بکهیون طی یک تماس به مادرش اطلاع داد که خونه نیست و ازش خواست هرموقع قراره از خونهی خواهرش برگرده حتماً به بکهیون اطلاع بده تا یوقت پشت در نمونه.
وارد خونه ی چانیول شدن و بکهیون با وجود افکار آشفته و مختلف توی ذهنش که سعی داشت به هیچکدومشون بها نده، لبخندی تحویل چهرهی مهربون دوست پسرش داد.
- یکی از لباسهای من رو بپوش تا لباسات خشک بشه. اینجوری مریض میشی. الان نوشیدنی میارم.
و بعد از اینکه هیون به اتاق رفت، چان از آشپزخونه مشروبهای مناسبی که خیلی سنگین نبودن رو برای نوشیدن برداشت و به سالن برد.
وقتی وارد هال شد مرد بزرگتر رو ندید پس به اتاق رفت و نوشیدنی هارو روی میز گذاشت.با آرامش به بدن جمع شده ی پسر روی تخت چشم دوخت و از حس دلتنگی توی قلبش شرم کرد. کنارش بودن کافی نبود؟ انگار نبود!
هر لحظه باید بغلش می کرد، میبوسیدش و نوازشش میکرد، محو تماشا میشد و خیره به چشمهای مشکیش ساعتها به حرفها و صدای بمش گوش میداد تا آروم بشه؛ تا کمتر بی تابی کنه، کمتر دلتنگ بشه.- میخوای از دور تماشا کنی؟ نمیای بغلم، صورت و موهام رو نوازش کنی؟
با سکوت چان و تداوم نگاه خیرهاش، بکهیون چشماش رو باز کرد. طوری که به در تکیه زده بود و دستاش تو جیب شلوارش مخفی شده بودن، سر کج شدهاش و نوع نگاهش، آستینهایی که به بالا تا زده بود، پیراهن سفیدش رو جذابتر میکرد.
حتی موهای بهم ریخته و فر شدهاش از بارون، ذره ذرهی وجود اون مرد جذابیت و آرامش رو فریاد میزد. بکهیون هر لحظه ضعیفتر شدن قلبش رو حس می کرد و میترسید بالاخره قلبش از حرکت بایسته.- اسمم رو چطور فهمیدی؟
جنونی که بهش دست داد رو فراموش نکرد، هنوز هم میخواست فاصله بگیره اما حرفهاش کاملاً برعکس خواستهی مغزش بود. بغض گلوش رو گرفت و با پایین فرستادنش تیر کشیدن راه گلوش رو حس کرد.
- نمیخوای باهام حرف بزنی؟
لعنت به این زندگی! لعنت به انسانیت و لعنت به ذات بشر!
چانیول لرزیدن قلبش رو میفهمید، انگار حرکت تک به تک اجزای داخلی بدنش رو حس میکرد. شکمش بهم میپیچید و رگهاش انگار خون رو با سرعت بیشتری منتقل می کردن، حالت تهوع و سوزش معدهاش لحظهای آروم نمی گرفت. ریهاش سنگین شده و نفسهاش کند میشدن.- نف... نفس... نفس نمیتونم بکشم!
بکهیون می فهمید! این احساس خفگی رو، این درد رو، این سنگینی و کوفتگی جسم رو خیلی خوب می فهمید.
- من دارم خفه ات میکنم؟
این سئوال، حالت نگاه هیون و لحن بغض آلودِ مظلومش، پاهای مرد رو سست کرد. کاش همینطور پیش بره بیون بکهیون، پارک چانیول آرزو میکرد به دست تو خفه بشه تا از شدت عشقت.
این خفگی، راحتی در پی نداره؛ به آرامش نمیرسی و به دنیای بعدی نمیری. جسمت دفن نمیشه و مغزت آزاد نمیشه؛ فقط دست و پا میزنی، با هر تلاش برای نجات بیشتر فرو میری.
خفگی عشق خیلی متفاوته، خیلی متفاوت!
ESTÁS LEYENDO
MALABISS(chanbaek)
Fanficسلام قشنگا فیک جدید داریم، ممنون که میخونید و حمایت میکنید 😍😍 نام فیک :مالابیس کاپل ها: چانبک، کایسو ژانر : روانشناسی، عاشقانه، انگست دوستانی که فیک بهترین دوست تا ابد رو خوندن میدونن که اونجا اسم این فیک رو اسپویل کردم و به طور واضح بهش اشاره کر...