Part.19 .فقط ببخش

18 3 0
                                    

Malabiss









فقط ببخش.

اون روز هم همراه چانیول به بیمارستان رفت. جونگین کمی با تاخیر رسیده بود و فوراً مشغول صحبت با چان شد.
همچنین با بکهیون خیلی گرم و صمیمی رفتار می‌کرد تا بهش حس صمیمیت و راحتی بیشتری بده.
در آخر چان با بهونه بررسی لیست کارهای اون روز ازشون فاصله گرفت و اجازه داد بکهیون به عنوان اولین نوبت مشاوره اون روز به اتاق روانشناس کیم بره.

جونگین لبخند زد و بعد از نشستن پشت میزش صندلی رو جلوتر کشید. دست هاش رو، روی میز قهوه‌ای رنگ گذاشت و پرسید.

- خب چطوری؟

- خوبم. تو و دوست پسرت چطورید؟

- من خوبم اونم خوبه. درگیر کاراشه.

بکهیون به آرومی سر تکون داد و لب برچید.

- افسر عجیبه.

جونگین کمی سرش رو کج و حین نشوندن اخم تصنعی رو پیشونیش، لبخندش رو‌ حفظ کرد.

- چرا؟

- نگاهش. وقتی اومد بیمارستان تا دوباره بازپرسی کنه، یه چیز عجیبی تو نگاهش بود.

بکهیون ‌اطمینان نداشت چه حسی رو از نگاه افسر جوان خونده، اما براش قابل لمس بود. انگار که خودش هم بارها اون حس رو نسبت به دیگران داشته. یه احساس سبک، اما پیچیده. شاید دوست داشتن، اما نه به تعریف عامیانه!

- بدت اومد؟

با سوال روانشناس به خودش اومد و نگاه خیره‌اش رو‌ از جعبه‌ی دستمال کاغذی روی میز گرفت. باید کمی از آب تازه و خنک روی میز می‌نوشید. تازه بود مگه نه؟ ظرف هارو حتما هر روز میشستن و آب تازه و‌ خنکی داخلش میریختن. لیوان‌ها چطور؟ تمیزن؟

- نه. با وجود اینکه ترحم بود اما ناراحتم نکرد. با دلسوزی نگاهم می‌کرد اما ازش بدم نیومد.

به لیوان اب فکر می‌کرد، نگاهش روی‌صورت جذاب مرد می‌چرخید و جوابش سوالش رو می‌داد. نفس بکش بکهیون! داری همزمان ذهنت رو درگیر چیزهای مختلفی میکنی.

جونگین مطمئن نبود اینکه از زندگی خصوصیشون تو حیطه کار صحبت بشه، مشکلی داره یا نه؛ اما اگر فردی توجه بکهیون رو جلب کرده بود صحبت درموردش هیچ مشکلی نداشت. پس مثل مرد معلم با آرامش جواب داد.

- خب اون واقعاً از تو خوشش میاد چند بار درمورد تو، از من و چانیول پرسیده.

جونگین فکر می‌کرد بکهیون با آرامش جوابش رو داده؟ اون آروم نبود.
ناخن انگشت اشاره‌اش رو کنار ناخن شصتش کشید. دست راستش کنار میز بود و جونگین بهش دید نداشت. میتونست به راحتی و بدون نگران از بابت دیده شدن پوست دستش رو بکنه!
پوزخندی زد که خیلی هم تمسخر آمیز به نظر نمی‌رسید.

- فکر میکردم ازم متنفر باشه.

جونگین کنده شدن پوست بکهیون رو نه اما تکون خوردن دست و بدنش رو می‌دید. داشت بلایی سر بدنش می آورد. از ابتدا میدونست مرد آرامش نداره. ولی آیا این راه مد نظرش برای آروم شدن بود؟ آسیب زدن به خودش، اون رو‌ مهار می‌کرد؟

- چرا؟

نمی‌خواست حتی لحظه‌ای نگاهش رو سمت دست های بیمارش ببره. بکهیون می‌خواست پنهونش کنه، اجازه می‌داد که اینکار رو بکنه. اجازه می‌داد با لبخند بزرگ رو لبهاش فکر کنه که تونسته جونگین رو گول بزنه.

- پدر و مادرم توی محبت برام کم نذاشتن. خیلی دوسم دارن، اما فقط برام سخته همچین چیزی رو باور کنم که کسی بجز اونا هم دوستم داره.

- خب راستش حتی منم ازت خوشم میاد.

به سادگی گفت و خندید. باید برای بکهیون آزمایش مینوشتن. باید زودتر ارجاعش می‌داد به روانپزشک اما بکهیون بهش دلایل کافی نمی‌داد. حتی به حد زیادی کنجکاوش می‌کرد! باید بیشتر روی‌ این پرونده متمرکز می‌شد.

- به نظر میرسه دارم دوستای جدید پیدا میکنم.

مرد معلم گفت و دستش رو روی پاهاش کشید. حرکتش رو چند‌بار تکرار کرد و خندید.

- دانش آموزای کلاست هم دوست دارن.

لبخندش مثل یه اثر‌ هنری روی صورتش ثبت شده بود. نبايد حال بدش رو بروز می‌داد. گذاشت مرد روانشناس سخنرانیش رو ادامه بده.

- احتمالا خیلی از همکارات هم ازت خوششون میاد. تو واقعا دوست داشتنی هستی بکهیون.

دستی بین موهاش کشید. زخم کوچیک کف سرش دوباره خشک شده بود، احتیاج داشت اون رو بکنه.
کاش تو خونه بود نه جلوی این مرد.
باز هم لبخند!

- اینکه تو خودت رو دوست نداری دلیل بر این نیست که دیگران هم دوستت نداشته باشن.

برای اینکه حواسش رو‌ از زخم کف سرش پرت کنه باید حرف می‌زد. همین حالا هم به سختی حرکت دستش به سمت سرش رو‌کنترل می‌کرد.

- من نگفتم خودمو دوست ندارم.

جونگین نگاهش رو‌ توی اتاق چرخوند.‌ سر بکهیون به سمتی دستی که تکیه به مبل داده بود خم می‌شد. درد داشت؟ انگار‌ می‌خواست به طریقی ‌دستش رو به سرش برسونه.

- بکهیون آدما زمانی به احساسات دیگران نسبت به خودشون شک میکنن که از خودشون راضی نباشن. چون خودت رو دوست نداری فکر میکنی فرد دیگه‌ای هم دوستت نداره.

سکوت کرد، جوابی نداشت که بده. شاید هم داشت اما الان؟ حوصله‌اش رو نداشت. باید زودتر‌ می‌رفت خونه.

- خب بکهیون دوست داری امروز درمورد چی حرف بزنیم؟

نفس عمیقی کشید و در دل از مرد تشکر کرد.
" ممنون که بحث رو عوض کردی"

جونگین بحث رو تغییر داد، در اصل میخواست کاری کنه مرد جوان، بعداً سر فرصت به حرفاش که مثل مته تو مغزش فرو رفتن فکر کنه.
هیون کمی فکر کرد و جواب داد.

- شاید ... خانوادم؟

لبخند گرمی زد.

- خب، خیلی خوبه. شروع کن.

- خلاصه بگم؟

- هرجور راحتی.

باید از ابتدا به طور خلاصه تعریف می‌کرد.

- خب مادر من قبلا یه بار ازدواج کرد و صاحب یک دختر و بعد از اون یه پسر شد اما متاسفانه با همسرش به مشکل خورد و ازش جدا شد. چند سال بعد با پدر من ازدواج کرد و من متولد شدم. میشه گفت پدرم جنون وار عاشق مادرم بود. اما خب بازم هر عشقی قرار نیست پایانش خوب باشه. پدرم نتونست از پس کنترل خواهر و برادرم بر بیاد تفاوت سنی زیادی با مادرم داشت. کم تجربه و بچه بود. قوی نموند و به اعتیاد روی آورد. برادرم هم تو سن بدی بود. بیشتر از خونه فراری بود و اونم بخاطر رفاقت‌های خطرناک، سمت اعتیاد قدم برداشت. بعد پدر و‌ مادرم جدا شدن.

