Part.6 .از بکهیون خوشم میاد

29 7 0
                                    

بکهیون نگاهی سطحی به خونه انداخت، وارد حموم شد و زخمش که کمی خونریزی کرده بود رو دوباره پانسمان کرد. بعد از بستنش و کشیدن سه لایه سلفون رو زخمش، زیر دوش قرار گرفت. میدونست آب به شدت برای زخمش ضرر داره اما به شدت به جاری شدن قطرات رو بدنش نیاز داشت.

بعد از یه حموم کوتاه که بیشتر سعی داشت سرش رو بشوره تا بدنش آب زیادی نخوره، سلفون، گاز استریل و بانداژ خیس رو انداخت تو سطل آشغال. زخمش خیس شده بود و نمی‌دونست باید بیخیالش بشه یا نه، اما مغزش اونقدر خسته بود که فقط بهش فرمان استراحت بده.

بدنش رو خشک کرد، دوباره اطراف زخمش رو بتادین زد و پانسمان کرد، سریع لباس پوشید و حوله کوچیکی دور گردنش انداخت، همونطور که مشغول خشک کردن موهاش بود لباس های کثیفش رو تو سبد کنار ماشین لباسشویی انداخت.

از یخچال کمی آب برداشت و همراهش قرص های جدیدش رو پایین فرستاد. مطمئن نبود که دکتر چرا قرص ضد افسردگی بهش داده، اما تو اینترنت خونده بود که درد کمر رو کاهش میده، واقعاً هم درد کمرش رو کم کرده بود چون تو اداره پلیس وقتی نشسته بود دیگه از درد ناله نمی‌کرد و فقط حس برق گرفتگی رگ کنار پای راستش اذیت کننده بود.
میتونست امیدوار باشه که قرص ها تاثیر گذارن!

با درد رو تخت دراز کشید و اینبار خیلی راحت خوابش برد، که قطعاً بخاطر خستگی بیش از حدش بود.

چان فکرش مشغول یه نفر بود، یه نفری که اخیراً مدام ذهنش رو درگیر می‌کرد. شب قبل بکهیون خوابش نمی‌برد و این ممکن بود بخاطر مصرف دارو ها باشه، بین تمام اون داروها، قرص ضد افسردگی که دکتر تجویز کرد یکم خطرناک بود و باعث بی‌خوابی می‌شد. و احتمالاً با مصرف ناگهانی و بی دقتی در مصرف موجب سرگیجه و حالت تهوع می‌شد.

به ساعت نگاه کرد و با بکهیون تماس گرفت؛ ساعت نزدیک دو بود و پسر بزرگتر جواب نمی‌داد. برای مهار نگرانیش، با خودش زمزمه کرد.

- احتمالاً خوابه.

تماس رو قطع کرد و رو تخت دراز کشید اما خوابش نمی‌برد. نمیتونست دلواپس نباشه، شاید دلنگرانیش کمی بی‌مورد به نظر میرسید اما چانیول واقعاً حس می‌کرد لازمه پیگیر تر از اینها باشه.

بکهیون چشماش رو باز کرد و اول از همه از خودش ساعت رو پرسید، به ساعت روی دیوار نگاه کرد، دو شب رو نشون میداد. وقتی اتاق پیش چشماش چرخید و دیدش تار شد، از خودش پرسید.

- چرا انقدر سرگیجه دارم؟

سعی کرد از جا بلند بشه که از تخت پرت شد پایین و با شدت کوبیده شد روی زمین. سرش سنگین بود و انگار کنترلی روی خودش نداشت، به هر سمتی خم میشد و بدنش انقدر سست بود که تحمل وزن سرش رو نداشته باشه.

سعی کرد چهار دست و پا خودش رو به سالن برسونه. میخواست صورتش رو بشوره تا کمی حالش سر جا بیاد اما اونقدر سرش سنگین بود که حتی نمیتونست بیشتر از اون تکون بخوره، حالت تهوع شدیدی داشت.

MALABISS(chanbaek)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora