بالاخره آغوششون یکدیگه رو ترک کرد، با وجود اینکه بی میل به نظر میرسیدن اما فاصله گرفتن و بکهیون دوباره به چشمای مرد جوانتر خیره شد، حالا که خود چانیول این رو میخواست، چرا که نه؟ اجازه میداد کارش رو انجام بده؛ فقط کافی بود همه چیز رو به دستای اون مرد بسپاره.
درست زمانی که تپش های قلبش آروم میگرفت مالابیس مزاحم لحظاتی شد که به سمت گرمی میرفتن.
"- تو میتونی چنین کاری بکنی احمق؟
- آره، میکنم.
با وجود اینکه تردیدی پس ذهنش حس میکرد محکم جواب داد، میشه تو ذهن هم قوی حرف زد؟ به هرحال اونجا همه چیز عیان میشه، چیزی پنهان نمیمونه.
- تو نمیتونی چیزی رو به دست دیگران بسپاری بکهیون، اعتماد نمیکنی، همین حالا هم تردیدت رو میفهمم؛ واقعاً فکر میکنی بتونی از من پنهان کنی؟
مطمئن بود حتی صدای پوزخند مالابیس رو شنیده.
- محو شو لعنتی محو، ذره ای حریم شخصی ندارم.
- نه که من اینجا هستم، تو این مغز تنگ و کوچیکت جایی برای مخفی کاری نیست عزیزم، تک به تک احساساتت اینجا لو میره.
لحظهای چشم بست و نفس عمیق کشید، به تمرکز بیشتری نیاز داشت و جلوی چان نمیتونست رفتار غیر اخلاقی نشون بده.
- به کمک احتیاج دارم.
- نه از یه غریبه.
با تن صدای بلندتری سر مالابیس فریاد زد، البته در ذهنش.
- غریبه نیست.
- اینجاست که ازت سو استفاده کنه.
- خفه شو.
شقیقه هاش تیر می کشید و آرامشی که بدست آورده بود ذره ذره محو میشد، ای کاش میتونست واقعاً مالابیس رو برای لحظه ای کاملاً خفه کنه.
- شاید، عاشقت شده.
- مزخرفه عاشق چی من بشه؟
- گفت ازت خوشش اومده. هیچ چیز غیر ممکن نیست.
هوفی کشید و دست به کمر ایستاد، لبخند زد تا توجه مرد بیش از این به رفتار های عجیبش جلب نشه و به همراهش به سمت ماشین رفت، به صورت خودکار و ناخودآگاه حرکت میکرد، طوری که تا زمان قرار گرفتن ماشین در جاده، متوجه حرکت و تکون خوردن های ماشین نبود.
- چه اشکالی داره عاشقم بشه؟
- بهش وابسته میشی."
و همین جمله کافی بود تا بکهیون به خودش بیاد.
تو ماشین کنار چان نشسته بود. داشتن از مکانی که لحظاتی پیش اونجا بودن دور میشدن و صدای سکوت اونقدر زیاد بود که گوشهاش اذیت بشن.
هندزفریش رو گذاشت و اولین موزیکپلی لیست رو پخش کرد.
باید کمی ذهن خودش رو درگیر و خیال سازی میکرد. خیالاتی که اینبار رنگ و بوی متفاوتی به خودشون گرفته بودن.
"بنظر میرسه جونگین و افسر دو همدیگه رو خیلی دوست دارن. چی میشه اگر کیونگسو بمیره یا اتفاقی براش بیوفته؟ قطعا جونگین دیوونه میشه. شایدم خیلی عادی به زندگیش ادامه بده. چه پایان تراژدی ای، البته در تصورات بکهیون."
موزیک بین تصویر سازی هاش وقفه مینداخت و صدایی که توی سرش با موزیک همخوانی میکرد باعث میشد افکارش هر بار نصفه بمونه، اما مغزش دوباره به شکلی سر بحث رو باز میکرد و تصاویری رو که زیاد جالب نبود به تصویر میکشید. لذت بردن از این خیالات ابداً درست نیست، خصوصاً اگر انقدر منفی و خطرناک باشن اما بکهیون لذت میبرد.
شاید این صحنه ها به عنوان غمگین ترین سکانس یه سریال درام جایزه بگیرن. یا یه قسمت از یه داستان که اشک هر خواننده ای رو در بیاره. جونگین میتونه دوست پسرش رو تو بغلش بگیره و عاجزانه شروع به گریه و فریاد کنه در آخر با بوسیدن عشقش اونو رها کنه تا روحش آزاد بشه. چه غمانگیز!
البته فقط درتصورات بکهیون!
چانیول با ایده و پیشنهاد خودش مستقیم به سمت رستوران محبوبش رفت و کوچکترین اعتراضی از جانب بکهیون رو هم قبول نکرد، به حدی خسته بودن که آماده کردن غذا براشون غیر ممکن باشه پس ترجیح میداد حداقل در اون رستوران چیزی بخوره!
مثل همیشه واکنش ها و رفتار بکهیون چیزایی بودن که برای مرد بیشترین اهمیت رو داشتن، وقتی به رستوران رسیدن و چان با ذوق و شوق نگاهش رو در منو چرخوند، بکهیون همچنان در سکوت و بیخیالی از پنجره به بیرون خیره بود.
- تو میخوای چی سفارش بدی استاد بیون؟
با خنده و لحن شوخش سعی کرد جو رو کمی گرم کنه اما مثل خیلی وقت های دیگه با حرف و برخورد مرد معلم ذوقش کور شد.
نگاه ساده و بیحسی روانهی چشم های منتظر چان کرد و دست های قفل شده اش رو، از روی سینهاش از ذره ای تکون نداد.
- از هرچی که انتخابته دوتا سفارش بده!
گاهی هم اینطوری تغییر میکرد، طوری تبدیل به رباط میشد که حتی خودش هم از این جسم، رفتار و حرفهاش سرشار از تنفر بشه.
دفعه بعدی که وارد ماشین شدن تا اینبار واقعاً به خونهی چان برن، مرد بزرگتر چشم هاش رو بست و به نوعی از هم صحبتی فرار کرد، هیچ توجیهی برای رفتارش وجود نداشت و بزرگترین ترس اون، توضیح چیزهایی بود که هیچ توجیه منطقیای نداشتن!
بعد از نیم ساعت که به خونه رسیدند، ابتدا هردو لباس های راحتی پوشیدن و بعد پزشک جوان با لوازم پانسمان به سراغ بکهیون رفت.
فعالیت های زیاد و راحت مرد، چانیول رو میترسوند و نگران میکرد، اصولاً فردی که با چاقو زخمی شده باید بیشتر از اینها استراحت کنه.
- هیون.
هنور به شکسته شدن اسم دومش عادت نکرده بود، با تعجب به چان چشم دوخت و جواب داد.
- بله؟
میتونست تو نگاه مرد حرف های عمیقتری بخونه، عمیق تر از بحث ساده ای که وسط کشید فقط چون توان بیان اون حرف های مهم رو، در اون لحظه نداشت.
- میخوام یه تست شخصیتی بدم. میخوای تو هم امتحانش کنی؟
لبخند مرد عمیق تر شد و نگاه بکهیون بازهم بی مهابا به سمت فرو رفتگی لپش لیز خورد.
فقط یک لحظه حواسش پرت شده بود و بعد که به خودش اومد بی چون و چرا موافقت کرد، دلیلش چی بود؟ فقط میدونست که چانیول چقدر این رو میخواد؛ حداقل تلاشی کردن رو!
- آره. باید چیکار کنیم؟
همزمان سر تکون داد و لبخند زد تا بیش از اون حس بدی به مرد منتقل نکنه.
هردو به سالن رفتن و روی کاناپه راحتی نشستن، چان کمی به سمت مرد بزرگتر چرخید و به سادگی توضیح داد.
- تو سایت mbti یه سری سوال رو جواب میدیم و اون یه تایپ مشخصی به ما میده که شخصیت مارو به طور خلاصه توصیف میکنه.
- اوه یه چیزایی از دانش آموزهام درمورد شنیدم، اما هیچوقت سراغش نرفتم، باشه بیا انجامش بدیم.
چان لبخند زد و راضی از موافقت مرد، بعد کپی کردن لینک سایت اون رو برای بکهیون فرستاد و هردو همزمان شروع به پاسخ دادن به تست ها کردن. مدت زیادی نگذشته بود که مرد معلم فوراً غر زد.
- چقدر سوالاش زیاده خسته شدم.
- چقدر زود خسته شدی. ادامه بده دیگه چیزی نمونده.
بالاخره بعد از گذشت بیست دقیقه سوال ها تموم شد و تایپ شخصیتی هردوی اونها مشخص.
چانیول قبلاً تست داده بود و تایپ خودش رو میدونست، با اینحال باز هم با دقت توضیحات اضافه رو خوند. تایپ estp، برونگرا، حسی، منطقی و دریافت گر. تقریباً واضح بود.
بکهیون دقایقی با دقت توضیحات روخوند و تقریباً خندش گرفت، هیچوقت قبول نمیکرد چنین تستی بده چون باور داشت نمیتونه کاملاً شخصیت و رفتارش رو تشخیص بده، اما حالا میفهمید که گفته های دانش آموزهاش زیاد هم غیر واقعی نبوده.
چان بعد از دیدن تایپ بکهیون کمی به فکر رفت، این یه جورایی جالب بود که بخشی از شخصیشون بهم شباهت داشت. اما حس میکرد اینها برای درک بکهیون کافی نیست. تنها چیزی که میتونست وجه های واقعی بکهیون رو نشونش بده نزدیکی و آشنایی بیشتر باهاش بود.
با اینحال بعد از چند دقیقه سریع به جونگین پیام داد و درمورد این مسئله صحبت کرد.
- به هرحال این خوبه چان، حتی اگر فقط تایپ هاتون رو در نظر بگیریم اون صد درصد با تایپ شخصیتی تو سازگاری داره پس نزدیک شدن بهش برات سخت نیست.
جونگین به سادگی و دوستانه جواب داد، خارج از موقعیت کاری برخورد کرد و ترجیح داد رفتار های بکهیون رو زمانی تحلیل و قضاوت کنه که اون روحضوری دید. مگه چقدر یک فرد میتونست دروغ بگه؟
- تا همین الان هم خیلی بهم اعتماد کرده، به نظر میرسه واقعاً با شخصیتم کنار میآد.
صدای بکهیون حواسش رو معطوف خودش کرد و نگاهش رو از صفحه روشن موبایلش گرفت.
- خب؟ از شناخت تایپم به نتیجه ای رسیدی؟
چشم هاش کمی درشت شد و با تعجب بین چشمهای مرد بزرگتر چرخید.
- چی؟
بکهیون با چهره ای بی حس که خیلی هم پر مفهوم بود، گفت.
- توقع نداری که باور کنم تاحالا تست شخصیت شناسی ندادی؟ تو فقط میخواستی تایپ من رو بفهمی که فهمیدی حالا بگو به نتیجه ای رسیدی یا نه؟
مرد کمی مکث کرد، بهترین گزینه برای جواب دادن به دانای کل، صداقت بود.
- آره با تایپ شخصیتی من صد درصد سازگاری داری.
با این جمله بخشی از حقیقت رو گفت و بخش دیگه رو، فقط بیان نکرد.
بکهیون کمی به سمت مرد کوچکتر چرخید و با اخمی مصنوعی پرسید.
- اوه! پس دلیل اینکه اجازه دادم بهم نزدیک بشی همین بوده؟
چان هم به تبعیت از اون با همون چهره و لحنی مشابه پرسش رو با پرسش دیگریجواب داد.
- میخوای بگی راحت با آدمها ارتباط نمیگیری؟
- میشه گفت ارتباطم با آدمها خوبه اما به راحتی تو زندگیم وارد نمیشن؛ تازه خونشون هم نمیمونم.
از اونجایی که مرد معلم کاملاً منظور دار اون جملات رو بیان و چشم هاش رو با حالتی تهدید آمیز باریک کرده بود، پزشک جوان با بلندترین صدای خودش خندید.
بی مهابا و بدون توجه به اینکه صدای جذاب خنده اش تو ذهن بکهیون پژواک میشه و اون رو درگیر خودش میکنه، بی توجه به اینکه فرم لب هاش و چال لپش تو ذهن مرد حک میشه، فقط خندید.
- جلب اعتماد تو، منو مغرور میکنه!
- این اعتماد هنوز کامل نشده.
چان به آرومی سر تکون داد و طوری که انگار مطمئن بود موفق میشه پاسخ داد.
- کاملش میکنم.
این جمله، انگار آغاز همه ی اوج گرفتن هاشون بود.
وقتی کلمات از پرده ی گوش بکهیون رد شدن و مغزش رو کاملاً احاطه کردن مالابیس بیشتر از هميشه خطر رو حس کرد. عشق آخرین چیزی بود که برای روح ضعیف بیون بکهیون نیاز داشتن.
چانیول ترجیح میداد لحظه ای از جو معذب کننده ای که ایجاد کرده بود خارج بشه؛ پس بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت، گرسنه اش بود و قصد نداشت با اون وضع به خواب بره. بکهیون که درست مثل یه جوجه اردک پشت سرش حرکت میکرد به آشپزخونه رفت و روی صندلی پشت میز نشست.
در یخچال رو باز کرد، برنج آماده و ظرف کیمچی رو بیرون آورد و درست همون لحظه صدای هیون رو شنید.
- دیدی تو هم گشنت شد!
- مگه تو هم گشنته؟
- اوهوم.
بعد از مکثی کوتاه فوراً گله و شکایت هاش رو پشت هم ردیف کرد و با اخم کمرنگی، تند تند به حرف اومد.
- به اندازهی یه بند انگشت گوشت تو ظرفم بود، استیک باید یکم بیشتر باشه حداقل یه گوشه از شکم رو بگیره، من عاشق استیکم اما با این وضع علاقم بهش کم شد.
چان کمی برگشت سمتش و با دلگیری تصنعی پرسید.
- حداقل خوشمزه بود؟
بکهیون چند لحظه با تردید به اطراف نگاهی انداخت و سر جاش وول خورد، در نهایت با لبخند مصنوعی اوضاع رو بهتر کرد. قصد نداشت به رستوران انتخابی و شاید محبوب چان توهین کنه.
- آره خب خوشمزه اما خیلی کم بود، اگر هیچی نخوریم با شکم خالی میخوابیم.
مرد جوان تر آروم خندید و به کارش ادامه داد.
مقداری برنج آماده رو با کیمچی تفت داد و وقتی کاملاً گرم شده و با یکدیگر مخلوط شدن ماهیتابه رو روی میز گذاشت، دو بشقاب و دو تا قاشق برداشت، یک ست رو به دست مرد بزرگتر سپرد و بعد خودش هم پشت میز نشست تا مشغول خوردن بشه. زیاد گرسنه نبود اما احساس ضعف داشت، رستوران محبوبش متاسفانه از نظر طمع و حجم غذاهاش خیلی هم محبوب نبود، نه حداقل بین مردم کره ای!
بعد از چند لحظه سکوت و خوردن چند قاشق پر از برنج و کیمچی سرخ شده، سرش رو بالا گرفت و پرسید.
