Part.3 "به سرخی دستای یک قاتل"

31 6 0
                                    

با اینکه خیلی خسته بود، بیشتر از دو ساعت نتونست بخوابه و حدود ساعت نه شب بیدار شد. ‌اول کمی غذا خورد و بعد دوش فوری ای گرفت، قصد ‌داشت به محض رسیدن به خونه اینکار رو بکنه اما کمی برنامه هاش جا به جا شده بود. وقتی ‌احساس آرامش و کرختی به سراغش اومد روی تخت دراز کشید و مشغول خوندن کتاب روی میز کنار تختش شد.

بعد از خواب دو ساعته‌اش نمیتونست به راحتی بخوابه و خوندن کتابش هم برای اون شب کافی بود، پس بجاش ساعتی از وقتش رو در موبایلش گذروند وقتی ‌بالاخره احساس کرد آماده خوابیدن شده، ‌تصمیم گرفت قبل از اینکه موبایلش رو خاموش کنه و کناری بذاره، وارد تماس هاش و با شماره جدیدی که ذخیره کرده بود رو به رو شد، ناخودآگاه روی شماره زد و باهاش تماس گرفت.

اونقدر حواسش پرت بود که متوجه نشد باید سریع قطع کنه، تا اینکه بکهیون تماس رو جواب داد.

- بله؟

تعجب کرد، ساعت نزدویک دوازده می شد و صدای مرد پشت خط حتی گرفته هم نبود!

- بکهیون! بیداری؟

- خوابم نمی‌برد.

- سرت رو از گوشی در بیاری میخوابی.

درست مثل مادر ها غر زد و به همراه مرد بزرگتر خودش هم به خنده افتاد.

- سه ساعته سراغ گوشی نرفتم تا بخوابم اما نمیتونم.

نمیدونست چرا داره این حرف هارو به مرد تازه وارد میزنه و اصلا چطور تو اون لحظات که بی حوصله است دلش میخواد با کسی حرف بزنه بلکه حواسش از درد پرت بشه.

- دارو هات رو خوردی؟

- آره. راستی برات لوکیشن کافه رو میفرستم فردا ساعت پنج اونجا باش.

بعد از کمی فکر کردن جمله ی دوم رو گفت و لبخندی رو لب های درشت چانیول نشوند.

- بیام دنبالت؟

- نه خودم میام.

تمام اینها مثل قرار گذاشتن و آماده شدن برای یک رابطه بود و حسابی بکهیون رو دست پاچه و گیج می‌کرد

- باشه.

- راستی تو چرا زنگ زدی؟

فقط چون کمی ذهنش درگیر شده بود پرسید با اینحال جوابی که گرفت، خب یه طورایی هم عادی بود و هم نبود.

- هیچی فقط داشتم تو تماس هام میگشتم که دستم خورد بهت زنگ زدم.

- تو که راست میگی.

آروم خندید و خواست چیز دیگه ای بگه که بکهیون ادامه داد.

- به هرحال، شب بخیر.

- شب بخیر.

تماس رو قطع کرد و چند دقیقه بعد لوکیشنی براش ارسال شده بود، گوشی رو خاموش کرد و لحاف سفید رنگ رو کاملا روی خودش کشید. خستگی به مغزش فشار آورد و توان فکر‌ کردن بیشتر رو ازش گرفت، تا اینکه کم کم به آغوش خواب رفت.

MALABISS(chanbaek)Onde histórias criam vida. Descubra agora