Part.13 اگر بگم نمیخوام چی؟

13 4 0
                                    

برای دقایقی هیچکس حرفی نزد و بجاش فقط به منظره ی نورانی چشم دوختن، حرف برای گفتن بود اما کسی نمی‌دونست چطور شروعش کنه. بکهیون درست مثل چان دستاش رو به هم قفل کرده و آرنج هاش رو به زانو هاش تکیه زده بود.
از اونجایی که به پیشنهاد مرد پزشک اونجا بودن ترجیح می‌داد با صبر و حوصله منتطر اولین جملاتش بمونه، میتونست قصد مرد رو بفهمه.

- میخوام خیلی چیزها رو ازت بدونم بکهیون. اجازه میدی؟
- میخوای ازم حرف بکشی؟

مرد‌ خندید و به آرومی سر تکون داد تا مخالفتش رو نشون بده، بکهیون هنوز هم در برابرش کمی جبهه داشت، با وجود اعتماد بینشون!

- نمیخوام ازت حرف بکشم. میخوام خودت صادقانه حرفات رو بهم بزنی، یعنی اونقدر باهام راحت باشی که درد دل کنی.

بکهیون دم عمیقی گرفت و چند لحظه فکر کرد، مرد سعی داشت بهش نزدیک بشه و اون انگار‌ زیاد هم ناراضی نبود. حماقت می‌کرد اما در این موارد احمق نبود، احساسات خودش رو‌می‌شناخت؛ حرکتش به سمت و سوی چیزهای ناشناخته رو حس می‌کرد اما در اون لحظات سعی داشت کمتر‌ به این احساسات بها بده.

- راستش درد دل کردن من با یه شخص به معنی راحت بودن باهاش نیست. من با غریبه ها خیلی راحت تر صحبت میکنم چون منو خیلی نمیشناسن و براشون هم فایده ای نداره که ازم‌ سو استفاده کنن.

نگاهش رو از رو‌به‌رو گرفت و برگشت سمت چان اما موفق نشد زیر‌ نگاه عمیقش دووم بیاره و چند لحظه به زمین خاکی خیره موند.

- اما نزدیکانم... خطرناکن چون بهم خیلی نزدیک هستن و به راحتی از حرف هام سواستفاده میکنن.

چانیول همچنان محو تماشای نرم رخ زیبای معلم جوان بود و این نگاه خیره، کمی بکهیون رو دست پاچه می‌کرد، تپش های قلبش کمی نامنظم شده و نفس هاش می لرزید؛ انگار سردش شده بود، تو اوج گرما!

- کوچکترین دعوایی میتونه دلیل محکمی باشه برای نزدیکانم تا اشتباهات و درد هام رو به رخم بکشن. تو میخوای برام غریبه بمونی؟

- میخوام تنها پناه امنت باشم، همون آشنایی که هرچقدر هم باهاش دعوا کنی قرار نیست درد هات رو به رخ بکشه.

سرش رو کج کرد تا به چشمای مرد پزشک چشم بدوزه، دست هاش رو تو بغل خودش جمع کرد و با شنیدن حرف هاش، لبخند به آرومی رو لب هاش خزید. حرف تو دلش زیاد بود، برای گفتن زمان داشت؟

- تو غریبه ای چان، خیلی غریبه؛ فقط نمیفهمم بیون بکهیون چطور داره خودش رو به این دستای غریب میسپاره!

چانیول صادقانه به خودش می بالید و افتخار سراسر وجودش رو در بر گرفته بود، انگار که بکهیون شخصیت خیلی مهمیه، انگار تنها کسی که تو این دنیا باید ازش راضی باشه اونه.
وقتی سکوتش طولانی شد و نگاه براقش از معلم جوان برداشته نشد، مرد خودش ادامه ی حرف هاش رو‌ در پیش گرفت.

- بذار از جایی شروع کنم که تهش به تو خطم بشه.

لحظه‌ای به مرد کوچکتر نگاه انداخت و خندید. چطور ممکن بود مردی مثل پارک چانیول که حتی در حین شوخی هاش هم با جذبه به نظر میرسه، ناگهان انقدر بامزه و دلنشین دیده بشه؟

- یه روز درمورد افکارم با خانوادم حرف زدم، که شاید بزرگترین اشتباهم بود. اگه چیزی نگفته بودم توقعی هم نداشتم اما وقتی همه چیز رو گفتم پ تغییری ایجاد نشد، بیشتر از قبل احساسات منفی وجودم رو گرفت.

نگاهش بین ستاره های مصنوعی و پر نور شب چرخید. ای کاش کمی باد میوزید!

- گفتم چه صداهایی تو سرم میشنوم و گاهی شخصیتم کاملاً برمی‌گرده، انگار این تغییر خیلی واضح نبود، شاید هم بود و برای اطرافیانم عادی بنظر می‌رسید.

چشماش رو برای چند لحظه بست. نمیخواست به خاطر بیاره چه حالی رو‌ تجربه کرده، درد این خاطرات مثل درد هایی که به جسمش وارد می‌شد قابل تحمل نبود، با خوردن مسکن آروم نمی‌شد و تنها راه درمانش به راحتی نسیب هرکسی نمی‌شد، باید خیلی خوش شانس می بود تا فرشته‌ی مرگ به سراغش بیاد.

- اولین روانشناس گفت دو قطبی ام، د‌ومی گفت تو این سن چنین چیزی ممکن نیست! غافل از اینکه اختلال من سالها پیش شکل گرفت، فقط خیلی دیر برای درمان اقدام کردم.

بالاخره کمی باد می‌وزید، حالا نفس کشیدن راحت تر بود.‌چشماش رو بست و دم عمیقی گرفت. ای کاش بازدمی‌ در‌کار نبود!

- پدرم سعی داشت با تشکيل زندگی در کنار مادرم همه چیز‌ رو به قبل برگردونه، تا من خوشحال و صاحب خانواده باشم؛ موفق نشد!

هوای آزاد واقعا بهش کمک زیادی برای حرف زدن می‌کرد، انگار باد هم حرف هاش رو میشنید و تک تک کلمات رو با خودش به دور دست ترین نقاط می‌برد، انگار با دور شدن کلمات، از خاطرات و تجربه ها هم خلاص می‌شد.

- وقتی پدر و مادرم جدا شدن فقط دو سالم بود، اولین بار تو سه سالگی رفتم پیش روانشناس، جیغ های عصبی، کشیدن موهام با حرص و شکستن وسایل برای بچه‌ی سه ساله طبیعی به نظر میرسه؟ نه طبیعی نیست!

کوتاه خندید. به خودش، به بکهو  کوچولوی لجباز که پر بود از خشم و نفرت، نا امید از خانوادش و ترسیده از ترحمی که تو نگاه اطرافیان میدید، "بچه‌ی‌ طلاقه دیگه، بهونه گیری میکنه" از این جملات متنفر شده بود. فرزند طلاق بودن چی بود مگه؟ چقدر سنگینی داره این جمله؟ طوری که این لقب بیان میشه، به طرز عجیبی بچه هارو مقصر نشون میده، انگار که گناهکار اصلی اون ها هستن.

- به حرف روانشناس، مادرم تصمیم گرفت من رو بفرسته پیش پدرم، درواقع قرار بود با پدر بزرگ و مادربزرگم زندگی کنم. پدرم اونجا بود، ولی نمیدونم چرا انقدر حضورش تو ذهنم کمرنگه!

اخمی بین ابرو هاش نشست،‌چان هنوز با دقت گوش‌می‌داد انگار از ابتدا اونجا بود تا سراپا گوش باشه. راست می‌گفت، واقعاً قصد داشت پناهگاه امن باشه.
با لبخند غمگینش شونه بالا انداخت و صادقانه از دغدغه های بیون بکهوی هفت ساله حرف زد.

- بچه ها دوست دارن هردو طرف رو داشته باشن، هم پدرشون رو میخوان هم مادرشون، پس دوباره رفتم تا با مادرم زندگی کنم. از اونجا همه چیز بروز پیدا کرد، کم نیستن بچه هایی که بخاطر جدایی پدر و مادر دچار‌اختلال دو قطبی میشن، بخاطر تفاوت رفتاری و سبک زندگی متفاوت دو خانواده است.

