عشق؟ عشق همیشه ترسناکه.
عشق دیوونگیه و هیون بعد از درک درست حس پدرش به مادرش، به این واقعیت پی برده بود. میدونست پدرش چقدر بخاطر عشقش نسبت به مادرش عذاب کشیده و نمیخواست این عذاب رو تجربه و یا به شخص دیگه ای تحمیل کنه.
اون فقط میخواست دوست داشته باشه و دوست داشته بشه. چیز زیادی بود؟!
طوری که انگار مغزش در لحظه بهش فرمان داده باشه چشمهاش رو باز کرد و به سقفی که بخاطر نور کمِ چراغ خواب به زردی میزد، خیره شد.
تشنه، شدیداً تشنه بود و حسی شبیه به گرسنگی هم پشت احساساتش خوابیده بود. از جا بلند شد و بخاطر دردی که کمرش رو در بر گرفت، قدم هاش رو آروم تر برداشت.
رابطهی جنسی، اون هم با یک مرد. اونقدری ویدئو دیده بود که بدونه چطوره اما تجربهاش متفاوت تر به نظر می رسید. کسی از این مقدار درد براش نگفته بود.
با وجود ملایمت چان، اگر درد پیشینِ کمر بکهیون وجود نداشت احتمالاً تحمل دردِ بعد از رابطه خیلی راحت تر می شد؛ اما متاسفانه هنوز رگ سیاتیک مرد دچار برق گرفتگی میشد و کمرش کاملاً بهبود پیدا نکرده بود.
نگاهی به مبل راحتی و مرد خواب آلودی که با چشم های بسته به پشتی تکیه داده بود، انداخت.
متاسف بودن برای بکهیون، عادتی شده بود که هرگز نمیتونست ازش دست بکشه و در اون لحظات هم مثل همیشه متاسف بود. برای دوست پسرِ این مرد بودن و آزار دادن اون با رفتار عجیبش.
بغضش رو فرو فرستاد و به آشپزخونه رفت تا نوشابه برداره. از بخش یخ ساز یخچال چند تا یخ هم برای خودش ریخت.
با وجود تلاش های مرد بزرگتر برای ساکت بودن، چان با سر و صدای ایجاد شده از حالت نیمه هوشیارش خارج شد و بیاراده با نگرانی به آشپزخونه قدم گذاشت.
نگاهش روی دوست پسرش و موهای فر و آشفته اش چرخید. میخواست لبخند بزنه، واقعاً میخواست مرد کوچکتر رو از نگرانی در بیاره اما چهره ی بی حالتش تو لبخند زدن ناتوان تر از تصوراتش بود.
پس فقط نگاهش رو به چشم های سیاه مرد دوخت؛ بلکه چان بتونه بخونه، و بدونه که حالش خوبه.
مقداری از نوشابه رو نوشید و جلو تر رفت. چان با دو دست به آرومی آرنج های خم شدهی دوست پسرش رو نوازش کرد و گفت.
- گشنت نیست عزيزم؟
مرد بزرگتر ابتدا سر تکون داد. بعد، با بالا گرفتن لیوان تو دستش اشارهای به اون کرد.
- تشنم بود. الَ ...الان گشنمم هست.
اونقدری آروم و مظلوم حرف زد که چان برای لحظاتی فقط محو صدای لطیف پر بغضش شد. چطور یهو انقدر آروم شده بود؟
- باشه. الان برات رامیون درست میکنم.
بکهیون کنار رفت تا چان مشغول درست کردن رامیون بشه. بعد از تشکر از دوست پسرش به حال رفت. روی زمین نشست و پاهاش رو دو طرفش باز کرد. نگاهش رو درست مثل یه بچه ی پنج ساله دور تا دور خونده چرخوند و توجهی به درد کمر و باسنش که با نشستن رو زمین بیشتر می شد، نکرد.
چان بعد از حاضر شدن رامیون کاسهای نیمه آماده، به حال رفت. اما وقتی با مرد نشسته روی زمین مواجه شد اخم کرد و غر زد.
البته حق هم داشت؛ اما بکهیون اهمیتی نداد و با فکر خوردن مسکن بعد از غذاش، خودش رو گول زد.
- بکهیون لطفاً بلند شو، کمرت همین الان هم وضع خیلی خوبی نداره.
مرد بزرگتر که لوستر از همیشه شده بود، فقط دست هاش رو دراز کرد تا چان رو پیش خودش بکشونه و موفق هم شد.
مرد کوچکتر درست مثل دوست پسرش نشست و پاهاش رو به دو طرف باز کرد با این تفاوت که حالا بکهیون تو بغل خودش و بین پاهاش جا می شد.
بکهیون مشخصاً در لوس ترین حالت خودش بود. چون خودش رو جمع تر کرد و بیشتر به چان نزدیک شد تا تو بغلش فرو بره. در همون حالت چاپستیکها رو از مرد گرفت و ذره ذره رشتهها رو داخل شکمش ریخت.
این بین مقداری از غذاش رو به چان داد و مرد رو سرِ درست خوردن رشته ها رسماً عذاب داد. استفاده از چاپستیک به تنهایی سخته و وقتی شخص دیگهای سعی کنه با استفاده از اونها بهتون غذا بده، تفاوتی با شکنجه نداره!
در آخر وقتی تمام غذاش رو خورد و شکم غر غروش رو سیر کرد ظرف رو کناری گذاشت و بدنش رو بیشتر به سمت دوست پسرش کشوند.
چان همونطور که سر هیون رو روی شونهاش قرار میداد، به کمر دردمندش با نوازش، آرامش بخشید.
- خیلی میترسم چان. از خودم میترسم.
- از تو در برابر خودت محافظت میکنم هیون.
بوسهای روی موهای بکهیون نشوند و چشمانش رو بست. دست کم آرامشی که حالا وجود داشت رو میخواست. با تمام وجود پذیرای آغوش کوچک بکهیون و عشق و محبت اون بود.
" – عشق؟ عشق همیشه ترسناکه.
بکهیون حسش میکرد، اشک هایی که از درون میریخت تمام باطنش رو خیس میکردن و با اینحال توانایی خاموش کردن شعله ی کوچک تو قلبش رو نداشتن. شعلهای تازه دم گرفته، ذره ذره تمام اکسیژن وجودش رو می بلعید تا بیشتر از قبل دهانه بکشه.
- لطفاً مالابیس، لطفاً اون رو به من ببخش.
- احمقی ، خیلی احمق تر از تصوراتم. واقعاً، پایان خوشی برای خودت و مردت تصور کردی؟"
چشمهاش رو بست و با بیشتر چسبوندن صورتش به بدن مرد عمیق تر عطرش رو بو کشید.
تصور میکرد. هر طور شده پایان خوبی رو تصور میکرد ، برای خودش برای چان؛ ولی در نهایت این یک پایان بود و در خوش ترین حالت، هردوی اونها زنده می موندن. خوش تر از این وجود نداشت!
نه بهتر از این می شد و نه بکهیون لایق بهتر از اینها بود!
کی چنین حرفی میزنه؟ مغز بکهیون.
صبحِ اون شبِ آبی با آرامش بیشتری آغاز شد.
مثلاً بکهیون بوسهای به لبهای دوست پسرش زد و در درست کردن صبحونهی مفصلی همراهش شد.
به خاطر نداشت این مدت برای صبحانه اینچنین بریز و بپاش کرده باشه.
بجز وقت هایی که کنار چان بود، صبحانه کوچک ترین نقشی تو زندگیش نداشت.
با فکر به صبح و صبحانه به خاطر آورد مدت زیادی تا باز شدن مدارس باقی نمونده و تعطیلات کوتاه مدتش رو به پایانه. باید سری به مدرسه میزد و دوباره لوازم مورد نیازش رو تو کمد دفتر می گذاشت. همچنین باید اسامی دانش آموزان ثبت نامی جدید رو می گرفت تا دفتر اسامی رو مرتب نام نویسی کنه.
قبل از هر چیزی اون روز باید به خونه میرفت. پس کوتاه چان رو بوسید و لبخندی تحویل نگاه شیفته ی مرد کوچکتر داد.
- میتونم برسونمت!
- یکم هوا خوری برام بد نیست. و تو همین الانم دیر کردی. امروز همدیگه رو می بینیم دیگه.
چان خیره به دندون های یکدست و سفید مرد خم شد و لبخند شیرینش رو بوسید. متقابلاً لبخند زد و نگاه ذوق زدهی بکهیون رو به سمت چال لپهای زیباش کشوند.
- منتظرت هستم.
با گرفتن تاکسی و کمی قدم زدن خودش رو به خونه رسوند و در جواب نگرانی های مادرش، تنها پیشونی زن مسن رو بوسید و دخترک شیرین که به سمتش میاومد رو تو بغلش گرفت.
- مادر و مادربزرگت رو اذیت نکردی؟
بنی سر تکون داد و با حالت گرفته ای گفت.
- نه.
- باید یکم اذیتشون می کردی شیطون کوچولو. ممم مثلا ...
به سمت مادرش چرخید و انگشت هاش رو طوری که زن رو قلقلک بده روی شکم نرمشحرکت داد و اون رو به خنده انداخت.
هردو میدونستن که مادر حسابی قلقلکیه و درست وقتی برای اقدام دو نفره آماده میشدن، یونمی با خنده وارد جمع اونها شد و گفت.
- اینکه مادرم رو تنها گیر بیارید و از نقطه ضعفش سو استفاده کنید خیلی کارِ ...
همزمان با گفتن کلمه ی " زشتیه" خودش هم مادر مهربونش رو قلقلک داد و در جواب تمام حرف های مادرش که هر سه ی اونها رو شماتت میکرد خندید.
بکهیون میدونست که همه دارن تمام تلاششون رو میکن تا طبیعی رفتار کنند و باعث شادی همدیگه بشن. تلاش هاشون واقعاً ستودنی بود. اون روز بکهیون باید باز هم به بیمارستان می رفت و علاوه بر جلسهی مشاوره اش زمینه های بستری شدن خواهر و خواهر زاده اش رو فراهم می کرد.
شاید در حقیقت هیچکدوم اینها چیز بدی نباشن. اختلال های روحی درست مثل بیماری های جسمی هستن، فقط کمی عمیق تر. بستری شدن برای درمان روان چه تفاوتی با بستری شدن برای درمان جسم ما داره؟
این تفکر بکهیون و خانوادهای بود که توش بزرگ شد، که رفتن پیش روانپزشک نشون میده دیوونه ای و بستری شدن و خوردن دارو مزخرفی بیش نیست؛ چون در نهایت تاثیری روی حالت نداره.
فقط باعث میشه دیگران دیوونه خطابت کنن و به تمسخر بگیرنت!
ساعاتی بعد وقتی تو اتاق جونگین نشسته و به طرحهای مکعبی روی میز خیره بود، از خودش پرسید که آیا تمام تفکراتش غلط بودن؟ مگه الان چیزیجز یک دیوانه بود؟ می شد اون رو دیوونه خطاب کرد؟ اصلاً تعریف درست از یک دیوانه چی بود ؟ تعریفی وجود داشت؟
دوست داشت پاسخی به تمام این سوال ها بده، با اینحال مالابیس بین افکارش قدم رو می رفت و زمزمه های خطرناکش با دیدن رد خون روی دست بکهیون فعال شده بود.
" – هربار لذتش بیشتر میشه. سرگرم کننده ترین تفریح قرن."
و حالا با شدت بیشتری زخم گوشه ی انگشت شصتش رو میکَند. همین حالا هم خون اطراف زخمش روگرفته بود و سوزشش ذره ذره داشت حال هردوی اونها رو جا می آورد. مشخصاً بکهیون و مالابیس حالا حس بهتری داشتن.
دیدن خون روی زخم های دستش به خصوص اگر برش یا زخمی ایجاد میشد برای مالابیس آرامش بخش بود، به حدی که روح هیون رو آروم کنه. احتیاج به ذره ای الکل تمیز کننده داشت. ریختن تنها قطره از اون مایع بی رنگ روی زخم عمیق شدهی انگشتش میتونست بی نهایت سوزنده و لذت بخش باشه.
برای ناپدید کردن دست هاش از دید جونگین که سرش رو از دفترش بلند کرده بود، دستی به کف سرش کشید و با زخم سفت و تازه خشک شده ای کف سرش مواجه شد. دستش رو عقب کشید و داخل جیب هاش فرو برد. حالا شدیداً احتیاج داشت تو خلوت و خونهی خودش باشه تا بتونه به راحتی زخم کف سرش رو بکنه اما نمیتونست و این قلبش رو ریش ریش میکرد.
این مدت اونقدر درگیر کارهای مختلف میشد که وقتی برای کندن پوست دستش نداشته باشه و صاف و سالم بودن پوست های اطراف دستش معضل بزرگی برای مالابیس ایجاد کرده بودن.
جونگین متوجه رفتار و حالات عصبی و اضطراب بکهیون شد. تنها کاری که از دستش بر میاومد تغییر موقعیت بود.
- خب خوبه، جلسات ادامه دارن و فکر کنم تازه داریم کمی بیشتر با اختلال هات رو به رو میشیم.
لبخندی به چهره ی آروم و مهربون دکتر زد.
" - اختلال هات؟
- دقیقا داری باهام چیکار میکنی مالابیس؟
- نمیدونم هیون، تو بگو. داری با خودمون چیکار میکنی؟ "
- برات ام ار آی نوشتم میتونی به زودی انجامش بدی؟ مثلا امروز.
لبخندی که از لبش رفته بود رو دوباره برگردوند و تحویل کیم جونگین عزیز داد.
بوق بوق بوق ...
عمیقاً احتیاج به خواب داشت. بستن چشمهاش در اون اتاقک تنگ که شبیه به لوله بود چشمان خستهاش رو تحریک می کرد تا کاملاً به خواب بره. بدنش به هیچ عنوان حرکتی نداشت و سکوتی که تنها به وسیلهی بوق های دستگاه شکسته میشد، عجیب دلچسب بود.
قبلاً برای درد و کمر و پاهاش ام ار آی انجام داده بود و همیشه این بخش از بیمارستان به همین اندازه براش آرامشی همراه با خواب داشت.
لباس های خودش رو پوشید و پوشش آبی رنگ بیمارستان رو دور انداخت. لوازم و موبایلش رو تحویل گرفت و تعدادی تماس بی پاسخ از دوست پسرش توجهش رو جلب کرد.
- تماس گرف ...ته بودی چان؟
مرد پشت خط نفس عمیقی کشید و در حال خارج شدن از اتاق تعویض لباس، جواب علت نگرانیهاش رو داد.
- مثلاً قرار بود همدیگه رو ببینیم.
- سرت شلوغ بود عزیزم. منم بعد از انجام یه سری کارای بنی و یونمی اومدم برای گرفتن ام ار آی، نتونستم ببینمت.
چان هم میخواست همینطور راحت حرف بزنه و با توجیه های این چنینی دلتنگیش رو مهار کنه اما به اون اندازه که باید، موفق نبود.
- لوکیشن رو بفرست میام دنبالت.
- واقعاً لازم نیست عزیزم، مسیرت رو دور میکنی. تاکسی میگیرم و میرم.
موبایلش رو از دستی به دست دیگه انتقال داد و از بیمارستان خارج شد. نگاهش که به فست فودی رو به روی بیمارستان افتاد با ذوق حرفش رو تغییر داد.
- بیا اینجا که لوکیشن میدم. غذای خوشمزه پیدا کردم.
وارد فست فودی شد، ابتدا لوکیشن فرستاد و بعد دو بسته مرغ سوخاری و پیتزا به همراه نوشیدنی سفارش داد. کمی در مدت انتظارش با جونگین صحبت کرد و بهش اطلاع داد که تا زمان باز شدن مدارس همچنان درگیر کارهای شخصیشه و نمیتونه به کافه بره. این تابستون به معنی واقعی کلمه زندگیش وارد بُعد جدیدی از آشنایی با آدمها و تغییر شده بود.
وقتی چان رسید غذا ها هم آماده شده بودند.
- بریم خونهی من، بنی فست فود دوست داره.
چان لبخند عمیقی به دوست پسرش تحویل داد و تلاشش رو برای نبوسیدن چشمهای براقش به کار برد. سیاهی چشمهاش غرق نور شده و لحنش ذوق زده بود. دوست داشت کنار عزیزانش از یه وعده غذایی خوشمزه لذت ببره.
مرد کوچکتر بکهیون رو نزدیک خودش کشید و پرسید.
- جلسه چطور بود؟ از روانشناس حرفه ایت راضی هستی؟
وقتی در پرسش دومش چشمک زد مرد بزرگتر خندید و در حالی که کمی رو برمیگردوند تا از وضعیت سفارش ها مطلع بشه پاسخ داد.
- عالی بود. جونگین واقعاً کارش رو بلده نه؟
چه دروغ های قشنگی! ایکاش واقعاً همینطور بود، واقعاً حال بکهیون بهتر شده و روند مشاورههاش عالی بود. ای کاش!
چان مطمئن نبود بکهیون درمورد لکنتش هم با مرد حرف زده یا نه اما خودش به جونگین این مسئله رو گفته بود. دست بکهیون رو بین دست های خودش گرفت، زبری و برجستگی زخمهای دوست پسرش رو حس کرد.
نگاهی به انگشت های قرمز و متورمش انداخت و تا خواست حرفی بزنه صدای نازک زنی که برای تحویل سفارش.ها صداشون میزد به گوش رسید.
مرد به سمت پیشخوان رفت و بعد از گرفتن غذاها کارت کشید. چان همچنان ایستاده در مکان قبلی به بکهیون و لبخند های درخشانش خیره بود. نمیدونست چیکار باید بکنه! حتی مطمئن نبود تا زمانی که بکهیون عمیقاً تلاشی برای درمان نمیکنه، درمان اون ممکن هست یا نه!
وقتی به خونهی هیون رسیدن غذاها رو خودش برداشت و اون رو جلو فرستاد تا در رو باز کنه.
در طول رانندگیش هم فقط دست مرد رو بین انگشت هاش قفل و خیلی عادی مسیر رو طی کرده بود.
بنی اول از همه تو بغل دایی عزیزش پرید و بعد که نگاهش به دوست پسر بکهیون خورد با ذوق جلو رفت و در حمل غذاها کمکش کرد.
- خوش اومدی اوپا.
خانم مین جلو رفت و با دیدن مرد جوان همراه پسرش آروم تر قدم برداشت. کمی متعجب بود اما فکر می کرد بد نباشه از این مرد که با پسرش در رابطه بود شناختی داشته باشه.
بکهیون وقتی خواهرش رو ندید به آرومی از خواهرزادهاش پرسید.
- مادرت کجاست عزیزم؟
چهره ی دخترک درهم شد و با غرور و ناراحتی جواب داد. همین حالت برای مردی که اون رو بزرگ کرده، کافی بود تا بفهمه منظور دخترک چه نوع دوستی میتونه باشه.
- رفته دوستش رو ببینه. چیز زیادی نمیدونم.
دیگه حرفی نزد و بحثی وسط نکشید. بجاش برای مادرش تعریف کرد که قصدش از خریدن فست فود یه دور همی و شادی بنی بوده. بعد هم مشغول چیدن میز شدند.
چان که با دخترک نوجوان شوخی میکرد و اون رو به خنده می انداخت، بعد از شستن دستهاش به جمع ملحق شد و تمام تلاشش رو کرد شب خوبی در کنار خانوادهی دوست پسر عزیزش رقم بزنه.
بالاخره خانم مین شروع به آشنایی کرد و سعی داشت هر اونچه که لازم هست رو بفهمه. مشخصاً پارک چانیول پسری خوب و خوش برخورد بود که شخصیت، چهره و رفتارش جذابیت رو فریاد میزد. خانواده ی دوست داشتنی ای داشت که متاسفانه ازش دور بودن و گاهی به اونها سر میزد یا ازشون میخواست تا به خونه اش بیان. به کارش علاقه داشت و نسبتاً در اون موفق عمل میکرد.
بنی که تازه مغزش بیشتر به کار افتاده بود یهویی برش پیتزاش رو تو ظرف گذاشت و گفت.
- یادم اومد. تو یه ویدئو ترند دیده بودمت اوپا یه نفرو از پریدن از روی پل نجات دادی. واو واقعاً روانپزشک عالی ای هستی.
بکهیون که شوکه بود دست از جویدن مرغ تو دهانش برداشت و خیره شد به دخترک و بعد به دوست پسرش. بنی ویدئو رو دیده بود؟ چطور؟
یعنی انقدر پخش شده!
چان فوراً به کمک هیون رفت تا از گمراهی درش بیاره.
- درسته اون پسر جوون. چهره اش رو شطرنجی کردن و فقط تصویر من پیداست. فقط به کمی امید نیاز داشت تا برای ادامه دادن تلاش کنه.
بکهیون نفس آسوده ای کشید و خیالش راحت شد. نمیدونست چه کسی ویدئو گرفته و اون رو پخش کرده اما خیلی ممنونش بود، چون اونقدر شعور داشته که بدونه نباید چهره ی فردی که قصد خودکشی داشته رو پخش کنه.
شام با تعریف و تمجید از چان و همچنین در آوردن زندگی نامهاش، ابراز ناراحتی بنی بابت باز شدن دوبارهی مدارس و تعطيلات کوتاه مدت، گذشت.
مرد کوچکتر از خانوادهی بکهیون خداحافظی کرد و با احترام از در بیرون رفت. هیون هم به دنبالش برای بدرقه رفت و بعد از بستن نصفه نیمه در، لب های چان رو بوسید و عقب رفت تا درو ببنده.
مرد روانپزشک خندید و لبش رو گزید. چرخید و با وجود اینکه دلش توی اون خونه باقی مونده بود راهی خونهی خودش شد.
هیون به در بسته تکیه زد و نگاهی به مادرش انداخت.
- باید چیکار کنم مامان؟ فکر کنم دارم عاشق میشم.
زن مسن با آرامش سمت پسرش رفت و اون رو بین بازوهای نرمش کشید. تنها مشکلش مرد بودن پارتنر پسرش بود اما دیدن این حال بکهو و علاقش به اون مرد جوان همه چیز رو در نظرش بی اهمیت میکرد.
زمانی که بکهو با تغییر اسم شناسنامهایش و مهاجرت به شهر دیگه سعی داشت زندگی جدیدی رو شروع کنه همه چیز برای این مادر نگران کننده بود. حالا میتونست کمی خیالش راحت تر باشه که حداقل فردی هست موقع بیماری کنار پسرش باشه. همونطور که شنیده بود براشغذای خانگی درست کنه و وقتی حال روحیش بده پناه امنی برای اشک هاش بشه.
چه اشکالی داشت اگر یار پسرش یک مرد بود وقتی تمام این هارو براش فراهم می کرد؟!
صبح و بعد از ظهرِ روز بعدش هیچ چیز به جز عذاب نبود. ابتدا به مدرسه رفته و ناخودآگاه بخاطر آشفتگی افکارش کمی تند برخورد کرده بود. سپس به دنبال بنی و خواهری که شب گذشته مست و بی حال به خونه برگشته بود رفت تا به بیمارستان برن. از مادرش خواست تو خونه بمونه و نگران هیچ چیز نباشه درحالی که خودش اضطراب و تپش قلب لحظهای بهش امان نمیداد.
بنی با نگرانی دست بکهیون عزیزش رو می فشرد و قلب مرد با هربار دیدن مظلومیت و معصومیت چهره ی خواهرزادهاش بیشتر به درد می اومد.
وقتی کارهای پذیرش و بستری هردوی اونها انجام شد. کمی کنارشون موند، خیالش از بابت راحت بودن جای اونها که راحت شد به درخواست پرستار ها تنهاشون گذاشت.
دست کم دو هفته باید بستری میبودن و بکهیون نمیتونست حتی تصور کنه شرایط قراره براشون چطور بگذره! آيا بهتر میشدن یا بدتر از قبل روح و روانشون آسيب میدید؟
چان اول از همه سمت بکهیون رفت و بی توجه به موقعیت و مکان دوست پسرش رو در آغوش گرفت.
متوجه ی ضربان تند قلبش شده بود و تنها کاری که در اون شرایط از دستش بر میومد درآغوش گرفتنش بود.
با دادن اطمینان خاطر از مراقبت های خوب و محیط مناسب بیمارستان، تنهاش گذاشت و به اتاق رفت تا ملاقاتی با مادر و دختر داشته باشه.
مدت کوتاهی باهاشون صحبت کرد و در نهایت تمام خواسته ی دخترک جوان از اون یک چیز بود.
- مراقب بکهیون باش لطفاً، میدونم که خیلی نگرانمه و خودش رو اذیت میکنه.
- مثل یه پرنده مراقبشم.
بعد از چشمکی که تحویل بنی داد، دخترک خندید و چان پیشونی صافش رو بوسید و از اتاق خارج شد.
بکهیون به سمت اتاقی که سر و صداهاش تو بیمارستان پیچیده بود رفت. راهروی اون بخش انگار متفاوت از بقیه بود و میشد حدس زد افرادی با شرایط وخیمتر در اون بخش بستریاند.
وقتی جونگین رو به همراه افسر دو دید که به سمتش می اومدن اون هم به سمتشون رفت و با احوالپرسی و صحبت با اونها حواسش رو پرت کرد.
کیونگسو که از دیدن دوبارهی بکهیون خیلی خوشحال بود گفت.
- هنوز خوبیت رو جبران نکردم. سر فرصت باید دعوت من رو بپذیری.
- البته افسر دو!
کیونگسو غر زد و دو مرد کنارش رو به خنده انداخت.
- واقعاً که، فکر میکردم باهم دوست شدیم.
- ال... البته که دوست شدیم. دوست دارم باهات بیشتر آشنا بشم فقط فرصتش پیش نیومد.
جونگین که اشتیاق دو مرد جوان رو دیده بود پیشنهاد داد.
- میتونی همراه ما بیای. داریم به قرار میریم و از اونجایی که توهم تنهایی و کیونگسو دوست داشت ببیندت خوشحال میشیم همراهیمون کنی.
- اوه ممنونم بابت پیشنهادتون اما بهتره شما به قرار دو نفرهاتون برسید من یکم کار دارم. بعداً بازم همدیگه رو میبینیم تو موقعیتی بهتر.
بکهیون ترجیح میداد اون ساعات رو تنها باشه و با وجود اینکه از کیونگسو خوشش اومده بود در زمان دیگه ای کنارش وقت بگذرونه.
وقتی چان بیرون اومد و در پی پیدا کردنش به راهرو های اطراف سر زد بکهیون رو در کنار جونگین و کیونگسو دید و خیالش کمی راحت تر شد. سر و صدای بخش کمتر شده بود، به نظر میرسید موفق شدند بیمار رو آروم کنند.
جونگین با آرامش پرسید.
- خواهر و خواهرزادهات بستری شدن؟ قبل از رفتن به دیدنشون میرم. دکتر مسئولشون من و دکتر کانگ هستیم.
- آره بستری شدن. لطفاً... مراقبشون باشید.
روانشناس جوان لبخند دلگرم کننده ای تحویل مرد داد و سرش رو به تایید بالا و پایین کرد.
- البته این وظیفهی ماست.
بعد از ملحق شدن چان به جمع، کیونگسو و جونگین کوتاه خداحافظی کردن و رفتن تا اون دو رو تنها بذارن.
جونگین هم قبل از رفتن از بیمارستان به بخش مورد نظرش رفت تا با مادر و دختر تازه وارد مکالمهای داشته باشه.
بکهیون لبخندی به چهره ی خستهی چان زد و گفت.
- دوست دارم یکم قدم بزنم. تو کارت تموم نشده نه؟
مرد بازهم چال لپش رو به رخ کشید و پاسخ داد.
- نه عزیزم. اما بعد از کمی قدم زدن برو خونه. غروب میام دنبالت؛ برای یه قرار دو نفره.
بکهیون لبخندش رو، روی لب هاش حفظ کرد و با لذت به تلاشهای دوست پسرش برای خوب شدن حالش فکر کرد. چان واقعاً داشت تمام تلاشش رو می کرد کمی حواسش رو پرت و شاید از نگرانیها دورش کنه.
مدتی بعد تو خیابون قدم های آروم بر میداشت و روی موسیقیای که از ایرپادش پخش میشد تمرکز می کرد.
به هرچیزی فکر کن بکهیون! هرچیزی که تورو از مالابیس دور و در امان نگه داره. هرچیزی که افکار سیاهت رو خالی کنه!
ساعت هفت بود که با ظاهری آراسته و زیبا جلوی آیینه ایستاد و ناخوداگاه به بیون بکهیونی که برای پارک چانیول خودش رو آماده می کرد لبخند زد. چان طی یک تماس بهش گفته بود درست یک ساعت بعد جلوی در خونه منتظره و حالا که فقط ده دقیقه تا رسیدنش باقی مونده بود، هیون نمیدونست چطور این دقایق رو تا رسیدن چان بدون استرس و نگرانی سپری کنه.
به محض اینکه موبایلش زنگ خورد متوجه شد چان رسیده. با خوشحالی از خونه بیرون اومد و سمت ماشین دوست پسرش رفت.
همین که نشست و درو بست چان به سمتش خم شد و کوتاه لبش رو بوسید.
بکهیون فقط چند لحظه محو چشمهای مشکی مرد شد و بعد خودش جلو رفت تا بوسهی دیگری رو آغاز کنه. چان با لذت چشمانش رو بست و دوست پسر شیرینش رو همراهی کرد. هردو غرق بوسیدن لبخند های شیرین دیگری بودن. کمی بدن هاشون رو فاصله دادن و برای تماشای همدیگه چشم باز کردن.
چان بالاخره حرکت کرد، مدتی تو راه بودن و نصف این مدت رو بکهیون برمیگشت و به چان چشم می دوخت، بعد برای اینکه حواس دوست پسرش رو پرت نکنه با یه لبخند قشنگ به بیرون از پنجره خیره میشد.
آروم تر شده بود. حس خوبی داشت که صدای مالابیس کم شده و اون با آرامش میتونست نفس بکشه.
چان اما اگر رانندگی نمیکرد قصد داشت تمام راه رو به دوست پسرش نگاه کنه. نگاههای بکهیون روی خودش رو حس میکرد و قلبش ذوب میشد. وقتی هم به بهش خیره میشد، نفس هاش تندتر از سینه اش خارج میشدن.
وقتی که به بالای همون پرتگاهی که اولین بار زندگیش رو برای چان تعریف کرده بود رسیدن، بکهیون شدیداً شوکه شده بود. چان با لبخند از ماشین خارج شد و درب رو براش باز کرد.
خیره به منظرهی جلوش، متعجب پرسید.
- تو اینجا رو آماده کردی؟
مرد کوچکتر کمی جلو رفت و دو طرف کمر دوست پسرش رو بین دست هاش فشرد. وقتی بکهیون برگشت به سمتش و با نگاه سؤالش رو تکرار کرد، چشمکی زد و با لبخند جواب داد.
- خب من که شخصاً اینجا نبودم اما سپردم آمادهاش کنن.
و بار دیگه کمر هیون رو جلوتر کشید تا کاملاً توی آغوش خودش قرار بگیره.
یه میز شام خیلی رمانتیک، بالای پرتگاه، با منظرهی زیبایی از شهر. هیون خیلی خوشبخت بود؛ خیلی زیاد ...
ESTÁS LEYENDO
MALABISS(chanbaek)
Fanficسلام قشنگا فیک جدید داریم، ممنون که میخونید و حمایت میکنید 😍😍 نام فیک :مالابیس کاپل ها: چانبک، کایسو ژانر : روانشناسی، عاشقانه، انگست دوستانی که فیک بهترین دوست تا ابد رو خوندن میدونن که اونجا اسم این فیک رو اسپویل کردم و به طور واضح بهش اشاره کر...