکهیون حین گفتن این جمله خندید و شونه بالا انداخت اما نتونست اونقدری بی رحم باشه که تکه ای از اون میوهی سرخ خوش طعم به مرد پزشک نده.
برشی رو به دست مرد داد و به چهرهی غرق لذت مرد حین جویدن توت فرنگی لبخند عمیقی زد.
چیزی که مشخصاً چانیول باید بهش عادت میکرد رفتار متغییر بکهیون بود. اون گاهی به شدت خجالتی و دوست داشتنی یا گاهی به شدت پررو و عوضی میشد. و در اوج ناحقی در هردوی این حالت ها زیبا و خاص بود، دست کم برای چان.
- حالا شریک جرمی.
بخاطر خوردن توت فرنگی ها حین خرد کردنشون این رو گفته بود و لبخند شیطونی روی لب هاش برق میزد.
مرد کوچکتر بلند خندید و سرش رو با حالت متأسفی به طرفین تکون داد، فوراً بکهیون سرش رو بلند کرد و نگاهش پرستش وار روی صورت مرد چرخید. جوری به چال لپ زیبای صورتش خیره شد که چان حس کرد لازمه بخاطر این نگاه زیبا حسودی کنه.
بکهیون هم لبخند زد و اینبار چانیول بود که مجذوب انحنای لب های زیبا و دندون های سفید و یکدست اون می شد. میلشون به دیدن لبخند های یکدیگر انگار هرگز ذره ای کم نمیشد.
بالاخره کیک پخته شد و چان با شنیدن صدای فر دستکش هاش رو پوشید تا سینی رو برداره.
بکهیون با ذوق منتظر موند و با دقت به برش هایی که چان به کیک میداد چشم دوخت. دوتا تیکه اش رو توی دوتا ظرف مخصوص دسر قرار داد.
چانیول خیلی آروم تک خندی به چشمای خوشحال بکهیون زد و از تو یخچال بستنی وانیلی رو در آورد.
همونطور که کارش رو انجام میداد با مرد دلنشنین کنارش حرف زد.
- چرا بستنی رو طعم توت فرنگی نگرفتی؟ دوست داشتم.
- اینجوری بهتره، طعم وانیلی رو وقتی با توت فرنگی قاطی میشه بیشتر دوست خواهی داشت بهت قول میدم.
جوری که بکهیون با چشمای بسته و شونه های جمع شده حرف میزد و ذوق زده دست هاش رو به هم میکشید چان رو مجاب میکرد زودتر کارش رو انجام بده و بعد کناری به ایسته تا راحت تر حرکات شیرین مرد معلم رو تماشا کنه.
سلیقه ی عجیب و متفاوتش برای اون جالب بود، چیز های متنوعی رو به شکل خودش دوست داشت. درواقع از همه چیز خوشش میومد.
چان بستی هارو روی کیک و بکهیون تکه های توت فرنگی رو، بر روی بستنی قرار داد.
مرد کوچکتر چرخید به سمت معلم جوان و با لبخند عمیقی، جوری که انگار از منوی جدید رونمایی میکرد، گفت.
- اینم کیک بستنی با طعم توت فرنگی و وانیل برای شما.
بکهیون قاشقی برداشت و اولین تکه از کیک بستنیش رو خورد؛ چشماش رو بست و با لذت از طعمش چشید، لحظه از سردی بستنی دندون هاش درد گرفت و باعث شد محکم پلک هاش رو بهم فشار بده، بعد از برگشتن دمای دهانش به حالت طبیعی، گفت.
- واقعا خیلی خوب شده فقط موقع خوردن مواظب باش بستنی به دندونت نخوره.
- تو درستش کردی سرآشپز بیون.
بکهیون ضربهی آرومی به بازو مرد جوان کوبید و خندید.
- بدون کمک تو نمیتونستم، دستیار پارک.
چند لحظه هردو خیره به چشم های يکديگر خندیدن و بعد بکهیون یه قاشق از دسر پر کرد و جلوی دهان مرد کوچکتر.