اشک تو چشماش می‌جوشید و بکهیون رو بیش از پیش متحیر می‌کرد، هرگز براش عادی نمی‌شد؟ تعریف کردن این داستان تکراری، مرورش تو ذهنش و خاطرات تلخی که خوابشون رو میدید هرگز براش عادی نمی‌شد؟

هنوز هم از دیدن میله‌ی بارفیکس وحشت داشت، درب حلبی روغن هنوز خاطرات تلخ زنده می‌کرد، به خاطر نداشت اون شب مادرش چه کتابی رو براش می‌خوند اما میدونست که بعد از اون چقدر‌ از اینکه کسی براش کتاب بخونه نفرت داشت.

- کنار مادرم یه شخصیت قوی داشتم، با اینکه دوسش داشتم خطرناک بود، به خودم خیلی آسیب می‌زدم. کنار پدرم احتیاجی به قوی بودن نداشتم؛ اون کار می‌کرد و از پس همه چیز بر ميومد.

چان به مرد بزرگتر چشم دوخته بود و اون به شهر چراغونی در شب.

- یه چیزی درست نبود چانیول، فکرم خیلی مریض شده بود!

حالا دیگه بهتر دلیل درد قلبش رو درک می‌کرد، وقتی به نیمرخ مرد کنارش خیره و با هر کلمه بیشتر قلبش فشرده شد، فهمید که بکهیون براش فراتر از احساسات سطحی و ساده است.
پذیرفتن این حقیقت، حتی بیشتر از قبل در‌حین شنیدن حرف های مرد عذابش می‌داد.
آرزو می‌کرد میتونست در تمام اون لحظات سخت کنارش باشه و راهنماییش کنه، درکش کنه و تو آغوشش بهش پناه بده اما نبود، چان خیلی دیر بکهیون رو پیدا کرد!

- صداها انقدر زیاد شد که یک شخصیت ساختم، یه نفر که تو تنهایی هام کنارم باشه چون احساس ضعف می‌کردم. من بهش هویت دادم و اون حتی تو خواب هام ظاهر شد. چهره‌ی مشخصی نداشت اما میدونستم همون یک نفر همیشه کنارمه.

چان میدونست که همه‌ی اینها بخاطر ایجاد شدن اختلال در شخصیت پسر و درگیری های ذهنیش بوده، مشکلات بکهیون در اوج سادگی پیچیده شده بودن و همین باعث می‌شد اون، خانوادش و حتی روانشناس هاش گمراه بشن.

- بعد از تمام اون اتفاقات، باز هم چیزی تغییر نکرد؛ همه بسنده کردن به حرف یه روانشناسی که گفت کسی تو این سن دچار اختلال دوقطبی نمیشه. حق داشت، من خیلی قبل تر به دو قطبی مبتلا بودم، درد اصلی بیون بکهیون، مالابیس، منِ جدید بود.

لب های باریکش رو با حرکت لطیف زبونش تر کرد و لبخند عاری از خوشحالیِ روی لب هاش عمیق شد.

- سر لجبازی با خانوادم حتی بیشتر از قبل به مالابیس بها دادم و برخلاف گذشته، که خودم میخواستم درمان بشم، دیگه تلاشی نمیکردم.

دم عمیقی گرفت و تن صداش محکم تر شد.

- من از مالابیس لذت می‌بردم و اون از من، چه چیزی لذت بخش تر از این؟ حالا دیگه بخش بزرگی از من برای اونه. پارک چانیول میخوام ازت یه سوالی بپرسم.

چان با وجود سنگینی گلوش گفت.

- بپرس.

بیان بعضی کلمات خیلی سخته، برای بیان بعضی کلمات ساعت ها فکر کردن هم نتیجه نمیده، برای بیان بعضی کلمات باید با دست هات بازی کنی و پوست گوشه‌ی ناخونت رو بکنی!

- اونا بهم میگفتن از اون اتاق تاریک بیا بیرون، وقتی گفتم نیاز به درمان دارم گفتن فقط خودت باید خودت رو درمان کنی ولی چی میشه اگه من نخوام درمان بشم؟ من نخواستم درمان بشم و اونا بیخیال درمانم شدن. تو چی؟ اگه بگم نمیخوام درمان بشم بیخیال میشی؟

خیره به چشمای نمناک مرد پزشک ادامه داد.

- هنوز فرصت هست چان، فقط بیخیال من و درمان من شو. من نمیخوام درمان بشم.

مرد کوچکتر با جدیتی کاملاً نمایان، به چشم‌های تیره‌‌ای که آینه‌ی نورهای رنگارنگ شهر شده بودند، خیره شد.

- بیخیال نمیشم.

چشم هایی که حس عجیبی رو‌ درونش بیدار می‌کردن و تپش های منظم قلبش رو مثل یک ترن هوایی به راحتی به اوج و زیر می‌کشوندن.

- چان من نمیخوام درمان بشم.

دقایقی خیره بودن به اون مرواریدهای مشکی برای ایمان چانیول کافی بود، ایمان به قابل پرستش بودن اونها، ایمان به سیاهی مطلق، به کشیدگی و فرم پلک های مرد، ایمان به سایه‌ی مژه های بلندش، به اشک های جمع شده زیر پلک هاش.

- گفتم که بیخیال نمیشم.

اینبار تما بدنش به سمت چان چرخید و دست های مهربونش رو بین دست های خودش گرفت، با عجز و ناله بار دیگه تلاش کرد.

- تلاش هات بی نتیجه میمونه، بعد ناامید میشی. ناامیدی خیلی بده چان، اینکارو با خودت نکن.

مرد پزشک با ذوق از لمس دست های سرد بکهیون لبخند زد و جفت ابرو هاش رو بالا انداخت.

- بیخیال نمیشم.

مرد بزرگتر که از شنیدن اون جمله‌ی دو کلمه ای صبرش به سر رسیده بود از جا بلند شد و داد زد.

- هرکاری میخوای بکن! من بهت هشدار دادم.

قبل از اینکه حرکت کنه و از اون محیط دور بشه چان ایستاد و دستش رو گرفت،‌ بدنش رو سمت خودش کشید و دست آزادش رو باز کرد تا آغوشش رو در اختیارش قرار بده. انگار که به اون لطف می‌کرد اما تمام اینها برای خودش بود، برای قلب و احساسات پر جنب و جوش خودش!

بکهیون با چشمای گرد و دستای خشک شده تو هوا، بین دست های مرد باقی موند و چشماش رو برای لحظه ای بست. کمی، فقط کمی آرامش رو لمس کردن هم کافی بود.
کسی از آغوش گرم و نرم بدش میاد؟ بکهیون هم از این قاعده مستثنی نبود.
فقط حسی که داشت، در نظرش خوش‌آیند نمی‌اومد. نگرانی و ترس، ترس از تغییر، ترس از شکل گیری احساساتی که مطمئن بود درکشون قراره براش سخت و غیر ممکن باشه.

وقتی چانیول محکم تر بین بازو هاش فشردش و سرش رو کنار گردنش فرو برد، بالاخره دست هاش دور تن مرد حلقه شدن و نفس حبس شده اش رو رها کرد.

چان توقعی از این مرد که حتی ساده ترین احساساتش براش گیج کننده بودن نداشت، اما بکهیون دست هاش رو دورش پیچید و بهش آغوشش رو هدیه داده بود، مهم نبود اون چقدر انکار کنه، چان تلاش های بکهیون برای اعتماد و برگشت به بُعد زیبای زندگی رو می‌دید.

- من بیخیالت نمیشم؛ چون بکهیونی که امروز اومد بیمارستان دنبال درمان بود، چشمای براقش که خواهش توشون موج میزنه کاملاً در تضاد با حرفایی هستن که ميگه، چون مردی که بین دستامه میتونست به راحتی منو پس بزنه اما بهم اعتماد کرد و من به هیچ وجه اجازه نمیدم این اعتماد از بین بره.

چانیول از چه عطری استفاده می‌کرد؟ چه سحری داشت؟ جادوی کلماتش بود؟ چطور انقدر منقلبش می‌کرد و آرامشی که ازش می گرفت رو دوباره به سادگی تو رگ هاش تزریق می‌کرد؟
تمام تن خسته‌ی مرد معلم بین بازوهای این آدم، آروم می‌گرفت و سست می‌شد، آمادگی فرو رفتن به خواب‌ابدی در آغوش مرد کوچکتر‌ رو داشت.

- من این بغل کوچیک رو از دست نمیدم بیون بکهیون، حالا هرچقدر‌ که میخوای تقلا کن!

حرف های مرد پزشک به حد زیادی دلگرم کننده بود، دلگرم کننده بود اگر دید بکهیون به آینده هم، همینقدر گرم و دلنشین می بود.

MALABISS(chanbaek)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora