Malabiss
قرار نبود قاتل بشی.
"- تو لایقشی بکهیون. تو اونقدر بی عرضه ای که نمیتونی از خواهرزاده ات مراقبت کنی.
- اما من خیلی کمکش کردم.
- الان به تو نیاز داره. نشنیدی خواهرت چی گفت؟ دکتر گفته بنی با تو حالش بهتر میشه.
بغض تو گلوش میرقصید، فشار هربار روی قفسه سینه اش بیشتر میشد و بکهیون رو در برابر مالابیس ضعیفتر میکرد. وقتی جسم خسته است، عملکرد مغز پایین میاد! چرا مالابیس ساکت نمیشد؟ یا حتی خود بکهیون!
- ولی من نمیتونم کنارش باشم.
- چون تو تصمیم گرفتی بیای سئول. حالا که اومدی چی شد؟ به چی رسیدی؟
- آرامش.
- برای کی؟
- خودم.
متوجه نبود با چه شدت و فشاری پوست کنار ناخن شصتش رو میکنه، ولی خیسی خون رو حس میکرد. خون، به یکم بیشترش نیاز داشت. این کافی نبود.
- تا جایی که یادمه از درد کشیدن لذت میبردی. چطور شد که دنبال آرامش گشتی؟
- هنوزم میبرم. اما نمیتونم برم اونجا. مثل اینه که غرورم رو خرد کنم. نه! حتی مثلش نیست، دقیقا خودشه. من بخاطر اونا اومدم اینجا.
- برای چی؟ برای اینکه نجاتشون بدی؟
- آره برای اینکه از دست تو نجاتشون بدم.
متوجه میشد اشکاش جاری شده پس سریع پاکشون کرد. کاش راه های بیشتری برای مهار اشک ها وجود داشت.
- لطفاً فقط ساکت شو مالابیس.
- از من میترسی بکهیون!
- اینطور نیست.
- اگه نمی ترسیدی نباید میرفتی پیش روانشناس.
حرص داشت، به اندازه تمام سالهای تنهاییش و تمام سالهایی که توسط مالابیس اذیت شده بود، حرص داشت.
- از خودم که انقدر در برابرت ضعیفم، میترسم.
- من خودتم.
- تو مالابیسی.
- تو هم هستی بکهیون.
ناخودآگاه به آرومی سرش رو به دو طرف تکون داد. صدای سایش موهاش با بالشت تو اتاق شنیده میشد، اگر کسی اونجا بود! نبود.
- تو فقط، تو ذهنمی.
- ذهنت متعلق به توعه، افکارت برای توعه.
- تقصیر منه.
- شکل دادن من؟
- آره.
خسته بود، خسته تر از سربازی که تو میدون جنگ ایستاده و چشم میچرخونه بلکه کسی رو اطرافش ببینه. اما جز دشمن چیزی رویت نمیشد.
زندگی بی رحمانه مقابلش شمشیر کشیده بود و به نظر میرسید مالابیس نیروی نفوذی این دشمن بزرگ بوده. جای زخمهای اون هنوز خون ریزی میکرد چون مالابیس اونها رو باز نگه میداشت.
- من همیشه بودم بکهیون. تو وجود همه آدما یه شخصیتی برای حرف زدن هست، همیشه یه شخص دومی هست.
- اونا هم تو سر بقیه حرف میزنن و باعث سردردشون میشن؟
- نه. تو فقط منو خیلی پررنگ کردی بکهیون.
بکهیون فقط باید میفهمید! این حقیقت که خودش تنها نیروی نفوذی دشمن بوده رو؛ باید میفهمید خودشه که زخمهاش رو سر باز نگه داشته و به چکیدن خونش از اونها خیره شده!
- من بهت جون دادم مالابیس؛ من بهت اسم دادم، شخصیت دادم.
- الان پشیمونی؟
- نه. نمیتونم ازت بگذرم!
- چرا؟
فکر کرد. واقعا! چرا؟
- من تورو ساختم چون دوسِت داشتم. من میخوام شخصیت تورو داشته باشم. از اول بهم گفتن باید قوی باشم. منم تو رو ساختم تا قوی باشی، تا قوی باشم ..."
بعد از چند لحظه مکث اینبار با زمزمه ای که تو سکوت اتاق شنیده میشد، جمله اش رو کامل کرد.
- قرار نبود قاتل بشی مالابیس ...
چانیول چند بار فکر کرد، همه چیز رو سنجید و هربار آشفته تر از قبل شد. مشکلات بکهیون درواقع هیچی بودن. پوچی این مشکلات نشون میداد فقط حاصل زخم های قدیمی و فعالیت زیاد مغز بکهیون هستن.
بعد از دقایق طولانی کلنجار رفتن با خودش، نتونست تحمل کنه و بلند شد تا به اتاق بره. نباید اون رو تنها میذاشت، نه با افکارش.
بعد از چند تقه به درب اتاق، دستگیره رو پایین کشید و وارد شد، ناخودآگاه لبخندی زد و به آرومی رو تخت نشست.
بکهیون به سمتش برگشت و در سکوت بهش خیره شد.
وقتی مرد به قصد دراز کشیدن رو تخت اومد، بکهیون کمی کنار رفت تا جا برای هیکل بزرگتره چان باز بشه. در دل بخاطر برگشتش به اتاق خوشحال شد. شاید در چهرهاش هم این رو نشون داد!
انگشت شصتش رو داخل مشتش فشرد تا خونش زودتر خشک بشه و ردی نمونه که مرد چیزی ببینه یا متوجه بشه.
چانیول یک دستش رو زیر سر بکهیون گذاشت.
مرد بزرگتر آغوش رو دوست داشت، نمیتونست انکار کنه. جلو رفت و سرش رو روی سینهی مرد جا داد.
با حرکات آروم دستش شروع به نوازش کمرش کرد.
مرد بزرگتر حلقه ی دستش رو دور پهلوی چان کمی فشرد تا از واقعی بودن همه ی اون اتفاقات مطمئن بشه. با وجود اینکه خجالت میکشید اما عمیقاً دلش میخواست بعد از مدت ها تجربهاش کنه پس درخواستش رو گفت.
- چان!
- بله؟
- میشه با انگشت هات پشتم رو نوازش کنی، یا آروم ناخون هات رو روی کمرم بکشی؟
چانیول تک خندی زد و با اخمی توام با خنده گفت.
- این که مثل خاروندن میشه.
کمی سرش رو به بالا گرفت و گردنش به پشت خم شد، شاید زیادی نزدیک بود! همونطور که به چهرهی جذاب مرد خیره بود گفت.
- یه چیزی شبیه همین.
- باشه، انجامش میدم.
و دستش رو به آرومی زیر لباس بکهیون خزوند و مشغول نوازشش شد، آروم انگشت ها و ناخون هاش رو روی کمرش میکشید و میدید چطور مردی که ازش بزرگتره، با حرکات و نوازش هاش آروم میگیره و غرق لذت میشه.
چان که سست شدن و به خواب رفتن بکهیون رو دید، آروم روی موهاش رو بوسید. بعد از گرفتن نفس عمیقی بین موهای خوش عطرش، چشماش رو بست و به خواب رفت.
بکهیون وقتی بیدار شد اولین چیزی که به یاد آورد، به خواب رفتنش تو آغوش چان و حرفایی که شب قبل بینشون رد و بدل شده بودن، بود.
کمی بیشتر چشماش رو باز کرد، همچنان تو آغوش چان فشرده می شد و بخاطر یک حس دوست داشتنی، اصلاً دلش نمیخواست از بغلش جدا بشه.
یه چیزی رو خوب درک میکرد، چانیول از اون خوشش اومده بود و دروغ بود اگر میگفت در برابر چان و احساسات پاکش کم نیاورده.
این احساسات، شیرین و قشنگ اما به همون اندازه خطرناک بودن. این چیزی بود که میترسوندش.
بکهیون میفهمید که مرد کوچکتر داره تلاش میکنه، اما یه چیزهایی هرچقدر هم دوست داشتنی، ممکن به ضررمون تموم بشه.
به حرف های شب قبل فکر کرد. به رفتارهای زشتش و بعد به راحتی خوابیدن در آغوش مرد کوچکتر.
" دیشب مداوم با حرص و نفرت حرف میزدم، شاید چان فکر کنه از اونم متنفرم. ولی نه، اون دیشبم بغلم کرد و آرومم کرد؛ مطمئنم اینطور فکر نمیکنه."
اما تمام این افکار در نهایت تاثیری نداشتن و اون به خوبی میدونست بدجور داره خراب میکنه.
مثل همیشه! گند زدن به روابطش از مورد علاقه های مالابیس بود و از اونجایی که بکهیون تسلطی روش نداشت، اون همیشه کار خودش رو میکرد.
آروم از روی تخت تکون خورد تا بلند بشه، اما مرد کوچکتر طوری که انگار به همه ی صداها و تکون خوردنهای تخت حساس باشه بیدار شد و نگاهش رو چرخوند تا بکهیون رو پیدا کنه.
چند لحظه با گیجی به مرد بزرگتر نگاه کرد، بعد بالاخره از جا بلند شد و همونطور که به بکهیون صبح بخیر می گفت به سرویس بهداشتی رفت.
مرد که با حالتی متعجب و نیمه نشسته هنوز بین زمین و هوا معلق بود پلک هاش رو بهم فشرد و آروم زمزمه کرد.
- یعنی منم صبح ها بیدار میشم همینقدر جذابم؟ اون چی بود تنش؟ مطمئنم دیشب کور شده بودم، چطور اون تاپ جذب سفید رو ندیدم؟
نگاهی به تی شرت مشکی و نسبتا گرم خودش انداخت.
- زیادی گرمایی نیست؟ هرچی باشه تو سئولیم! حتی سیستم سرمایشی خونش هم روشنه.
بعد از اینکه چان از سرویس خارج شد و به سمت آشپزخونه رفت، بکهیون فوراً به سرویس بهداشتی رفت.
صورتش رو شست، مسواک زد و از اونجا خارج شد تا خودش به آشپزخونه و به کمک چان برسونه.
اما وقتی چان رو دید که روی کاناپه دوباره به خواب رفته، آروم خندید و تمام چیزهایی که از گذشته به یاد داشت به کار گرفت تا تنهایی، یک صبحانه مفصل آماده کنه.
شاید میتونست فقط یکم از رفتار زشتش رو جبران کنه.
وقتی کارش تموم شد، رفت نزدیک مبل راحتی تا چان رو بیدار کنه. دستاش ناخودآگاه سمت موهای مرد کوچکتر رفت و آروم نوازششون کرد. تارهای مشکی فِرِش بین انگشت هاش میپیچید و نگاه شگفت زدهی اون رو خیره میکرد.
آروم و بی صدا خندید، پارک چانیول با اون قیافه بامزه و غرق خواب قطعاً باید تو تاریخ ثبت میشد. گوشیش رو از جیبش در آورد و از زاویه های مختلف چندتا عکس ازش گرفت.
اما باید چانیول رو بیدار میکرد پس لب هاش رو برای مهار خندش زیر دندون هاش کشید، کمی شونهش رو نوازش کرد و با تن صدای ملایمی صداش زد.
- چان! باید بیدار شی.
مرد چشماش رو کمی باز کرد، واقعاً به خواب بیشتری نیاز داشت. عصبی و کلافه، میخواست غر بزنه که با دیدن چهرهی خندون بکهیون نزدیک خودش آروم شد.
چان به دست کنارش نگاهی انداخت و مچ سفیدش رو به آرومی گرفت. دست بکهیون از روی شونهاش برداشته و مرد بلند شد تا روی مبل بنشینه.
بکهیون سعی داشت عقب بره اما چان محکم تر مچ دستش رو فشرد و اون رو تو بغل خودش کشوند. دست دیگهی مرد رو گرفت و هردو دستش رو روی شونه های خودش قرار داد.
روی پاهای چان آروم نشسته و دوتا زانوهاش رو کنار بدنش، روی مبل قرار داده بود.
به صورت زیبای جلوش خیره شد. گاهی همه چیز رو یک توهم تصور میکرد؛ مخصوصاً وقتی پلک و مژه های خوش حالت هیون مثل یک رویا به آرومی باز و بسته میشدن.
برجستگی بالای لباش و حالت قشنگ چشماش که بهش خیره میشد، بینی کوچولوش و سرخی روگونه هاش؛ همه ی اینها به چان حس غیر واقعی بودن میدادن.
بی اراده کمی بیشتر جلو رفت و مثل حرکت شبنم رو گلبرگهای رز سرخ، گونههاش رو بوسید.
ثانیه ای که فاصله گرفت، صدای گرفته از خوابش رو به گوش مرد بزرگتر رسوند.
- یه خال روی گونهات داری. انقدر دوست داشتنیه که نمیتونم نبوسمش.
بکهیون که مست از لمس لب های گوشتیه چان رو گونه اش چشم بسته بود، با صدای بم و آرومش جواب داد.
- بوسه هات مستقیماً روی قلبم میشینن چانیول! قلبمو میبوسی؟
مردمک های ستاره بارون چان که رو گونه و چشماش چرخید، دیگه نفس های بکهیون به شمارش افتاده بود.
جوابی واضح تر از بوسه ی طولانی چانیول روی همون لک قهوهای رنگِ کوچک وجود نداشت!
چان خیلی واضح و بی پروا میگفت چی میخواد و بکهیون نگران بود که آیا میتونه خواسته ی چان رو برآورده کنه یا نه؟
حس میکرد عذاب وجدان خفهاش میکنه اگر بعد از تمام این اتفاقها چان رو رد کنه و بدتر از همه همین بود. بکهیون نمیخواست بخاطر عذاب وجدان وارد یک رابطه بشه. قلب پاک چان رو لایق چنین ظلمی نمیدید.
مرد کوچکتر میفهمید که بکهیون چقدر غرق افکارش شده و این مسئله همیشه به ضررشون تموم میشد. باید حواسش رو پرت میکرد. پس با پرسیدن سوالی سنگینتر همه چیز رو به دست زمان سپرد تا بعد ها به نتیجهای برای احساساتشون برسن.
- دوست داری در موردش صحبت کنیم؟
- درمورد چی؟
- هرچیزی که داره اذیتت میکنه!
باز هم حرف و تصور اشتباه بکهیون!
- به عنوان دکتر پارک ...
قبل از اینکه سؤالش رو کامل بپرسه چان حرفش رو قطع و بکهیون رو بخاطر لحن تندش متعجبتر از همیشه کرد.
- به عنوان پارک چانیول ، اون داره ازت سوال میپرسه هیون، و برخلاف دکتر پارک، چانیولی که روی پاهاش نشستی اصلاً صبر نداره. باید بهش جواب بدی.
بکهیون طوری که انگار لال شده باشه، ساکت شد. این روی بیش از حد جدیِ چانیول مضطربش میکرد.
همه چیز داشت جدی می شد و اون اصلاً دوست نداشت به کسی جواب پس بده.
"نگرانمه؟ اینا نشانه های دوست داشتنه؟ خطرناکه؟ اگر همیشه اینطور باشه چی؟ قبول دارم ازش خوشم اومده اما انقدر یهویی؟ یکم زود نیست؟ شاید حسم اشتباهه، شاید بخاطر اینکه این مدت کسی رو جز اون نداشتم چنین حسی پیدا کردم"
اخم پیشونیش رو چین انداخت. سعی کرد بلند بشه و خوشبختانه چان هم دیگه چیزی نگفت و رهاش کرد.
وقتی رفت توی آشپزخونه، چندتا نفس عمیق کشید و بعد یه برش از رول تخم مرغ و مقداری برنج خورد. احساس ضعف میکرد.
چان هم پشت میز نشست و از اونجایی که سعی داشت اتفاقات چند لحظه قبل رو در ذهنش به عقب بفرسته، بعد از چند دقیقه با لبخند پرسید.
- تو اینکارا روهم بلدی؟
بکهیون هم برای همراهی چان در طبیعی جلوه دادن اوضاع، چرخی به چشماش داد و با شوخی گفت.
- حالا درسته گفتم آشپزیم خوب نیست ولی اینطوری نیست که اصلاً بلد نباشم.
- کمر دردت بهتر شده؟
از نگرانی مرد لبخندی صادقانه زد و جواب داد.
- آره خوبم. خیلی بهترم.
چانیول در جواب فقط سر تکون داد.
به وضوح گاهی لنگ زدنها و سخت راه رفتنهای بکهیون رو میدید و حتی شب قبل، وقتی تو اتاق از درد بین خواب و بیداری به آرومی ناله میکرد صداش رو شنیده بود. اما به نظر میرسید اون میخواد تظاهر کنه خوبه، پس باید همراهیش میکرد!
بیاید زودتر این تراژدی رو تموم کنیم
YOU ARE READING
MALABISS(chanbaek)
Fanfictionسلام قشنگا فیک جدید داریم، ممنون که میخونید و حمایت میکنید 😍😍 نام فیک :مالابیس کاپل ها: چانبک، کایسو ژانر : روانشناسی، عاشقانه، انگست دوستانی که فیک بهترین دوست تا ابد رو خوندن میدونن که اونجا اسم این فیک رو اسپویل کردم و به طور واضح بهش اشاره کر...