- جای بخیه ات درد نداره؟
- نه خیلی. مهم نیست، زود خوب میشه.
سر تکون داد و لبخند زد تا حرفش رو تضمین کنه، حتی اگر درد داشت هم قرار نبود نشونش بده.
- خوبه، اگه مشکلی نداری میخواستم بگم فردا بریم فروشگاه هیچی تو خونه برای خوردن نمونده.
چان هم حین بیان جملش به آرومی سر تکون داد، و کمی از غذاش رو برداشت تا داخل دهانش ببره.
- باشه تو کار نداری؟
مرد دستش رو جلوی لب هاش گرفت و پاسخ کوتاهی داد تا بعد به راحتی غذاش رو بجوه.
- نه، فردا تعطیله.
بکهیون لحظه ای چشم بست و از حواس پرتی خودش متعجب شد، واقعاً زمان از دستش خارج شده بود و ذره ای متوجه گذر سریعش نمیشد.
- اوه درست میگی اصلاً حواسم نبود. وقتایی که کلاس ندارم کاملاً کنترل روز های هفته از دستم میره.
به سادگی و فراموشی مرد بزرگتر خندید و بعد دست هاش رو روی میز قرار داد، از اونجایی که نسبتاً سیر شده بود میخواست کمی روی گفت و گوی بینشون متمرکز بشه.
- معلم چه پایه ای هستی؟
- دبیرستان.
- دانش آموزهات چطورن؟
بکهیون دوباره به خوردن مشغول شد، اولویت سیر کردن شکم های گرسنه بود. لحظاتی بعد از جویدن و فرو بردن غذاش، جواب داد.
- خیلی باهوش، دوست داشتنی، کمی شیطون و...
ابتدا با لبخند تعریف کرد و در انتهای جمله اش از بیان و توصیف عاجز شد، مهم نبود که چقدر این مار رو دوست داشته، دراون لحظاتی که کنار دانش آموزهاش گذروند همیشه حس خوبی داشت و ذره ای بخاطر مفید بودن به خودش میبالید. نمیدونست چطور میتونه حسش رو کامل و واضح توصیف کنه، بجاش اما به فکر رفته و به نقطه ای دور خیره شد، لبخندش عمیق شد و چشماش خندید.
چانیول به هرحال فهمیده بود، تمام احساسات صادقانهی مرد معلم رو از چشماش خوند و سوال دیگه ای پرسید.
- استاد چه درسی هستی؟
- فیزیک.
با این پاسخ ابروهای مرد بالا پریدن و خندید، میونهی خرابش با این درس ازحالت نگاه و خنده های مرموزانه اش نمایان بود.
- واو درس باحالیه.
بکهیون که با تماشای واکنش های مرد به خنده افتاده بود، ابرویی بالا انداخت و سر تکون داد.
- نه برای همه، خصوصاً تو، چشمات نشون میده چقدر از این درس نفرت داری!
مرد کوچکتر دستمالی تمیز برداشت و لب هاش رو پاک کرد، توجیهی نداشت، حقیقت مشخص بود.
- همیشه نمره های فیزیکم پایین بود.
بکهیون دوباره به شیرینی خندید و دندون های ردیف و درخشانش رو به رخ کشید.
- اگر بخوایم صادق باشیم، ذره ای به این درس علاقه نداشتم.
بعد از حرف بکهیون، مرد پزشک که منتظر تمسخر های بیشتری بود، چشم هاش رو بست و بلند خندید. لحظاتی نگذشته بود که هردو میخندیدن و با گرفتن شکم هاشون سعی میکردن مانع از درد گرفتن عضلاتشون بشن.
وقتی بالاخره هردو کمی آروم تر شده بودن و به سهولت بیشتر نفس میکشیدن مرد بزرگتر جرعه ای آب از لیوان نیمه پر نوشید و لب های خشکش رو تر کرد.
- اینکه بهشون چیزی یاد میدم بهم حس خوبی میده، چیزای جدید هم ازشون یاد میگیرم. گاهی اگر وقت کلاس اضافه باشه، درس زندگی برگزار میشه و درمورد مسائلی بجز درس صحبت میکنیم، گاهی هم خیلی یهویی میان پیشم و هر حرفی که تو دلشون هست رو میگن، حس میکنم برای کسی امن و آرامشبخش هستم. این حس رو واقعاً دوست دارم!
- پس شغلت رو دوست داری؟!
هیون لبخند تلخش رو فرو برد و ترجیح داد چهرهاش رو بی حس نگه داره، انگار بهتر از لبخندی پر از درد بود.
- میشه گفت بهش عادت کردم. راستش این شغل هرگز آرزوی من نبود.
- خب آرزوت چی بود؟
- نمیدونم. چیزای زیادی برای امتحان کردن وجود داشت، حتی آیدل شدن!
چان متعجب شد اما چنین چیزی دور از تصورش نبود، مرد گفته بود به موسیقی علاقه زیادی داره. حتی تصور بکهیونی که آیدل شده، آهنگ میسازه و با اون صدای خاص و عجیب خوانندگی میکنه، معرکه بود.
- چرا دنبالش نرفتی؟
- خانوادم موافق نبودن. منم بیخیال شدم.
- به همین راحتی؟
با اخم و تعجب پرسید، جای تعجب نداشت اما باز هم چان انتظار پاسخ بهتری رو میکشید. بکهیون جنگیدن برای خواسته هاش رو هرگز یاد نگرفته بود!
- برای خودم خیلی سخت بود اما ... آره به همین راحتی بیخیال شدم.
از صندلی کنار بکهیون بلند شد وروبه روش نشست، باید به اون چشمای گیرا خیره میشد. دستهای ظریفش رو بین دست های خودش گرفت و گفت.
- میتونی درموردش حرف بزنی.
- خب من عاشق موسیقی بودم؛ هنوزم هستم. نمیگم استعداد زیادی داشتم اما تلاش زیادی داشتم ولی بیخیال همشون شدم. زمانی که دلیلی نداشته باشی نمیتونی ادامه بدی.
سرش رو پایین انداخت و دست های سرد بکهیون رو بین انگشت هاش فشرد. چطور میتونست کاری براش بکنه؟ چطور میتونست دلیل بسازه؟
- متاسفم.
مرد بزرگتر هم شرمنده بود، حتی دقیق به خاطر نداشت که برای چی اما شرمندگی سنگینی رو برای خودش، روی قلبش حس میکرد.
بالاخره سرش رو بالا گرفت و به چشمای پزشک جوان خیره شد.
- برای چی متاسفی دکتر؟
چان به آرومی خندید و سرش تکون داد، واقعاً برای چی متاسف بود؟ مسئولیت نرسیدن بکهیون به رویاهاش هم بر عهدهی خودش میدونست؟ نه، فقط بخاطر اینکه زودتر از این پیداش نکرد و مرهمی برای زخم هاش نشد متاسف بود.
- من الان دکتر نیستم. الان فقط یه آدم کنار توام، یکی که کنار بیون بکهیون میمونه، فقط همین.
اسمش رو کامل گفت، تو جمله اش از تکرار کلمات استفاده کرد تا تأثیرش بیشتر بشه و امیدوار به مردی که موقع حرف زدن از آرزوهاش، نگاهش هیچ برقی نداشت، چشم دوخت.
بعد از لحظاتی سکوت، کاملاً ناخودآگاه از دهانش پرید و سوال میخ شده تو ذهنش رو پرسید.
- چرا چشمات همیشه پر از اشکه؟
تکخندی زد و دست هاش رو به دست های چانیول فشرد. لحن مرد به حدی آروم و دلنشین بود که بکهیون میخواست تا ابد در اون لحظه و اون مکان به مکالمه اشون ادامه بدن. حتی اگر بلندتر حرف میزدن کسی تو اون خونه نبود که بشنوه، اما ترجیح میدادن زمزمه کنن و کمی برای شنیدن نزدیک تر برن، فقط کمی!
- فکر میکنی اشکه؟
چان اخمی مصنوعی روی پیشونیش نشوند و لبخند زد، بنظر میرسید که همه چیز فقط فکر اون بود.
- انگار همیشه آماده باریدن هستن.
- فقط بازتاب نوره، مثل چشمای مادرم نور تو مردمک هام میرقصه!
نور کم آشپزخونه اجازه نمیداد به چشم های خودش و گفته های هیون اعتماد کنه. دستش رو بالا برد و با نوک شستش زیر چشم مرد رو پاک کرد تا مطمئن بشه اشکی در کار نیست.
بکهیون لبخند دندون نمایی زد و گفت.
- گفتم که گریه نمیکنم.
کمیبیشتر به حالت چهره اش دقت و سرش رو هم جهت با سر بکهیون کمی به سمت راست خم کرد، به نظر میرسید گرمای دست چان رو دوست داره، برای پوست سردش آرامبخش بود! با خودش فکر کرد.
"چرا همیشه انقدر بدنش سرده؟ باید سیستم گرمایش خونه رو تنظیم کنم؟ حتی تو این هوای گرم..."
پلک هاش با حس راحتی و آرامش روی هم افتاد و سرش رو بیشتر سمت دست چان متمایل کرد. مرد خودش رو از روی صندلی کمی بیشتر جلو کشید و مثل نشستن شبنم روی گلبرگ ها، پشت پلک هاش رو بوسید، کمی فاصله گرفت اما همچنان نزدیک بود، دست کم اونقدر نزدیک که نفس هاش تو صورت مرد معلم خالی بشه.
چشماش رو آروم باز کرد. مردمک هاش چطور انقدر تیره بود؟ شاید اون مژه های بلند روی چشماش سایه میانداختن! و اگر نه چنین تیرگی ای تو نگاه کسی ممکنه؟ شاید!
به هر حال، حالت اون چشم ها زیبا بود، برق تو مردمک های سیاهش، حتی سفیدی شفاف چشم هاش که اون مردمک های سیاه رو احاطه کرده بود به طرز عجیبی زیبا به نظر میرسید.
اون که صدای ضربان قلب چان رو نمی شنید مگه نه؟ امکان نداره اونقدر گوشش تیز باشه که از این فاصله صداشو بشنوه. ولی مگه چقدر فاصله است؟ شاید فقط چند سانت. آره باید فاصله میگرفت. چقد دقیقه بود که همینطور خیره به چشمای بکهیون نگاهش می کرد؟ چانیول انگار مسابقه گذاشته بود و اونم مشتاقانه تو مسابقه باهاش رقابت میکرد.
هیون بهش پناه آورده و اعتماد کرده بود، قصد نداشت انقدر زود نا امیدش کنه.
عقب رفت و نفس عمیقی کشید.
- دیر وقته، به نظر میرسه خوابت میاد.
هردو از آشپزخونه خارج شدن، بکهیون به اتاق و چان به سمت کاناپهی راحتی رفت، حس میکرد خوابیدن روی اون حتی بیشتر از تخت براش لذت بخشه!
KAMU SEDANG MEMBACA
MALABISS(chanbaek)
Fiksi Penggemarسلام قشنگا فیک جدید داریم، ممنون که میخونید و حمایت میکنید 😍😍 نام فیک :مالابیس کاپل ها: چانبک، کایسو ژانر : روانشناسی، عاشقانه، انگست دوستانی که فیک بهترین دوست تا ابد رو خوندن میدونن که اونجا اسم این فیک رو اسپویل کردم و به طور واضح بهش اشاره کر...