چانیول با صدای نوتیفیکشن موبایلش صفحه رو باز کرد وارد پیام های رفیقش شد.
- فردا بکهیون میاد بیمارستان؟
- آره.
- خوبه.
- چطور؟
- هیچی فقط یکم ذهنم رو درگیر کرده بود.
- اتفاقی افتاده جونگین؟
اخم هاش در هم رفت و چندبار به طور مداوم ضربات آرومی به پشت موبایلش کوبید.
منتظر جواب رفیقش به صفحه روشن چشم دوخت.
- فکر میکنم چیزای زیادی باید ازش بفهمم تا بتونم کوچکترین قدم رو بردارم. اول از همه تشخیص مشکلش! اگر همونطور که گفته دچار اختلال دو قطبی باشه باید یه روانپزشک پرونده رو به عهده بگیره و اون قطعا تو نیستی.
کمی عقب رفت و پشتی به مبل تکیه زد، سنگینی عجیبی روی قلبش حس میکرد، یه احساس مسئولیت از بابت بکهیون که نگران و گمراهش میکرد.
- ذهنت رو درگیر نکن مرد. یکم آخر هفته رو با کیونگسو خوش بگذرون.
- اونم اصلا وقت نداره.
- چرا؟
- یه پرونده قتل جدید.
آه عمیقی کشید و تند تند پیامش رو تایپ و قبل از دیدن جواب جونگین صفحه رو خاموش کرد.
- باشه مراقب خودتون باشید.
موبایل رو کناری انداخت و به صفحه تلوزیون خیره شد.
بلافاصله موبایل بکهیون زنگ خورد و بعد از نگاهی به صفحه و دیدن اسم تماس گیرنده، چهره اش صد و هشتاد درجه تغییر کرد.
تا لحظاتی قبل بیخیال و بی حوصله به نظر میرسید اما به محض دیدن اسم مخاطب جوری لبخندش عمیق شد که انگار عشقش پشت خط بود.
چان دوباره چشم ازش برداشت اما با دقت به صدای مرد کنارش گوش سپرد.
- عشقم! حالت خوبه؟
جان ناخودآگاه سریع به طرفش برگشت و نگاه کوتاهی انداخت، اما خودش رو مجاب کرد برگرده و به رو به روش چشم بدوزه. حق نداشت بکهیون رو معذب کنه. اما نمیتونست افکارش رو هم کنترل کنه.
"عشقم؟! عشق؟ چرا نرفتی پیش عشقت بمونی این مدت؟ فکر میکردم کسی رو نداره، احمقم که دلم براش سوخت"
چهره ی مرد جوانتر در هم رفته و هیچی از مفهوم تصاویری که پیش چشم هاش پخش می شد نمیفهمید.
- من خوبم عزیزم، خوب غذا میخوری؟ خوب میخوابی؟ کجایی؟
لحظاتی بعد، بکهیون دوباره در جواب فرد پشت خط گفت.
- باشه خیلی خوب استراحت کن، خوب غذا بخور و به موقع بخواب که زیاد خسته نشی.
جوری صداش مهربون و دلنشنین بود که انگار با یک بچه صحبت میکنه. به نوعی درحال لوسکردن فرد پشت خط بود.
چانیول لحظه به اینکه بکهیون کنارش نشسته شک کرد، بکهیون تغییر حالت می داد اما تا اون لحظه چان چنین وجهی آروم و عاشقی ازش ندیده بود. انگار با یه الهه صحبت میکرد که انقدر محتاط بود.
چرا صدای گوشیش یکم بلند تر نبود که چان بشنوه شخص پشت خط چی میگه؟ کنجکاوی هم بخشی از ذات آدمه، چان هم فقط کمی کنجکاو بود. نمیشد اسم فضولی و حسادت روی احساساتش گذاشت.
صدای تلوزیون رو کم کرد و گوشاش رو تیز اما بازم چیزی شنیده نمیشد. در دل لعنتی فرستاد و به طور نامحسوسی به مرد معلم نزدیک شد.
- آفرین عزیزم کارت خوب بود.
زیر چشمی به هیون نگاه کرد که لبخندش ذره ذره پاک می شد و حالت چهره اش گیج و آشفته.
اتفاق بدی افتاده بود؟ درحال شنیدن خبر بدی بود؟
بکهیون که موبایلش رو کنار گوشش گرفته و با دقت به جملات فرد پشت خط گوش میداد نمیدونست در اون لحظه چه حرفی بزنه و چیکار کنه. لبخندی مصنوعی زد، جوری که انگار شخص پشت خط میتونه ببینتش با انرژی گفت.
- اوه واقعا؟ اشکالی نداره. تو از پسش بر میای من مطمئنم.
به نظر میرسید کلمات رو گم کرده.
کف دست آزادش رو به شلوارش کشید و چشماش رو بست، گردنش درد میگرفت، دردی عصبی. گردنش روکمی چرخوند و سعی کرد با فشردن نقطه درد کمی از شدت درد رو کاهش بده.
به سختی ادامه داد.
- اونجا بد نمیگذره. تنها نیستی با آدم های جدید آشنا میشی.
سردرگم بود و این گیجی در رفتار و لرزش صداش واضح بود که چانیول رو نگران می کرد. توجهش رو بیش از پیش معطوف مرد بزرگتر کرد.
اما وقتی هیون متوجه نگاهش شد بیشتر استرس گرفت، به نظر میرسید میخواست چیزی رو مخفی کنه و نمیتونست. چشماش داشتن پر میشدن.
چان دو مرتبه از حالش چشم پوشی کرد تا حس بدی بهش نده و درحالی که تمام حواسش پیش مرد کنارش بود به برنامه ای که هیچی ازش نمیفهمید خیره شد. باید بهش فضا میداد.
بکهیون ناگهان از جا پرید و به اتاق رفت تا راحت تر صحبتش رو ادامه بده.
اتفاقی افتاده بود؟ آره قطعاً. بکهیون نگران کسی شده بود؟ احتمالش وجود داشت. چان همینطور که دست به سینه نشسته و غرق فکر بود، انگشت هاش روی لب های گوشتیش میکشید و به احتمالات مختلف تو ذهنش سر میزد، تا اینکه بعد از چند دقیقه بکهیون از اتاق خارج شد و کاملاً عادی بدون بروز چیزی، کنار چانیول نشست؛ طوری که انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده. انگار تو اتاق از شدت خشم و نفرت به خودش، دیوونه نشده و موهاش رو اونقدر از ریشه نکشیده که سرش درد بگیره. انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده!
مرد کوچکتر در اون لحظات ترجیح داد سکوت کنه. اگه نیاز بود، قطعاً بکهیون حرفی میزد.
اما وقتی بکهیون برگشت سمتش، و مرد مشتاق برای شنیدن به لب هاش چشم دوخت فکر نمیکردن گفت و گوی بینشون انقدر پیچیده و سنگین جلو بره.
- چان بیمارستان شما ...
مکث کرد. به نظر میرسید دو دل باشه، اخم روی پیشونیش اونقدر محکم گره خورده بود که عصب های پیشونیش به درد میاومد.
- بیمارستان ما چی؟
چان برای ادامه بحث پیش قدم شد، بلکه جملهی مرد معلم تکمیل بشه.
- جای خوبیه؟ یعنی بستری هم ممکنه بشن خب ...
- البته تو بیمارستان خیلی ها بستری میشن بکهیون.
چان که حس خوبی نداشت و با اینحال فهمیده بود چه خبره فوراً جواب داد تا از بخش های سادهی این بحث بگذرن. اخم های اون هم ذره ذره در هم میرفت و دستهای گره خورده اش روی سینه، محکم تر میشد. احتمالا اگر فرصتی به خودش میداد جلو میرفت و قبل از هرچیزی بکهیون رو تو آغوشش میگرفت، اما مطمئن نبود در اون لحظه چنین اجازه ای رو داره و اصلاً کار درستی هست یا نه! اونها وسط یه بحث جدی و مهم برای مرد بودن.
- درسته. معلومه که بستری میشن.
- همچنین دکتر ها و روانشناس های خیلی خوبی هم اونجاست. اتفاقی افتاده؟
مرد بزرگتر کمی فکر کرد و سرش رو با تردید به طرفین تکون داد.
- آره. نه. یعنی ... یه جورایی ... اممم.
- راحت باش هیون. کم کم بهم بگو.
- خواهرزاده ام.
چانیول حدسی داشت اما باید صبر میکرد، شاید هم میخواست مطمئن بشه که این رو بکهیون به زبون میاره. هر اونچه که به زبون بیاد پذیرشش راحت تره.
- احتیاج به بستری داره.
چان میتونست حس کنه که جو سنگینی در انتظارشونه، نفس عمیقی کشید و برای لحظاتی چشم هاش رو بست. لحنش در ملایم ترین حالت ممکن بود.
- الان داشتی با اون صحبت میکردی؟
با تکون دادن سرش تایید کرد و منتظر حرف دیگه ای از جانب مرد روانپزشک موند.
- خب اگه میخوای جای مطمئنی باشه که خودت بتونی راحت بهش دسترسی داشته باشی میتونی بیاریش بیمارستان ما، بعد از اینکه تحت نظر یکی از دکتر ها قرار گرفته اگه لازم باشه بستری میشه.
- اما اون اینجا نیست.
چان که تازه به خاطر اورده بود، سری تکون داد وگفت.
- آه گفته بودی یه شهر دیگه است. فکر میکنی چه کاری میتونی براش انجام بدی؟
- مطمئن نیستم چی، اما باید یه کاری بکنم.
- نمیتونن برای مدتی بیان اینجا؟ الان که مدارس تعطیله.
- نمیدونم. فکر نمیکنم خواهرم بیاد اینجا. بنی و خواهرم هردو نیاز به بستری دارن!
چانیول اینبار با نگرانی و تردید کمی نزدیک تر رفت و پرسید.
- میتونم بپرسم مشکلشون دقیقا چیه؟
بکهیون کمی به مرد نگاه کرد. نمیدونست چطور میتونه توضیح بده پس چانیول بهش فرصتی برای فکر کردن داد.
- بعد از جدایی خواهرم از همسرش خودش و بنی خیلی آسیب دیدن. الان بعد از مدت ها به اصرار مادرم به روانشناس مراجعه کردن و بعد از اینکه روانپزشکمدتی تحت نظرشون گرفته تشخیص داده که نیاز به بستری شدن دارن.
- خواهر زادت چند سالشه؟
- یه دختر بامزه و دوست داشتنی که فقط شونزده سالشه. نمیتونم اجازه بدم چنین شرایطی رو تجربه کنه. دست کم نه تو تنهایی و بدون من.
چهرهی مرد معلم غمگین، عصبانی و ناراضی بود. غمی مثل تشدید خاطرات و یادآوری یه عذاب بزرگ. بکهیون از تکرار تاریخ ترس داشت و شاید افراد زیادی بودن که درکش میکردن.
چان روی مبل جلوتر رفت، چهار زانو درست مثل خودش رو به روش نشست و آروم دستش رو گرفت. مطمئن بود دستای گرمش میتونن باعث آرامش از دست رفته ی هیون بشن و اون موفق بشه راحتتر حرف بزنه. تنش زیادی که وجودش رو در بر گرفته بود باید محو میشد.
سر هیون پایین افتاده بود و چان با خم کردن سر خودش سعی داشت دید بهتری به چهره ی آشفتهی مرد معلم داشته باشه.
با ملایمت لبخند کوچیکی زد و گفت.
- بکهیون بگو دقیقا چی میخوای تا راحت کمکت کنم.
- نمیخوام بستری بشه!
همچنان صورتش رو به پایین و پنهان زیر موهاش ریخته جلوش بود. بغض گلوش رو اذیت میکرد و سرسختانه تلاش داشت این حال داغون تو صداش پیدا نباشه.
مرد کوچکتر نفس عمیقی گرفت و گفت.
- هیون اگه دکتر تشخیص داده که احتیاج به بستری داره حتماً همینطوره.
بکهیون حرف های زیادی داشت، سرزنش ها و غمی بزرگ از دنیا و آدماش اما نمیتونست حرف بزنه. توان بیان کلمات رو نداشت و جوری دنبال راه فرار میگشت انگار منتظر بود یکی بجاش حرف بزنه و اون فقط پشتش پنهان بشه، این به کلافگیش دامن میزد. نه! در واقع، مالابیس رو عصبانی میکرد و حالا که بکهیون تو ضعیف ترین حالت بود به راحتی کنترل رو دستش میگرفت.
طوری سرش رو بالا آورد که چان نگران گردنش شد. با چشمای عصبانی و خیره به مرد با حرص گفت.
- روانپزشک ها دروغ میگن، روانشناس ها هم همینطور. همیشه دروغ میگن. اونا فقط به فکر خودشون و کارشونن؛ احمقن، تشخیص های اشتباه میدن و زندگی آدما رو نابود میکنن.
هیون طوری داد می زده که صورتش به سرخی می رفت و اخمای چانیول به شدت درهم. دست کوچک بین انگشت هاش رو بیشتر فشرد، راهی برای مهار بکهیون!
واضح بود که مرد بزرگتر دوباره تغییر موضع داده و از اونجایی که نتونسته غمش رو بروز بده مالابیس رو نمایان کرده تا با ابراز خشمش، نفرت و غمش رو هم بیرون بریزه. اما این بین، پارک چانیول فردی بود که با وجود تلاش هاش برای به دل نگرفتن از حرف هاش، عمق درد تو کلماتش رو متوجه و ناراحت می شد.
توهین به شغلش، نفرت بکهیون به خودش و همکارانش و حتی خشمش نسبت به اونها برای چان طبیعی شده بود؛ فقط یک چیز رودرک نمیکرد، اونهم برخورد های مرد با خودش بود.
شاید چان اشتباه میکرد که لحظهای تفاوتی بین خودش و بقیه احساس کرده بود. شاید اون هم برای بکهیون مثل بقیه آدم ها بود، نه یک فرد با ارزش تر، نه متعمد تر و نه نزدیک تر!
بکهیون نفس نفس زنان از جا پرید، بی قرار بود و فکر میکرد شاید راه رفتن کمکش کنه، اشتباه محض بود چون درد رگ سیاتیکش بار دیگه نفسش رو بند آورد و سر جا خشکش کرد. از درد به خودش پیچید و نفسش رو محکم از بین دندون های چفت شدهاش بیرون فرستاد.
چانیول که با نگرانی ایستاده و پهلوش رو گرفته بود تا در صورت نیاز کمکش کنه به اتاق بره، از حرص کارهای مرد غر زد.
- تمومش کن بکهیون، آروم باش حلش میکنیم.
دست های مرد رو پس زد و عقب رفت، با وجود درد کمر و لنگیدن پای راستش سرپا ایستاد و با خشم و حرص خیره در چشم های مرد روانپزشک فریاد زد.
- چیو حل کنیم؟ میگم یه راهی بهم بده. یه راهی نشونم بده که خواهرزادهام بستری نشه.
- ما تشخیص دکترش رو هم در نظر میگیریم و اگه انقدر شدید بوده که تنها به قرص و دارو دادن بهش اکتفا نکردن یعنی موضوع جدیه.
مرد لرزون، به جزیره آشپزخونه تکیه داده و از کلافگی تو موهاش دست میکشید. نمیتونست تحمل کنه، خواهر زاده اش تمام زندگیش بود و اون حاضر بود جونش رو براش بده اما حالا کوچکترین کاری از دستش بر نمیومد.
چهره اش درهم، چشماش سرخ و آماده بارش شده بودن. این فقط برق نگاهش نبود ؛ اینبار اون چشم های تیره و زیبا، واقعاً آماده بارش بود.
ناگهان مالابیس همونطور که ظاهر شد تنهاش گذاشت، با خرابکاری هایی که با حضورش ایجاد کرده بود، بکهیون رو سردرگم تر از همیشه کنار مردی که اخیراً براش ارزش و جایگاهش تغییر کرده بود رها کرد.
در عوض بحث سنگینی رو در پس ذهن بکهیون به راه انداخته بود، مالابیس میدونست همیشه تو جنگ های داخلی ذهنش برنده میشه و همیشه از چنین موقعیت هایی استفاده میکرد.
"- تقصیر کیه؟
- تو بکهیون."
چان با دیدن وضع بد مرد جلوتر رفت و دستای لرزونش رو بین دست های خودش گرفت.
- هیون آروم نفس بکش.
بکهیون نگاه لرزونش رو به مرد دوخت که دو مرتبه تکرار میکرد.
- همراه من، فقط نفس بکش.
اولین نفس عمیق
دومی
سومی
چهارمی
و کم کم خشم نگاه مرد رنگ باخت.
- دلیلت رو بهم بگو بکهیون. گوش میدم.
- نمیخوام چان، نمیخوام تو ذهنش بمونه. بزرگتر که بشه همچنان این خاطرات باهاشه و همیشه فکر میکنه ایرادی داره. نمیخوام رو خودش نقص بذاره چان.
صداش میلرزید و بغض تو صداش واضح تر شده بود، همین ها برای فشرده شدن قلب چانیول کافی بود. به مرد نزدیکتر شد و فاصلهی بین صورت هاشون کمتر از اونچه که باید. دوطرف صورتش رو قاب گرفت، همونطور که خم شده بود، به چشماش نگاه و زمزمه کرد.
- هیش، اول آروم بگیر، قلبت تند میکوبه، پیشونیت از عرق خیس شده.
دستی به قطرات روی پیشونی مرد کشید و تمیزش کرد. ابتدا شقیقهاش و بعد روی موهاش رو بوسید. پیشونیش رو به پیشونی بکهیون تکیه داد و بالاخره چشم هاش رو باز کرد. انگشت هاش به آرومی بین موهای پشت گردن مرد به حرکت دراومده بود.
مرد بزرگتر به سختی سعی داشت تنفسش رو منظم کنه، اما بغض تو گلوش بهش فشار می آورد. راه نفسش رو میگرفت و درد بدی به گلوش هجوم می آورد. حتی فرو فرستادن آب دهانش سخت به نظر میرسید.
دستای بکهیون به لباس مرد چنگ می زد.
عصبی بود، ناراحت و بدتر از همه، این اتفاقات خاطرات خودش رو زنده میکرد که اینطور عذابش میداد. اون یکبار موفق نشد از بیون بکهو کوچولو محافظت کنه، اگر اینبار هم موفق نمیشد از بنی محافظت کنه چی؟
با وجود بغضش با هر توانی که در صداش باقی مونده بود گفت.
- من فقط چند بار پیش روانشناس رفتم و همش خودم رو آدم ناقصی میدونستم. اون اگه بستری بشه حالش بدتر میشه چان، من میدونم خواهرزادهی دل نازکم، میشکنه. اون نابود میشه چان.
التماس تو صدای مرد وقتی اسم روانپزشک جوان رو به زبون می آورد کاملاً مشهود بود. بکهیون شاید مستقیم درخواستی نمیکرد اما چان التماس برای کمک رو از تک تک کلمات و تن صداش تشخیص می داد. مرد رو کاملاً در آغوش کشید و کمرش رو نوازش کرد. تمام این جسم خسته باید تو آغوش اون آروم میگرفت.
- من مقصرم چان، من مقصرم، میدونم که هستم.
درست همونطور که حدس میزد، بکهیون بابت همه چیز خودشو مقصر میدونست. قبل از اینکه چانیول حتی دلیلش رو بپرسه، مرد بزرگتر توضیح داد.
- نباید تنهاش میذاشتم، نباید میومدم سئول.
بغضش شکست و هق هق دردناکش فضای خونه رو در بر گرفت. و بعد از اون، تودهی بزرگی تو گلوی چان ایجاد شد. دیدن درد کشیدن آدم ها واقعا تأسف آور و ناراحت کننده است. خصوصاً اگر اون افراد براتون عزیز باشن.
چشماش رو بست و عطر موهای مرد بزرگتر رو عمیق نفس کشید تا اول خودش آروم بشه. برای گرفتن بکهیون تو آغوشش ابتدا باید آغوش امنی میساخت!
بکهیون با چشمایی که از شدت فشار پلک هاش به هم، درد گرفته بودن، اشک می ریخت.
بیش از اونچه که تصور میکرد به آغوش چان احتیاج داشت. لباس مرد، تو دست مشت شدهاش به تار و پود تبدیل میشد و اون به شکل مضحکی فکر میکرد باید محکم تر مرد رو بگیره تا با وجود حرف ها و برخوردهای زشتش، تصمیم به ترک کردنش نگیره.
میدونست برخورد خوبی نداشته و از طرفی نمیدونست چجوری حرف بزنه تا چانیول اون رو ببخشه.
فقط میتونست چیزی که تو ذهنش بود رو به زبون بیاره، هرچقدر هم پراکنده و نامنظم.
- معذرت میخوا... چان ببخشید، چان... لطفا...خیلی ببخشید. خیلی بد حرف زدم، من... من واقع... معذرت میخوام چان.
هق هق هاش بین جملاتش وقفه مینداخت و دل دل زدنش قلب چان رو میلرزوند. کاش میتونست طوری بکهیون رو خوشحال کنه که هرگز اینطور درد نکشه، هرگز اینطور هق هق نکنه و بین بازوهاش نلرزه.
معذرت خواهی کردن های فوری و بیش از حدش، عذاب وجدان های متعدد، کنترل بغضش به طوری که صورتش از شدت کمبود اکسیژن و فشار کبود میشد، مرد رو به شدت نگران میکرد؛ روح بکهیون داشت به جسم ضعیفش هم آسیب میزد.
آسیب هایی که رنگ و بوی عادت گرفته و در کنارش زندگی میکردن ذره ذره وجودش رو میبلعیدن و جسمش رو میکشتن. زخم هایی که سر باز باقی مونده و عفونت کرده بودن رو به راحتی نمیشد درمان کرد.
- هیش آروم هیونی، من بخشیدمت. بخشیدم.
دستاش رو دور بدن دردمند بکهیون محکم تر کرد، انگار میخواست با این کار اشکهای بلوریش رو بند بیاره اما اون باید گریه می کرد. اگر اشک نمیریخت خفه میشد.
تیشرت چانیول خیس میشد از اشکاش و هیون بین گریه هاش با لحنی که انگار خیلی از خودش عصبانی بود تیکه تیکه و بی ربط به حرف هاش ادامه میداد. نمیدونست از کجا شروع کنه و به کجا برسه؛ برخلاف زمانی که خاطرات زندگیش رو تعریف کرده بود تو این شرایط واقعاً گیج و سردرگم شده و قدرت کنار هم چیدن کلماتش، در احمقانه ترین حالت خودش قرار میگرفت.
- من فراموش کردم چان. من فراموش کردم بچه هارو نباید...نباید تنها می ذاشتم... بچه رو وقتی گریه میکرد تنها گذاشتم... یادم رفت دستای سیاه رو.... فراموش کردم به چی ممکنه فکر کنه... چه افکار تاریکی تو ذهنش اومد ... من همه رو فراموش میکنم... وقتی داری گریه میکنی نباید قایم بشی... نباید تنها باشی... بچه هارو نباید تو تاریکی تنها گذاشت... وقتی کسی از حالش چیزی نمیدونه تا کمکش کنن... نباید بچه های گریون رو تو تاریکی تنها بذاری.
چان مفهوم کلمات بکهیون رو میفهمید و آشفتگی فعل و جمله بنده های پراکنده اش عمق درد اونهارو بهش می رسوند. دست و پا زدن ها و تقلاهاش، خیسی صورتش و سستی زانوهاش که حتی وزنش رو تحمل نمیکرد، روانپزشک جوان خیلی خوب میفهمید. اخم از روی پیشونیش و درد از روی قلبش لحظه ای کنار نمیرفت.
- من چطور چیزایی که با تمام وجود طعمشون رو چشیدم فراموش کردم؟
و فقط این جمله که بعد از گرفتن دم و بازدم های عمیقی بیان شد، تونست یک جمله بندی درست رو بر زبونش جاری کنه.
بکهیون آسیب دیده بود و این یک مساله جدا بود. اما اینکه حالا میدید این آسیب ها داره به خواهرزادهی عزیزش هم وارد میشه بحث متفاوتی بود، که اون رو اینطور تا جنون میکشوند.
درکش ساده است، اون فقط نمیخواست بنی چیزهایی رو که خودش تجربه کرده، تجربه کنه.
بنی! دختری که چانیول میتونست قسم بخوره عزیز ترین فرد زندگیِ نابود شده ی بکهیونه.
در طی مدت آشنایی شون چان وجه های متفاوتی از بکهیون خونسرد و بیخیال رو دید، اما مرد بزرگتر وقتی بحث به اون دختر میرسید هاله سیاه اطرافش رو کنار میزد. انگار برای بنی، اون تنها فرشتهی باقی مونده تو این زندگی بود.
به آرومی حرکت کرد و بدن سست شده ی بکهیون رو همراه خودش به سمت اتاق خواب کشوند، روی تخت نشوندش، پیشونیش رو بوسید و گفت.
- استراحت کن هیون بعدا درمورد همه چیز حرف میزنیم.
بعد از خوابوندنش روی تخت و مرتب کردن پتو روی تنش، کم کم عقب رفت و از اتاق خارج شد، افکارش آشفته بود و برای نظم دادن به اونها احتیاج به متمرکز شدن و فکر کردن داشت، نیاز اولیهی این کار هم دوری از عامل اون آشفتگی بود.
"میشه تنهام نزاری؟ من هنوزم بچه ام چان، موقع گریه کردن منو تنها نذار، دستای سیاه میان، افکار خطرناک میان."
چقدر کمک خواستن سخت بود!
چشماش رو به سقف دوخت.
تاریکی، تاریک، تاریک، روشنایی، روشن، روشن. روشن! اونقدر روشن که چشماش اذیت میشن و بعد قرمز، قرمز، قرمز، بازم قرمز. همه چیز قرمزه، سرش درد میگیره!
مکالمه شروع شد و اینبارهم حق با مالابیس بود. مثل همیشه ...
ESTÁS LEYENDO
MALABISS(chanbaek)
Fanficسلام قشنگا فیک جدید داریم، ممنون که میخونید و حمایت میکنید 😍😍 نام فیک :مالابیس کاپل ها: چانبک، کایسو ژانر : روانشناسی، عاشقانه، انگست دوستانی که فیک بهترین دوست تا ابد رو خوندن میدونن که اونجا اسم این فیک رو اسپویل کردم و به طور واضح بهش اشاره کر...