- الان خودم برمیدارم نیاز نبود.
- بخور دیگه دستم درد گرفت.
بکهیون غر زد و همزمان با کج کردن سرش اخم هاش رو در هم برد.
چانیول آرزو میکرد اون مرد طور دیگه ای خودش رو لوس کنه، یا حداقل وقتی غر میزنه انقدر دوست داشتنی و شیرین نباشه.
افکارش رو در پس ذهنش نگه داشت و دهانش رو باز کرد تا پذیرای اولین قاشق از دسر خوشمزهشون باشه.
بکهیون که لحظهای به فکر افتاده بود، سریع قاشق رو عقب کشید و گفت.
- اوه ممکنه نخوای دهنی منو بخوری اصلا حواسم...
اما قبل کامل شدن حرفش چان که از شنیدن جمله جاری شده بر زبان مرد بزرگتر کمی کفری شده بود، سرش رو جلو کشید و با گرفتن دست کوچیک هیون، دسر رو بین لب هاش کشید.
بکهیون کمی شوکه بود اما فورا اب دهانش رو پایین فرستاد و از همون فاصلهی نزدیک به تک تک واکنش های چان دقیق شد. مرد به آرومی دهانش رو حرکت میداد، مشخص بود با وجود هشدار بکهیون بستنی سرد کمی به دندون هاش خورده و اذیتش کرده، و بعد ذره ذره بافت کیک زیر دندون هاش جویده میشد، تکه های توت فرنگی و طعم تابستونیش برقی به نگاه چان آورده بود.
قاشق تو دستش همچنان مثل سپری بین اون دو بود و بکهیون مطمئن نبود چقدر دیگه زیر نگاه مستقیم چانیول به چشم هاش دووم میاره.
اینطور نگاه کردن به دیگران، طوری که انگار میخوای ذره ذره روحشون رو از چشم هاشون بیرون بکشی، قانونی بود؟
- واقعا خوشمزه بود، خیلی خیلی زیاد.
بکهیون راضی از این تعریف با تکون دادن سرش تایید کرد و بازم مشغول خوردن شد. کاش میتونست یکم فاصله بگیره! کاش حرکتی به تنش میداد!
نگاه چان سمت ذره ای بستی آب شده گوشهی لب مرد رفت. اگه بهش چیزی میگفت، بکهیون سریع متوجه میشد و پاکش میکرد. زندگیشون یک سریال لعنتی نبود که شخصیت هاش دو ساعت دنبال رد بستنی که دور لب هاشونه بگردن.
بدون اینکه حرفی بزنه، خم شد و گوشه لب زیبای مرد رو با انگشت کوچکش پاک کرد و بعد انگشت شیرین شدهیخودش رو آروم مکید.
بکهیون کمی متعجب شد و با نگاهش روی مرد کوچکتر ثابت موند، اما فقط کمی متعجب شده بود و چان میتونستاین رو بفهمه، درک نمیکرد چطور انقدر واکنش هاش به اتفاقات طبیعی هستن؟ رفتار های اون قابل پیش بینی بود یا بکهیون زیادی بیخیال؟
چطور هیچ چیز تحت تاثیر قرارش نمیداد؟ شاید خیلی باهوش بود و سعی داشت با بیتوجهی چان رو خسته کنه و یا شاید اونقدر احمق که متوجه نمیشد وشت تک به تک حرکات چانیول نیتی هست. قطعاً اون رفتار ها برادرانه نبود، چان به این اطمینان داشت، یعنی حداقل هیچ جای دنیا یک دوست یا برادر عطر گردنت رو نفس نمیکشه، به بوسیدن لبهات و دست کشیدن بین موهات فکر نمیکنه، حتی خودش شخصا جلو نمیاد تا رد بستنی رو از گوشهی لب هات پاک کنه.
مرد کوچکتر دوباره فاصله گرفت، بدون حرفی، ظرف دسر خودش رو برداشت و به سالن رفت.