نفس عمیقی گرفت و لحظه‌ای چشماش رو بست. باید آب می‌خورد. اما نخورد، نمیتونست خم بشه و‌ لیوان و بطری آب رو برداره. دست هاش به مبل چنگ زده و عضلات پاهاش منقبض شده بود.

- من اون موقع نزدیک به سه سالم بود. خواهر و برادرم برای بزرگ کردن من به مادرم کمک کردن. اما لجبازی می‌کردم. مدام جیغ می‌زدم، موهام رو می‌کشیدم و وسایل رو پرت می‌کردم.

حالا دیگه وظيفه‌ی جونگین سکوت کردن بود، پس باید به وظیفه‌اش عمل می‌کرد و سراپا گوش‌می‌شد،  برای شنیدن کسی که شاید تاحالا هرگز شنیده نشده بود.

- بردنم پیش روانشناس و اونم گفت لازمه که برم پیش پدرم. توی یه شهر دیگه همراه پدر بزرگ و مادربزرگم زندگی و پدرم، زندگی کردن رو یاد گرفتم.

خاطرات رو‌ یادش نمی‌اومد اما دردشون رو‌ حس می‌کرد. "کاش تو همون بچگی‌ می‌مردی بکهیون."
خیره به دیوار سفید لبخند تلخی زد و گفت.

- هیچوقت تصویر لحظه ای که با ذوق در اتاق پدرم و باز کردم و اون پشت به من نشسته بود، حتی نیومد تا ازم استقبال کنه رو فراموش نمی‌کنم. نیم نگاهی بهم انداخت و فقط یک جمله گفت «برو بیرون الان میام» من رفتم اونم بعد از مدتی اومد، اما خاطره بیرون اومدنش و بغل کردنش بعد از یه مدت طولانی، هرگز تو ذهنم ثبت نشد.  همیشه بهمون گفتن اتفاق های خوب خاطره میشه و اتفاق های بد تجربه؛ چطور کسی نفهمید چقدر بی سر و صدا جای این دوتا با هم عوض شده؟

تصویر اون لحظه دوباره در ذهنش نقش بست، برای فرو بردن بغضش چشماش رو چند لحظه بست. کف دست هاش رو به هم سابید و به سرخی انگشت‌هاش خیره شد. خون کنار ناخن‌هاش خشک شده و از بس مبل رو‌چنگ زد، نوک انگشت‌هاش قرمز شده بود.

- چهار سال پدر بزرگ و مادربزرگم منو بزرگ کردن. بهشون میگفتم مامان و بابا چون تفاوتی با پدر و مادرم برام نداشتن. گاهی مادرم رو میدیدم، شهرها کمی دور بود و رفت و آمد سخت. بعد از یه مدت بخاطر وضعیت پدرم تصمیم گرفتم برگردم پیش مادرم. دیدن اعتیادش و جوری که جلوی چشمم انکارش می‌کرد عذاب آور بود. اما درست وقتی پدرم رو‌ ترک کردم، اون هم مواد رو‌ ترک کرد. فهمیدم هنوزم براش ارزش دارم.

بخاطر حرف خودش خندید. معلومه که پدر ها بچه ها رو دوست دارن. عامل تمام بدبختی‌هاشون هستن، اما دوستشون دارن، جوک برتر سال!

- طی شیش سالی که پیش مادرم بودم تابستون ها یا تعطيلات کریسمس میرفتم پیش پدرم. همه چیز خوب بود و من خوب نبودم.

کمی مکث و بعد جمله اش رو تصحیح کرد.

- نه درواقع هیچ چیز خوب نبود. من نمیتونستم با یه چیزهایی کنار بیام و از طرفی مشکلات دیگه بهم فشار می‌آورد. خواهرم از همسرش جدا شد و تمام وجود من نگران بنی بود. خواهرزاده‌ای که از بچگی درست مثل خودم احتیاج به روانشناس و الان بستری شدن داره. تولدش نوری تو تاریکی زندگیم بود. الان تنها منبع نور من داره خاموش میشه.

چی می‌شد بنی حالش خوب می‌بود؟ هیچوقت مثل اون دچار حال بدی نمی‌شد و بجاش همیشه غرق شادی می بود‌! بکهیون برای این اتفاق دنیاش رو می‌داد.

- نمیدونم از کجا شروع شد اما من روز به روز افسرده میشدم و هیچکس از این موضوع خبر نداشت. علاقه ای به فعالیت زیاد نداشتم، زود عصبی می‌شدم و از اضطراب دور انگشتام رو میکندم و خونی که از دستم میومد رو نگاه می‌کردم. با خودم می‌گفتم حقمه، واقعا بود. شب‌ها تا صبح نمیخوابیدم و تمام مدت به یه چیز فکر میکردم، «مرگ».

بالاخره نگاهش رو از دیوار گرفت و به جونگین داد که دقیق تو چهره اش خیره شد بود.

اون نگاه نافذ داشت تمام تلاشش رو می‌کرد ذهن مرد روانشناس رو بخونه.

- به هیچکس نگفتم قصد خودکشی دارم؛ اما مادرم وسایلی مثل تیغ و دفترچه یادداشتم رو دید. همه شوکه شده بودن. من انقدر حالم خوب بود که براشون این حالم عجیب جلوه کنه. از اونم گذشتم و بالاخره بعد از شیش سال تصمیم گرفتم برگردم پیش پدرم.

حالا که تعریف می‌کرد خیلی ساده و روان کلمات بیان می‌شدن اما زمانی که تک تک اون لحظات رو تجربه می‌کرد خراش‌های عمیق قلبش رو در بر میگرفتن.

- اوضاع از اینجا به بعد بدتر از قبل شد. برام مزایای زیادی داشت اما معایبیش پیچیده‌تر بود. شخصیت من و پدرم اکثر مواقع سازگار نبود و این خودش یک مشکل بزرگ می‌ساخت. من وقتی پیش مادرم بودم روی پای خودم می ایستادم و مجبور بودم قوی باشم اما وقتی رفتم پیش پدرم همه چیز عوض شد. دیگه لازم نبود قوی باشم لازم نبود سختی یا ناراحتی‌ای رو تحمل کنم و این مشکل دوم بود.

به جونگین که ابرویی بالا انداخته و متعجب منتظر ادامه‌ی‌ حرف‌هاش بود لبخند زد و گفت.

- چون من به درد کشیدن عادت کرده بودم. داستان نویسی رو ادامه دادم، طراحی میکردم، زبان انگلیسی میخوندم، درسام رو میخوندم، میرقصیدم و کلی آهنگ میخوندم، شاد بودم. دست کم برای مدتی. همه اینها به لطف مالابیس بود. حالم خوب شد و خانوادم خوشحال بودن. اما من...

مکث کرد و بعد از چرخوندن نگاهش تو اتاق، بالاخره به جلو خم شد تا کمی آب برای‌خودش بریزه.

- مالابیس تمام فکرم رو گرفت. صداش گاهی کلافه کننده میشد و بهم سردرد می‌داد افکار توی سرم اصلاً خوب نبودن. بهم فرمان می‌داد حیوون خونگیم رو‌ بکشم. ساده به نظر میرسه اما فکر کردن بهش اعصاب خرد کنه. کم‌کم کنترلم برای خودم سخت شد.

جرعه‌ای از آب نوشید و به لیوانی که تو دست هاش می لرزید چشم دوخت. سطح آب مواج شده بود.

- یه شب با تیغ بالاسر پدرم نشسته بودم و وقتی بهش گفتم میخوام بکشمت اون فکر کرد باهاش شوخی میکنم. با خودم درگیر بودم، یه کشمکش عظیم تو سرم بود. بکهیون میگفت اینکارو نکن اون پدرته؛ ولی مالابیس میگفت تو ازش متنفری و اون حق زندگی نداره. نمیتونم توصیف کنم چقدر این حالت میتونه عذاب آور باشه.

جونگین دست از نوشتن نکات کوچک برداشت و دقیق‌تر به دست‌های لرزون و نیم رخ رنگ پريده‌ی بیمارش نگاه کرد.

- حتی وقتی پیش مادرم هم بودم این اتفاق افتاد. افکارم خطرناک بود و من به آسیب زدن به عزیز ترینم یعنی بنی فکر کرده بودم. چون اونم یکی از منبع های ناراحتیم بود، براش غصه می‌خوردم و مالابیس میخواست از بین ببرتش تا دیگه دلیلی برای ناراحتی نداشته باشم. این خود جهنمه!

باقی آب رو‌ یک‌نفس سر کشید و لیوان رو روی میز گذاشت.
دستای سفید و کوچکش رو توی هم قفل کرد و پیشونیش رو بهش تکیه داد.
خواب عجیبی که برای چان تعریف کرد رو دوباره بیان کرد و بعد با کلافگی غر زد.

- چهره اش رو واضح نمیدیدم و صداش هم واضح یادم نیست اما اونجا بود و میدونم باهاش حرف میزدم. کلافه کننده است که حتی تو خواب هم تنها نباشی. اون عوضی خودش بود، مالابیس!

دیدن شخصیت های عصبانی، ناراحت و غیره درحالی که ازشون فرار می‌کرد نشون دهنده‌ی فرار بکهیون از شخصیت خودش بوده. اون از بخش عصبانی وجودش فرار می‌کرد از بخش ناراحتش فرار می‌کرد از بخش طمع کار خودش فرار می‌کرد و تمام اینها اثبات میکنه شخصیت پسر نوجوان چقدر دچار اختلال شده بوده.

- با خانوادم حرف زدم اما مدتی گذشت و همه فراموش کردن. منم سعی کردم مالابیس رو که داشت کمرنگ میشد برگردونم. من بهش احتیاج داشتم، به شدت دلتنگش بودم. و حضورش تا همین حالا تو زندگی من ادامه داره.

جونگین نفس عمیقی کشید. گذشته ی مرد اختلالاتی رو تو ذهنش می آورد و از طرفی حرف های بعدی اون هارو محو می‌کرد. تشخیص حقیقت وجودِ بکهیون کار سختی بود، این مدت رو بیشتر به مطالعه پرداخت تا در مواجه با بیمارش دست کم ذهنش آمادگی هرچیزی رو داشته باشه. درد‌های بکهیون کم نبود، زخم‌هاش قابل شمردن نبود!

بکهیون مجبور بود پیش هرکسی متفاوت برخورد کنه و این گیج کننده است؛ که پیش مادرت یه آدم قوی باشی تا روی پای خودت به ایستی و پیش پدرت لوس و بیخیال باشی چون اون حواسش به همه چیز هست. و این ساده ترین دلیل برای اختلالاتش میتونه باشه. دیگریش ژنتیک. بکهیون شدیداً مشکوک‌ به اختلال دو قطبی بود؛ اما جونگین اطمینانی درمورد شرایط خانوادش نداشت.

سومین دلیل میتونه فشار عصبی، مشکلات روحی و آسیب هایی که از کودکیش آغاز شده، باشه. که به راحتی هم پاک نمیشه. آدم ها ادعا میکنن گذشته باید فراموش بشه اما کمتر از یک درصد اونها توانایی انجام چنین فعالیت سختی رو داشتن. جونگین از بیمارش نمیخواست فراموش کنه. هرگز.
اما چیز دیگه‌ای میخواست.

- بکهیون تو ارتباطت باهاش چطوره؟

- با کی؟

- شخصی که ادعا میکنی با تو متفاوته ولی درون خودته.

- اسمش مالابیسه.

جونگین ترجیح داد اسمش رو صدا نزنه تا بیشتر از این به اون شخص قدرت و بها نده پس فقط سر تکون داد و پرسید.

- ارتباطتتون چطوره؟

بکهیون کمی مکث کرد، لباش رو بهم فشرد و به فکر رفت. به دسته مبل راحتی که روش نشسته بود ضربه می‌زد تا تمرکز بیشتری به دست بیاره.

- نمیشه گفت خیلی بد یا خوبه. ما یه وقتایی خیلی با هم به مشکل میخوریم و همدیگه رو درک نمی‌کنیم اما یه وقتایی خیلی خوب با هم کنار میایم. و تقریبا بهم وابسته ایم.

- خب با این توصیف ها، میخوام بدونم برای چی الان اینجایی؟

- سردرد، کلافگی و فکر های خطرناک. اون به اندازه ای که خوبه خطرناک هم هست چیزای مناسبی ازم نمیخواد.

روانشناس جوان سرش رو به معنی متوجه شدنش، به بالا و پایین تکون داد و پرسید.

- دقیقا چه چیزای خطرناکی میخواد؟ جدا از کشتن حیوون خونگیت.

و دفترش رو باز کرد تا دوباره نکات لازم رو بنویسه. بکهیون خیلی راحت و بدون درنگ گفت.

- خون. بیشتر از همه خون دوست داره. یعنی رنگ قرمزش لذت بخشه برای جفتمون.

همینطور که می‌نوشت، با جمله‌ی آخر مرد جوان متوقف شد و نگاهش کرد. این میتونه خطرناک باشه، جوری که بکهیون بیان میکنه به خون علاقه‌منده یعنی دست کم از قاتل بودن ترسی نداره و شاید همین دلیلی بود که انقدر کیونگسو رو اذیت کرد.
در آخرهم به سختی اعتراف کرد که قاتل نبوده، اگر قاتل واقعی به قتل اعتراف نمی‌کرد بکهیون همین حالا هم تو زندان بازداشت بود. فقط بخاطر اینکه از اینطور شناخته شدن ترسی نداشت.

- خب، ادامه بده.

- یه بچه رو کتک بزنم.

این حرفا در کنار خاطراتش که مبنی بر قصد کشتن خانوادش بود، نشون دهنده علاقه زیادش به آسیب زدن به موجودات زنده بود. خطرناکه، خیلی خطرناک.
اینبار سوال روانشناس ابعاد وسیع تری پیدا کرد.

- تا حالا قصد داشتی به وسایل آسیبی بزنی بشکنی یا خرابشون کنی؟

- آره، پیش اومده.

دست هاش رو‌ داخل دور خودش پیچید و بیشتر تو خودش جمع شد. باید خودش رو‌ پنهان می‌کرد.

- خب تو جامعه چی؟ سعی داشتی تو خیابون به کسی آسیب بزنی یا مثلاً یه ماشین رو خط بندازی؟

- آره.

- به طور گسترده تر چطور؟


مرد معلم آب دهانش رو‌ قورت داد. سرش رو‌سمت مرد روانشناس چرخوند و آروم پلک زد. خوابش می‌اومد.

- برج نامسان، دوست دارم منفجر شدنش رو‌ به چشم ببینم. و‌ شاید حتی خودم اینکارو بکنم.

یک مورد. یک مورد وجود داره که بکهیون علاوه برخانواده اش قصد آسیب زدن به جمعیت زیادی از مردم بی‌گناه رو داشته باشه. ممکن بود یک فرد سایکوپث باشه! فقط با ادامه جلسات و آزمایشات بیشتر میتونستن تشخیص بدن.

می‌شد به طور کلی گفت که مالابیس از خانواده‌ش متنفره اما بکهیون نیست.
مالابیس باور داره باید انتقام سختی هایی که در بچگی براش ایجاد کردن رو بگیره و بکهیون ترجیح میده بجای خانوادش به خودش آسیب بزنه.
اما از همه بدتره، بکهیون و مالابیس هردو یک نفرن و جونگین بین تمام این اختلالات تشخیص چند شخصیتی بودن‌ رو برای بیمارش جزو لیست قرار نمی‌داد.

بکهیون از خانواده و سرنوشتش ناراحت و مالابیس خشمگینه. و هردوی اونها راه‌هایی در پیش گرفتن که عاقلانه نیست پس بکهیون فقط باید ببخشه، باید خانواده اش رو ببخشه و همینطور خودش رو. چون هیچکدوم اونا مقصر نیستن.

سرنوشت گاهی انسان ها رو به جایی میکشونه که حتی تو کابوس هاشون هم نمیبینن. اما در نهایت اگر همه‌ی ما بخوایم انتقام بگیریم،‌ تو چنین دنیای بزرگی سنگ روی سنگ بند نمیشه. گاهی فقط باید ببخشیم،‌ نه تنها اطرافیان بلکه خودمون رو. باید گذشتن رو‌ یاد بگیریم. از گذشته، گذشتن رو!

زندگی بکهیون به نظرتون تلخه یا اصلا در حدی دردناک نیست که بک دچار چنین مشکلاتی بشه؟

MALABISS(chanbaek)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang