وقتی زمان مشاوره بکهیون تموم شد به سرعت به دنبال چان گشت و با راهنماییش به کافی تریا رفت تا کمی خلوت کنه و چیزی سفارش بده.
- امروز یکم زیاد کار دارم، میخوای بفرستمت خونه؟
- اشکالی داره اگر کمی اینجا وقت بگذرونم؟
وقتی مرد بزرگتر با سری کج شده و آرامش این سوال رو پرسید چانیول تقریباً تمام قدرت و باور خودش به مقاومت در برابر بیون بکهیون رو از دست داد. حرف خاصی نمیزد، کار خاصی هم نمیکرد اما هربار رنگ نگاهش جوری قلب چان رو به تپش می انداخت که مرد پزشک ازخودش و رفتار بچگانه اش خجالت می کشید.
- تا یک ساعت دیگه کارهام کمتر میشه و میتونم بیام پیشت، جاهای خطرناک نرو هر بخش هشدار مخصوص خودش رو داره. باشه؟
بکهیون که حالا احساس رضایت و شادی بیشتری داشت لبخند زد و سر تکون داد.
- نگران نباش.
به محض دور شدن چان، بلند شد تا برای خودش چیزی بخره و کمی شکمش رو سیر کنه.
مرد پزشک وقتی به آرومی وارد اتاق رفیقش شد، جونگین رو غرق در فکر دید و کاملاً بی دلیل، ناگهانی بلند صداش زد تا کمی سر به سرش گذاشته باشه؛ جونگین سریع به خودش اومد و البته که زیر لب رفیقش رو کمیمورد اصابت فحش هاش قرار داد.
برای مرد پزشک اهمیتی نداشت، به هرحال هرقدر شادی و بد دهنی مرد روانشناس رو بیشتر میدید، کمتر نگرانش می شد!
- بیا بشین چان، کم مونده بود سکته ام بدی.
بلند خندید و روی راحتی تک نفره، دقیقاً سرجای بکهیون نشست. بالاخره خنده اش کمتر شد به رفیقش چشم دوخت تا نشون بده منتظر توضیحات مرد روانشناسه.
- چان نمیتونم الان نظر قطعی بدم اما یکم اوضاع عجیب و خاصه. اون به راحتی تغییر حالت میده و مالابیس انگار از همه متنفره در حالی که بکهیون از آدم ها میترسه و جفت اونها دلیل محکمی برای دور کردن اطرافیانشون از خودشون دارن.
بعد از لحظاتی وقتی چانیول سر تکون داد و مطمئن شد که مرد حرف هاش رو درک کرده ادامه داد.
- نمیدونم چطور به تو به عنوان یه غریبه اجازه داده انقدر نزدیک بشی اما فکر میکنم میتونی خیلی کمکش کنی. پس اول به من جواب بده. بکهیون برای تو کیه؟
چان سکوت کرد، تا اینکه چند لحظه بعد تصمیم گرفت صادق باشه، شاید زود بود اما میتونست این رو بگه.
- ازش خوشم میاد.
- و داری کمکش میکنی تا بهش پیشنهاد بدی؟!
- آره خب، از اول که دیدمش ازش خوشم اومد و میخوام حالش خوب باشه.
جونگین که هر لحظه جدی تر از قبل به نظر میرسید ابروهاش درهم رفت و چشم هاش رو حتی باریکتر کرد.
- میدونی که تو این شرایط تو بیشترین کمک رو میتونی بهش بکنی، و بیشترین ضربه رو بهش بزنی؟!
دو بُعد متفاوت از اونچه که مرد پزشک میتونست برای بکهیون رقم بزنه رو به راحتی بیان کرد.
مثل یک پیشگویی از یک دو راهی!
مرد برای لحظاتی چشمهاش رو بست و گردنش رو کمی به اطراف چرخوند، هیچ چیز قابل پیش بینی نبود و احساسات چان انگار بدون هیچ تلاشی از جانب مرد معلم به بازی گرفته شده بودن. برای پرت کردن موضوع و تغییر جو از رفیقش پرسید.
- نظرت چیه اول یه تست شخصیت شناسی بده؟
جونگین که تلاش چانیول برای به تعویق انداختن بحث رو درک میکرد به تایید حرفش سر تکون داد و همزمان با مرتب کردن پروندهی جدید زیر دستش، گفت.
- بد نیست اگر یه تست بده و نتیجه اش رو به من بگی، سنجیدن میزان صداقتش پیچیده است. میدونه که دروغ رو میشه تشخیص داد، پس گاهی دروغ و گاهی حقیقت رو بیان میکنه! سعی داره اینطوری دورم بزنه.
دستای مرد تکیه گاه چونه اش شده و انگشت هاش جلوی لب هاش رو پوشونده بودن، خیره به میز چوبی جونگین، غرق در افکارش سر تکون داد و گفت.
- امروز یکم دیرتر میرم خونه، سرم خیلی شلوغه و بکهیون هم قصد داره کمی این اطراف رو ببینه.
- بیمارستان روانی تور گردشگری هم داره؟
چان که از جا بلند شده و قصد رفتن کرده بود با شنیدن حرف رفیقش برگشت و لبخندی زد.
- دیوونه است دیگه!
بکهیون با قدم زدن تو حیاط خصوصی و محیط باز بیمارستان تقریبا موفق شد بخش زیادی از وقتش رو بگذرونه. کمی قدم زدن میتونست از گرفتگی رگش کم کنه و ترجیح میداد یکجا نشینه.
خوردن کمی نوشیدنی خنک و خوراکی های شکم سیر کن حالش رو بهتر و انرژیش رو تأمین کرده بود.
بعد از صحبت های رد و بدل شده تو اتاق روانشناس کمی احساس عجیب بودن بهش دست داد، مثل همیشه مالابیس زیاده روی میکرد و اعصاب بکهیون هربار ضعیف تر از قبل میشد. کنار اومدن با چنین موضوعی حتی تو ذهنش هم هنوز سخت بود.
چمن های کوتاه و درخت هایی که سایه بان قشنگی برای افراد آفتاب دیده بودن، بکهیون رو به شدت برای رفتن روی چمن ها و نشستن زیر درخت ها تحریک میکرد، اما ترجیح میداد قانون شکنی نکنه پس سمت نیمکتی که زیر درخت بید مجنون قرار داشت پا تند کرد و سریع نشست.
خندید و از حس راحتی ای که داشت چشماش رو بست.
دم عمیقی از هوای تازه گرفت و سعی کرد به سر و صدای کمی که اطرافش میپیچید بی اهمیت باشه.
بخشی از حیاط پشتی بیمارستان به پارک کوچکی اختصاص داده شده بود که مشخص نبود دقیقا برای کدوم بچه است؟ بجز تعداد انگشت شماری کسی سمت پارک دیده نمی شد، که اتفاقا نیمی از اونها بزرگسال و نیمی دیگر، بچه های بین هشت تا دوازده سال بودن.
لبخندش با دیدن شیطنت و بازیگوشی های بچه ها عمیق شد، مطمئن نبود تو دل اون بچه ها چی میگذره اما به خاطر داشت خودش همسن اونها که بود فکر و خیال های عجیبی در سر داشت.
دلنگران چیز هایی بود که نباید!
به فکر آینده ای بود که نقشی درش نداشت.
فکر و خیال خانوادش بکهیون رو از پا در میآورد، هیچ دلیلی برای حال بدش بجز علاقه و نگرانیش برای خانوادش نداشت.
چان که از خستگی به سختی روی پاهاش می ایستاد فوراً خودش رو به اتاق استراحت رسوند و سمت کمد خودش رفت تا لباس هاش رو تعویض کنه.
بکهیون که وارد اتاق شده و کمرش رو به درب سفید رنگ تکیه زده بود، نگاهش رو از پایین تا بالا روی مرد کوچکتر چرخوند و زمانی که مرد لباسش رو در آورد و خواست تی شرتش رو از کمد برداره تا بپوشه، به سمتش قدم برداشت و نزدیک رفت.
چانیول از اونجایی که متوجه حضور مرد معلم شده بود به آرومی چرخید و به مردی که تو فاصله یک قدمیش متوقف شده بود چشم دوخت.
- چند ساله ورزش میکنی؟
این سوال بکهیون درحالی که نگاهش روی عضلات شکم مرد میچرخید، واقعاً اون رو شبیه به یک منحرف جنسی نشون میداد.
- بیشتر از هفت سال.
چان لبخندش رو به سختی مهار کرد و پاسخ داد اما زبانش رو نتونست مهار کنه. به هرحال برخورد و نوع نگاهش اصلاً تصورات خوبی نمیساخت.
- الان شبیه یه منحرف بنظر میرسی استاد بیون!
بکهیون که دست به سینه ایستاده و نگاهش رو به چشمان چان دوخته بود، مشتی نسبتاً محکم به شکم مرد پزشک کوبید و گفت.
- فقط دوست داشتم همچین هیکلی داشته باشم.
چان سعی داشت محکم باشه و میزان آسیب دیدگیش رو بروز نده اما دردی که تو شکمش پیچید چشماش رو تا حد زیادی درشت کرده بود.
واقعا این حد از خشونت لازم بود؟
از اونجایی که بعد از این حرکت قصد نداشت بیش از این سر به سر معلم خشن بذاره لبخندی مصنوعی زد و گفت.
- تو همین الانم شکم شش تیکه ای داری.
بکهیون که کمی بابت اون ضربهی محکم عذاب وجدان داشت به سختی خنده اش رو خاموش کرد و تو دلش مرد رو بخاطر مقاومتش مورد تحسین قرار داد. تلاش های پارک چانیول برای تحت تأثیر قرار دادنش واقعاً بامزه بودن.
- منظورم قد و سرشونه هات بود مرد. یه طورایی یکم ازم بلندتر و درشت تری.
چان که هر لحظه توجهش بیشتر به اختلاف هاشون جلب می شد نفس عمیقی کشید و نگاهش از صورت بکهیون رو سرشونه هاش لیز خورد.
پیراهن تابستونی به رنگ آبی روشن، رو تن بیون بکهیون اینطور به نظر میرسید یا به طور کلی، اما در نظر اون خیلی جذاب بود.
خیلی آروم دستش رو از دکمه های باز یقه اش رد کرد و روی سر شونه ی سفیدش کشید و مرد بزرگتر با وجود اینکه کمی قلقلکش اومد چیزینگفت، اما طی یه واکنش ناخودآگاه سرش کمی به سمت چپ خم شد.
پزشک جوان پوزخندی زد و پرسید.
- این رو یه یه حسادت در نظر بگیرم یا غبطه خوردن؟
- دوست داری چی باشه؟
- غبطه در نظر میگیرم. با امید اینکه دوست داری این بدن رو کنار خودت داشته باشی. تو هم شونه های زیبایی داری فقط کافیه از دید من بهشون نگاه کنی!
مشخصاً بهش گفته بود خودش رو با دیگران مقایسه نکنه چون هیکل اون در نهایت ظریفه و چیزی قرار نیست خلافش رو اثبات کنه؛ و این ظرافت و زیبایی برای یک نفر بیش از اندازه جذاب بود!
همون یکنفر تمام چیزی بود که بکهیون نیاز داشت. همون یک نفر تنها کسی بود که نظرش اهمیت داشت.
پزشک جوان تی شرتش رو از کمدش برداشت و طی یک حرکت سریع پوشید تا بیش از اون وقت تلف نکنن، واقعا نیاز داشت به خونه بره و کمی استراحت کنه.
سوار ماشین که شدن بکهیون بلافاصله بعد از بستن کمربندش پرسید.
- قراره بریم خونهی تو؟
- آره؛ تو جای خاصی میخوای بری؟
روانپزشک جوان حین بستن کمربندش و بررسی شلوغیخیابون پرسید و منتظر جواب به نیم رخ زیبای مرد چشم دوخت.
- نه فقط ترجیح میدم یکم بیشتر بیرون از خونه و داخل ماشین بمونیم.
- باشه پس چطوره تو این شهر شلوغ بی هدف بچرخیم؟
بهتره از خستگی چان حرف نزنیم، خودش هم خیلی خوب میدونست که چقدر بدنش دردمند و پاهاش سست هستن، فشار کاری اون روز و روزهای آینده بیشتر از همیشه بود اما نمیتونست درخواست های هیون رو رد کنه. حداقل وقتی انقدر تمایل به بدست آوردن قلبش داشت، مجبور بود صبوری کنه و حوصله ی بیشتری خرج کنه!
- بهترین پیشنهاد.
با حرف بکهیون، مرد پزشک دوباره نگاهش کرد و لب هاش از ذوق تماشای خنده ی اون کش اومدن. خندون بکهیون واقعاً جالب به نظر میرسید! میخواست بازم تجربه اش کنه.
ماشین رو به حرکت در آورد و تا نیم ساعت بعد همچنان بین شلوغی و ترافیک سنگین سئول مشغول رسوندن خودشون به مکان نامعلومی بودن.
سکوت تو ماشین سنگین بود و نگاه مرد معلم لحظه ای سمت چان نمیچرخید بلکه بتونه موضوع بحثی رو وسط بکشه، نور های شهر چشمای خسته اش رو آزار میدادن و تمام خواسته اش فرود اومدن روی تختی بود که طی یک روز گذشته توسط بیون بکهیون اشغال شده بود.
- حداقل اون رو به ضبظ ماشین وصل کن منم گوش بدم.
برگشت به سمت مرد و با چهره ای گیج و اخم آلود پرسید.
- مطمئنی خوشت میاد؟
- آره فقط یه چیزی بذار خوابم بپره.
هندزفری رو از گوشش در آورد و تو جیبش قرار داد. لحظاتی بعد با وصل شدن به ضبط ماشین موفق شد آهنگ هاش رو با صدای بلند بشنوه و لذت بیشترش رو با جون و دل بپذیره.
جدا از ذوقی که برای این فرصت داشت، براش واقعاً جالب بود که چانیول با آهنگ همخونی میکرد.
انگار که سلیقهی موسیقی نزدیکی داشتند و این شاید بیشتر از قبل توجه بکهیون رو جلب میکرد؛ برای یک معتاد به موسیقی نزدیک ترین راه ورود به قلبش شناختن نت ها و صدای درخشان خواننده هاست.
قطعاً فردی که ذره ای از موسیقی لذت نمیبرد برای اون ذره ای ارزش نداشت؛ چطور ممکنه روحت رو سرگرم بازی نت ها نکنی؟
خیره به چهره جذابی که حواسش جمع رانندگی و اخم هاش از خستگی درهم بود، لبخند محوی زد و ناخودآگاه روی حرکاتش دقیقی شد؛ گاهی چراغ راهنما میزد، گاهی خیلی کوتاه دستش رو روی بوق میگذاشت، درست پشت چراغ قرمز ها که می ایستاد گردنش رو به طرفین میچرخوند بلکه کمی راحت بشه؛ خیلی درد داشت؟
بکهیون وقتی به وضعیت خودش و مرد کنارش نگاه میکرد کمی میترسید، درک شرایط براش سخت بود. کی، چطور و چرا به این آدم اعتماد کرد؟
اون هم در حدی که تو خونش زندگی کنه!
تا قبل از اینکه موبایلش زنگ بخوره خیره به مسیر جاده غرق در افکارش بود اما بالاخره از دنیای خیالات خارج شد و با دیدن شماره مادرش عذاب وجدان تمام وجودش رو گرفت.
درگیری های چند وقت اخیرش اونقدر زیاد بودن که به کل فراموش کرد با مادرش تماس بگیره، میدونست حتماً ازش خیلی شاکیه اما بالاخره باید جواب میداد پس بیش از اون وقت تلف نکرد.
- سلام مامان خوبی؟
همونطور که حدس میزد مادرش خیلی زود و به تندی، با نگرانی مادرانه اش شروع کرد.
- سلام پسرم من خوبم. تو حالت چطوره؟ همه چیز مرتبه؟
- خوبم مامان، خوبم نگران من نباش؛ تو برام از بقیه بگو، حالشون خوبه؟
به خاطر داشت یه زمانی هر روز با مادرش صحبت میکرد و بدون شنیدن صداش تمام روز رو در ناآرامی میگذروند اما تو اون دوران، تو شرایطی که از هميشه داغون تر بود ترجیح میداد باهاش صحبت نکنه. صدای درد قلبش به گوش زن میرسید و بیش از قبل نگرانش میکرد، باز هم بابت دوری سرزنشش میکرد و با وجود اینکه دلش نمیخواست مانع آزادی پسرش باشه، بهش پیشنهاد میداد به شهر خودشون برگرده، حتی اگر نه، به شهر پدرش بره و تنها نمونه!
- حال همه خوبه. نگرانی من تویی که هیچ خبری از ما نمیگیری، ترجیح دادم خودم بهت زنگ بزنم حالت رو بپرسم.
لحن گله مند زن بکهیون رو بیش از پیش شرمنده کرد.
- ببخشید که این مدت باهات تماس نگرفتم انقدر سرم شلوغ بود که به کل فراموش کردم.
- چه سرِ شلوغی پسرم؟ الان وسط تابستونیم، نه کلاس داری و نه کار کردن تو کافه ی دوستت انقدر وقتت رو میگیره که نتونی پنج دقیقه از روزت رو برای زنگ زدن به مادرت بذاری!
چند لحظه در سکوت به درد دل های مادرش گوش داد و با وجود اینکه از خودش ناراحت و خشمگین بود لبخند به لب از شنیدن صدای زن مسن لذت برد؛ بعداً میتونست خودش رو سرزنش کنه.
- حق داری مامان، واقعاً حق داری اما باور کن این مدت خیلی برنامه هام بهم ریخته بود.
چان که تا اون لحظه سعی داشت فضول به نظر نرسه و توجهی نشون نده با شنیدن حرف بکهیون متعجب بهش نگاهی انداخت و بعد توجهش رو دوباره به مسیر پر پیج و خم داد.
چرا نمیگفت که چه اتفاقاتی براش افتاده؟
صدای مادر بکهیون حالا مضطرب تر به گوش مرد معلم میرسید.
-اتفاق بدی افتاده؟ همه چیز مرتبه پسرم؟ مطمئنی حالت خوبه؟
- آره خوبم مامان فقط یکم مریض شده بودم.
پزشک جوان حالا دیگه مطمئن بود که مرد کنارش قصد نداره به خانوادش اطلاعی درمورد حالش بده، این پنهون کاری اصلاً جالب نبود، پدر و مادر حق دارن از وضعیت بچه هاشون آگاه باشن دست کم ذره ای برای بهبود حالش تلاش کنن و اگر کاری از دستشون ساخته نبود براش غصه بخورن، دلداریش بدن، شاید هم کمی حرف های انگیزشی بزنن و شاید هم کمی سرزنش کنن، اما مگه همین ها یه خانواده رو خانواده نمیکنه؟ در نهایت اونها تو هر شرایطی کنار هم هستن. بکهیون همه رواز ساده ترین حقوقشون محروم میکرد!
بعد از چند دقیقه مرد بزرگتر مکالمه اش رو به پایان رسوند و رو به چان گفت.
- خیلی ممنون که پيشنهادم رو قبول کردی، بهتره دیگه برگردیم.
- باشه. ببخش بابت این دخالت اما چرا چیزی به مادرت نگفتی؟
چان ابتدا خیلی ساده باشه ای گفت تا از پاسخ به پرسش مرد معلم بگذره و بعد پرسش خودش رو مطرح کرد. طی مدت اخیر همه چیز درمورد بکهیون جالبتر از هرچیزی تو دنیا بنظر میرسید.
- اگر میگفتم کمر درد دارم و تصادف کردم، مشخص شده مفاصلم ملتهبه، بعدشم یه قرص خوردم که باعث سرگیجه و از حال رفتنم شد و از قضا شب قبلش هم بیخوابی زد به سرم و توسط همکلاسی بچگیم زخمی شدم؛ حتی به عنوان مجرم شناخته شدم، چی تغییر میکرد جز اینکه غم و ناراحتیش بیشتر بشه؟
بکهیون لحظاتی نگاهش رو به مرد دوخت و وقتی حرف هاش تموم شدن شیشه ی پنجره رو پایین داد تا بتونه کمی نفس بگیره.
- فکر نمیکنی اونا حق دارن از حال تو با خبر باشن؟
اخمی از سر تردید رو پیشونی پزشک نشسته بود و دستش روی فرمون به آرومی حرکت میکرد.
- همین که زنده باشم کافیه نیست؟ شنیدن صدام یعنی زنده ام. مادرم دیابت داره ترجیح میدم بهش استرس ندم. اونم بخاطر این اتفاقات ساده!
مرد که از ابتدا پا به پای بیون بکهیون درگیر تمام این اتفاقات بود، بخاطر ساده خطاب شدنشون به خنده افتاد اما خودش رو کنترل و به تک خندی اکتفا کرد.
بعد از واکنش چانیول، مرد معلم بدون هیچ حرف و واکنش خاصی دوباره هندزفری رو در آورد و داخل گوش هاش گذاشت. در اون لحظات دیگه تنهایی موسیقی گوش کردن رو ترجیح میداد.
حتی وقتی متوجه شد تو مسیر خونهی پزشک نیستن و بالعکس هر لحظه از خیابون های اصلی دور تر میشن باز هم با فکر اینکه ممکن مرد کوچکتر کاری داشته باشه سکوت کرد.
بعد از تقریباً بیست دقیقه، خارج از شهر بودن نگاه مرد بزرگتر در محیط اطرافش میچرخید، هم آشنا بود و هم نه، ولی بکهیون این رو حس میکرد که قراره به خوبی با این مکان آشنا بشه.
به دنبال چان از ماشین پیاده شد و همراهیش کرد تا اینکه به تخته سنگی کنار جادهی خاکی رسیدن، به تبعیت از چان روی تخت سنگ نشست و درد کمرنگ کمرش رو نادیده گرفت.
- تو این محیط بهتره کمی قدم بزنی و ورزش کنی مطمئنم برات بهتر از نشستن رو پاره سنگه!
چانیول با جدیت و درحالی که آرنج هاش رو به زانوهاش تکیه میزد کمی به جلو خم شد و جمله اش رو گفت.
با لذت به منظره ی رو به روش خیره بود که بکهیون کمی چرخید و با چشمای ریز شده و لبخندی مصنوعی پرسید.
- حتما توهم قراره اینجا بشینی و تماشا کنی!
در اون ارتفاع به کل شهر دید داشتن، زیبایی محیط و نور های رنگی شهر همه چیز رو رویایی جلوه میداد، برخلاف حقیقت، اونجا فقط یه پرتگاه بلند و خاکی قدیمی بود.
چان حس میکرد که کل شهر زیر پاهاش قرار داره و بکهیون تنها فردی بود که مرد پزشک میخواست بهش اجازه ی تجربه ی این حس رو بده، این حس خوب قدرت رو!
- واقعا باهوشی بیون بکهیون!
![](https://img.wattpad.com/cover/343068443-288-k659830.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
MALABISS(chanbaek)
Fanficسلام قشنگا فیک جدید داریم، ممنون که میخونید و حمایت میکنید 😍😍 نام فیک :مالابیس کاپل ها: چانبک، کایسو ژانر : روانشناسی، عاشقانه، انگست دوستانی که فیک بهترین دوست تا ابد رو خوندن میدونن که اونجا اسم این فیک رو اسپویل کردم و به طور واضح بهش اشاره کر...