همین که رو کاناپه نشست تلوزیون رو روشن کرد و مشغول گشتن دنبال یه برنامهی جالب شد. چقدر اون روز باب میلش پیش میرفت که فوراً برنامهی تلویزیونی طنزی رو پیدا کرد.
هیون هم کنارش جا گرفت و چند ساعتی مشغول دیدن برنامهی طنز و یک فیلم عاشقانه کمدی بودند.
نهایت چان که همش گوشه ای از ذهنش درگیر مرد کنارش بود به خاطر آورد که دست های بکهیون خیلی سرد بوده. تو فصل گرما به سر میبردن ولی سئول اون سال هوای ملایمی داشت و اگر مرد معلم سردش می شد، پس لازم بود خونه کمی گرم بشه.
بلند شد و سیستم سرمایشی خونه رو کمتر کرد، اونقدری ادم گرمایی نبود که نتونه تحمل کنه. لبخند زد و به جای قبلیش برگشت، بکهیون محو فیلم بود وبرای اینکه حس قشنگ تو چشماش رو خراب نکنه حرفی نزد. میتونستن بعداً صحبت کنن، بکهیون الان داشت از چیزی لذت میبرد.
***
کیونگسو در آغوش جونگین دراز کشیده و هردو حین خوردن پاپ کورن مشغول تماشای فیلم انتخابی جونگین بودن.
افسر جوان مدتی بعد، از شدت خستگی چشماش بسته شد و دست هاش داخل ظرف پاپ کورن خشک شده بود. جونگین سر خم کرد و تمام مدتی که فیلم بدون صدا پخش میشد به چهره ی آروم دوست پسرش خیره موند. باید دوست پسرش رو به اتاق خوابشون میبرد.
اون همیشه میگفت اشکالی نداره اگر وقت زیادی نداشته باشن که با هم بگذرونن، میگفت تحمل میکنه و تمام سعی خودش رو میکرد به کیونگسو عذاب وجدان نده، اما اونم احساساتی داشت، در رابطهاش دنبال آرامش و توجه بود.
میخواست همراه دوست پسرش به گردش و مسافرت بره. در کمترین حالت، میخواست بیشتر با هم وقت بگذرونن و شغل کیونگسو چنین اجازه ای رو بهشون نمیداد.
مرد آروم پیشونی دوست پسرش رو بوسید. در هر حال اون افسر تمام چیزی بود که برای این زندگی نیاز داشت، تنها منبع آرامشی که نمیتونست به نبودنش فکر کنه پس افکار آشفتهاش رو بجای مرتب کردن مستقیماً به سطل زبالهی مغزش انداخت.
جونگین قصد نداشت اجازه بده چیزای مزخرفی مثل وقت گذرونی و تفریح حس قشنگ بینشون رو خراب کنه. چون قدر این عشق رو میدونست!
اما کیونگسو چی؟ اون به اندازه ای که لازم بود قدر دوست پسر خودش رو میدونست؟ آدم ها گاهی بخاطر "خوب بودن" زیاد، خطا میکنن. گاهی بخاطر دریافت حس خوب زیاد، حس های منفی خودشون رو آزاد میکنن.
و این فکر که کیونگسو چه حسی به این وضعیتِ دیدار های کم و کوتاهشون داره، ذهن روانشناس رو آروم نمیذاشت.هوس کیک بستنی با طعم توت فرنگی و وانیل کردم🤧
YOU ARE READING
MALABISS(chanbaek)
Fanfictionسلام قشنگا فیک جدید داریم، ممنون که میخونید و حمایت میکنید 😍😍 نام فیک :مالابیس کاپل ها: چانبک، کایسو ژانر : روانشناسی، عاشقانه، انگست دوستانی که فیک بهترین دوست تا ابد رو خوندن میدونن که اونجا اسم این فیک رو اسپویل کردم و به طور واضح بهش اشاره کر...