Part.21 !آشنایی بیشتر

12 1 0
                                    

چند ساعت قبل

با ذهنی که بیش از حد درگیر بکهیون بود راهی خونه‌ی جونگین و کیونگسو شد.

زمانی که وارد خونه می‌شد و از جونگین درخواست یه نوشیدنی شیرین می‌کرد توقع داشت مثل همیشه با آرامش و خونسردی رفتار کنه، اما اینبار ناخودآگاه بدنش دچار تنش شده بود. حالا که همه چیز داشت جدی می‌شد بیشتر از قبل خودش رو موظف به کمک کردن می‌دونست، باید بکهیون رو نجات میداد.

زمانی که همین حرف رو به جونگین زد جوابی که شنید یه حقیقت دردناک بود. همون چیزی که همه‌ی ما میدونیم.

- چان، تو باید بکهیون رو از دست خودش نجات بدی.

فقط خود انسان ها میتونن روی زخم خودشون نمک بیشتری بپاشن. درسته که ما از سمت اطرافیانمون آسیب میبینیم، اما در نهایت خود ما تصمیم میگیرم زخممون رو التیام بدیم یا اون رو سر باز باقی بذاریم.

- فکر میکنی مشکلش دقیقاً چیه جونگین؟ من خیلی دارم تلاش می‌کنم بفهمم چی اذیتش میکنه ولی هربار ...

جونگین که به اندازه‌ی چان ذهنش درگیر بود حرف مرد رو کامل کرد.

- هربار اتفاقی میافته که نظریه قبلی رو رد میکنه.

برای گرم شدن گلوش کمی از قهوه‌اش نوشید و ادامه داد.

- میگه که اختلال دو قطبی داره علائمش شبیه اما خودش نیست، با این شرایطی که می‌بینیم اون باید دچار دو قطبی حاد باشه اما کاملاً به اقدامات هردو قطب خودش آگاهی داره و دچار فراموشی نمیشه.

چانیول به تایید حرف رفیقش سر تکون داد و گفت.

- این حتی اختلال چند شخصیتی هم نیست، علائمش شباهتی نداره. گاهی فکر میکنم فقط یه شخص مودی میتونه باشه اما بعد با چیزهایی که ازش میبینم نظرم تغییر میکنه.

جونگین کمی سکوت کرد و اجازه داد چان خیره به کاشی‌های مربعی غرق افکارش بشه.
بکهیون در حالی که پر از درد و مشکل بود به نظر می‌رسید هیچ مشکلی نداره.

- چان اون افسرده است اما همه چیز به اینجا ختم نمیشه. واضحه که ذهن پردازنده‌ای داره و بیش از حد فکر میکنه. طبق تشخیص پزشکی تو پرونده اش دچار اختلال دو قطبی بوده. اما این برای گذشته است، ما در حال حاضر با مشکل بزرگتری مواجه هستیم. مشکلات روانی اون روی هم انباشته شدن و دوقطبی بودنش فقط یک بُعد از ماجراست.

چانیول ذره ذره حرف‌های جونگین رو تحلیل می‌کرد، سعی داشت جز به جز اونها رو بفهمه و در عین حال به بکهیون و رفتارش فکر می‌کرد. فعالیت مغزش چنان سنگین شده بود که کم کم داغ شدن پیشونیش رو حس می‌کرد.
باید یه کاری می‌کرد اما هیچ ایده نداشت چه کاری. فقط میتونست به شناخت بیشتر بکهیون بپردازه.

- جونگین، یه چیزی باعث نگرانی بیش از حدم شده. میدونی که این اختلالات در طی زمان طولانی میتونن به مغز و جسم خیلی آسیب بزنن. فکر میکنم بیماری‌ها و دردهای عضلانیش بخاطر همین اختلالاتی که درگیرش کردن، باشه.

جونگین آروم سر تکون داد و در پی حرف‌های مرد مقابلش گفت.

- هست چان، قطعاً آسیب‌های بدنی بی دلیلش، از این وضعیت روحی عجیب منشأ میگیره و باید یه کار مهم انجام بدیم. گرفتن ام آر آی از مغزش!

دم عمیقی برای ادامه حرفش گرفت و به قهوه‌ی توی ماگ خیره شد.

- با وجود اختلال دو قطبی طی این مدت طولانی، احتمال میدم که بخش‌هایی از مغزش شروع به فروپاشی کرده باشن.

زمان حال

به سرعت خونه رو مرتب کرد و برق انداخت. خب اون تقریباً بیشتر وقت‌ها مرتب بود، چون درواقع فعالیت زیادی تو خونه‌اش نداشت، پس کارش زیاد طول نکشید.

بعد به سمت حمام رفت و اونقدر با دقت خودش رو تمیز و خوش‌بو کرد که وقتی بیرون اومد و جلوی آینه ایستاد، میتونست صادقانه بگه تمام بدنش برق میزنه و بوی شامپوی بدنش کل خونه رو پر کرده.

راضی از کنترل اوضاع لبخند زد و لباس پوشید.
قصد داشت برای شام از فست فودی که همیشه ازش غذا سفارش می‌داد، دوتا پیتزا سفارش بده. یکی پیتزای مورد علاقه‌ی خودش و دیگری هرچیزی که چان میخواست.

یه برق لب به لب های نازکش زد و موهاش رو خشک کرد و بهشون حالت داد.
کمی استرس داشت، تمام تلاشش رو کرد تا پوست اطراف ناخون‌هاش رو نَکنه. این مدت خیلی تلاش می‌کرد از اینکار دست بکشه، نمی‌خواست دست هاش پیش چان زشت دیده بشه.

با اینهمه، بخاطر استرس دستش مدام توی سرش میرفت و ناخودآگاه زخمی که کف سرش ایجاد کرده بود به بازی می‌گرفت و می‌کَند.

افکار متفاوتی به ذهنش میرفت. اتفاق هایی که میتونست بیوفته رو پیش بینی می‌کرد و بین اونها افکار غم انگیز و منفی هم وجود داشت. حتی افکار مثبت هیجده. به اینجا که رسید خجالت کشید و همزمان با بستن چشم‌هاش سرش رو تکون داد تا افکارش ازش دور بشن. اما مگه چنین چیزی ممکنه؟

"- به نظرت تو ارزشش رو داری؟ چرا باید تورو انتخاب کنه؟

- لطفاً مالابیس. امشب نه. بذار آروم باشم.

- خودت بکهیون، تو خودت نمیذاری آروم باشی.

- درخواست زیادی ازت ندارم، فقط یکم آروم بگیر.

ولی دیگه دیر بود و همهمه‌ی تو سرش آغاز شده بود.

- آآآآ.

خالی خالی خالی.

مالابیس مثل همیشه یک کلمه رو تکرار می‌کرد.

- کمک.

بکهیون تو مغزش تقریباً فریاد زد.

- ساکت شو."

کی کمک میخواست؟ مالابیس؟ یا بکهیون؟
نفس نفس می‌زد و حس می‌کرد اکسیژن اطرافش داره به شکل عجیبی کاهش پیدا میکنه.
نه، نه اون شب وقتش نبود. به سرعت به آشپزخونه رفت.
زنگ، زنگ، زنگ در خونه.
نگاهش سمت ساعت کشیده شد.

شیش و ده دقیقه. ده دقیقه دیرتر. ده دقیقه پیش اگر چانیول اونجا بود، پیش بکهیون، اون موقع ذهن هیون درگیر و مالابیس کمی ساکت می‌شد. چرا؟ چرا ده دقیقه دیرتر رسید؟

بکهیون خودش هم خیلی وقت شناس نبود اما اگر چان ده دقیقه زودتر می‌رسید انقدر حالش بد نمی شد.
اسپری، باید اسپری رو استفاده می‌کرد.
سریع اسپری رو پیدا کرد و درون دهانش قرار داد. دوبار پشت سر هم فشردش و نفس کشید.

و بازم خالی خالی خالی.

زنگ، زنگ ، زنگ. باید در رو برای چانیول باز می‌کرد.

خودش رو به پشت در رسوند و چند نفس عمیق کشید. واقعاً نمی‌خواست همیشه پیش چانیول مریض به نظر برسه. کمر خمیده‌اش رو صاف و چندبار سرفه کرد. نفس عمیقی گرفت و در رو به سمت خودش کشید.

چان با ابروهای بالا داده و لحنی متعجب گفت.

- دیگه داشتم نگران می‌شدم. فکر کردم دوباره حالت بد شده.

دوباره، دوباره؟ اون همیشه مریض بود.
متنفر شد از خودش، بخاطر بدن ضعیفش از خودش متنفر شد.
مطمئن بود چان بدون هیچ قصدی اون حرف رو زده اما لعنت، لعنت به مالابیس و درواقع لعنت به بکهیون و افکارش.

چرا همه چیز داشت اون رو عذاب می‌داد؟
همه چیز داشت برخلاف چیزی که تصور کرده بود پیش می‌رفت و اون پیتزای تو دست چانیول، کل برنامه‌اش رو بهم ریخته بود. کم کم ضربان قلبش داشت بالا می‌رفت.

باید تحمل می‌کرد. اصلاً نمی‌خواست اولین دعوت چان به خونه‌اش رو خراب کنه. پس مثل همیشه دندون هاش رو بهم فشرد تا خودش رو کنترل کنه.
لبخند زد و گفت.

- نه حالم خوبه. بیا داخل.

چان همونطور که وارد خونه می‌شد‌ و کفشش رو‌ در می‌آورد گفت.

- تو راه پیتزا فروشی مورد علاقم رو دیدم و دوتا پیتزا خریدم. ببخشید خیلی یهویی تصمیم گرفتم.

مورد علاقه، اون پیتزا فروشی مورد علاقش بود. اشکالی نداره، مهم پیتزای مورد علاقه‌ی چانیوله. مورد علاقه‌ی چانیول. چان چان چان ...

مرد کوچکتر دمپایی که بکهیون بهش داد رو پوشید و به دنبالش به سالن رفت. هیون آدمی بود که دوست داشت همه چیز رو کنترل کنه و چانیول به خوبی به این موضوع آگاه بود.
حدس می زد برنامه‌ای برای شام داشته باشه و قصد داشت با خراب کردنش از وضیعت بکهیون در این مواقع، با خبر بشه و خودش، آرومش کنه.

مرد بزرگتر به کاناپه اشاره زد و گفت.

- لطفاً بشین.

چان نشست و پیتزا‌ها رو گذاشت روی میز جلوی کاناپه.

مرد بزرگتر هم کنارش نشست و گفت.

- چه فیلمی دوست داری ببینی؟

قصدی برای فیلم دیدن نداشتن، اما هیون برای کنترل اوضاع چنین بحثی رو وسط کشید. چان متوجه شد حال مرد واقعاً خوب نیست و با نگرانی پرسید.

- بکهیون واقعاً حالت خوبه؟

- چرا همش این سوال رو میپرسی؟

چانیول چهره‌ی پریشونش رو از نظر گذروند و پرسید.

- داری دندون‌هات رو روی هم فشار میدی، بغض کردی و ضربان قلبت بالاست.

بکهیون بیشتر عصبی شد و حتی قطره اشکی از چشم‌هاش چکید. دستش پیش چان رو شده بود و این حالش رو بدتر می‌کرد. با اینکه یه جورایی خوب بود.
اشک‌هاش رو پاک کرد اما مدام قطرات جدیدی جایگزین می‌شدن.
چان جلو رفت و آروم بغلش کرد.

حالا راحت‌تر گریه می‌کرد و بیشتر تو آغوش مرد کوچکتر فرو می رفت. خودش میدونست که فقط مدت کوتاهی این حال رو داره. شاید یک ساعت و بعد همه چیز مرتب میشد.

چان به آرومی پشتش رو نوازش کرد و کنار گوشش رو بوسید.
حدود یک ربع بعد رو در همین حال و با قطراتی که لباس چانیول رو خیس می‌کردن گذروندن، جای راحتی توی بغل چان پیدا کرده بود و نمیخواست ازش دل بکَنه. اما بالاخره اشک‌هاش بند اومد و آروم گرفته بود.

سرش رو از قفسه‌ی سینه‌ی چان فاصله داد و مرد خیره به اشک های خشک شده روی صورتش گفت.

- بخاطر بهم ریختن نظم و آرامش برنامه‌ات دچار این حال شدی؟

سری به تایید تکون داد و گفت.

- درسته. دست خودم نیست وقتی همه چیز برخلاف اونچه که براش برنامه ریزی کردم پیش میره اینجوری میشم. انقدر دندون‌هام رو به هم فشار می‌دم که فکم درد میگیره.

چانیول ترجیح داد دیگه درمورد این موضوع صحبت نکنه پس گفت.

- خب، حالا نظرت چیه پیتزاهایی که من گرفتم رو بخوریم؟ من خیلی گشنمه.

بکهیون خندید و گفت.

- البته. منم خیلی گشنمه.

در جعبه های پیتزا رو باز کردن و مرد کوچکتر پرسید.

- الان دیگه آرومی؟

اینبار لبخند بکهیون عمیق تر شد، نگرانی و توجه چان هر لحظه بیشتر قلبش رو ویران می‌کرد و اون هیچ ایده‌ای نداشت که با این احساسات جدید چیکار کنه.
دست مرد کوچکتر رو گرفت و تمام تلاشش رو کرد بخاطر تفاوت سایز دستاشون از ذوق نخنده.

- خیلی آرومم چان. من همیشه فقط حدود یک ساعت این حالت رو دارم و بعد آروم میشم اما الان خیلی زود حالم خوب شد.

چان راضی از تأثیراتی که روی بکهیون می‌ذاشت، انتخاب فیلم رو به دست اون سپرد و بعد از خوردن چند برش از پیتزا به کاناپه تکیه داد. چند لحظه درگیر تماشای فردی که حالا دوست پسرش بود، شد.

دونه های خاک روی گونه‌هاش حتی از فاصله چند متری هم مشخص بود، موهای نسبتاً بلندش کمی پیشونیش رو می پوشوند.

دلش می‌خواست مرد بیخیال انتخاب فیلم بشه و تمام مدت فقط کنارش بشینه. رسیدن به خواسته‌اش زیاد طول نکشید چون بکهیون بالاخره یه فیلم با ژانر کمدی جنایی انتخاب کرد و کنار مرد کوچکتر نشست.

حالا وقت داشت با خیال راحت به تماشا بشینه.
بکهیون نگاه کوتاهی به مرد انداخت و گفت.

- فکر می‌کردم دوست داری فیلم ببینی.

- دوست دارم.

برای نشون دادن علاقش لبخند زد و به سختی نگاهش رو برگردوند سمت تلوزیون.
بکهیون ناخودآگاه لبخند های کمرنگی میزد و سعی داشت تمرکزش رو روی فیلم بذاره. مدتی بعد بکهیون بین بازوهای چانیول، به سینه‌اش تکیه داده بود و حتی نمی‌دونست چطور توی این شرایط قرار گرفته.

همچنان فیلم پخش می‌شد اما نه چان و نه بکهیون توجهی بهش نداشتن. یکی بخاطر نبضی که زیر گوشش حس می‌کرد و دیگری بخاطر نفس‌هایی که با دقت بهشون گوش سپرده بود.

- یه چیزی از خودت بگو، یه چیزی که من نمیدونم.

با این حرف بکهیون، چان خوشحال شد و کمی فکر کرد تا جواب بده.

- بدن من آینه‌ایه.

هیون کمی به جلو خم شد و برگشت به سمت مرد تا چهره‌ی جذابش رو از نزدیک ببینه، کمی متعجب بود اما میتونست این موضوع رو درک کنه.

- واقعاً؟ اولین بار همچین کسی رو از نزدیک می‌بینیم. واسه همین ضربان قلبت رو اینجا حس می‌کردم؟ فکر کردم اشتباه میکنم.

وقتی دستش رو سمت راست سینه‌ی چانیول قرار داد، مرد کوچکتر ابروهاش رو بالا برد و با لحنی خندان گفت.

- آره همینطوره. ولی تو اولین کسی هستی که خیلی تعجب نکرد و بهم نخندید. حیرت‌زده‌ام کردی.

بکهیون کمی صاف‌تر نشست و موهاش رو عقب زد.

- خب راستش میدونم بدن آیینه‌ای چیه. تو یه سریال‌ دیدم که یه نفر اجزای بدنش برعکس بود و قلبش سمت راست سینه‌اش بود.

- درسته.

چان سر تکون داد و لب‌هاش رو‌ بهم فشرد. درک نمی‌کرد چطور حرف‌های ساده‌ی این مرد معلم اینطور هیجان زده‌اش می‌کرد. دلش می‌خواست بشینه و ساعت‌ها به سخنرانی‌هاش گوش بده. البته اگر مرد کمی پر حرف‌تر بود.
دستش رو آروم روی دست بکهیون قرار داد و روی قلب خودش فشرد. کمی به انگشت‌های کوچیکش نگاه کرد و بدون اینکه حتی متوجه باشه لبخند کمرنگی چهره‌اش رو مزین کرد.

بکهیون نگاهش رو از دست های خودش روی سینه‌ی مرد برداشت و به چشم‌های درشتش دوخت.
اونقدر نزدیک بودن که چان هرچقدر آروم حرف بزنه اون بتونه صداش رو بشنوه.

- اینجا. اینجاست. دقیقاً جهت مخالف قلب تو.

خیره شد به چشم‌های درشت چانیول. چرا؟ چرا و چطور انقدر گیج کننده بودن؟ چطور دوتا چشم درشت و زیبا میتونه انقدر یه آدم رو گیج کنه؟

چون دستش رو قلب چان قرار داشت به جلو خم شده بود، همونطور که نفس‌های مرد کوچکتر به صورتش می‌خورد، گفت.

- ضربان قلبت ... خیلی آرومه.

- ضربان قلبم ضعیفه.

مرد روان‌پزشک با پوزخند گفت و نگاهش روی لب‌های دوست پسرش چرخید.

- ورزشکاری؟

- اینم تو سریال‌ دیدی؟

واقعا نمی‌تونست لبخندش رو کنترل کنه‌. باید بکهیون رو توی آغوشش غرق‌ می‌کرد.

- نه! پدرم دچار همین مشکله. ضربان قلبش خیلی پایینه. صرفاً بخاطر اینکه در گذشته‌ی دور بسکتبالیست بوده. ورزشکارا اصولاً ضربان قلب پایینی دارن.

دستش رو‌ پشت کمر‌ مرد بزرگتر برد و نوازشش کرد.

- درست میگی. درواقع منم بسکتبال بازی می‌کردم. تو دوران دبیرستان، اونم خیلی زیاد.

و به وضوح دید که ذوق بکهیون حتی بیشتر شد.

- منم خیلی دوست دارم. اما اهل ورزش‌های تخصصی نبودم.

تن صداش کم کم، آروم شد و ادامه داد.

- بسکتبالم اصلاً بلد نیستم. درست مثل خیلی کارای دیگه که بهشون علاقه دارم و بلدشون نیستم.

دست چانیول همچنان با آرامش روی کمرش بالا پایین می‌رفت و نگاه قشنگش لحظه‌ای از چهره‌ی اون برداشته نمی‌شد.

- اگه قرار بود همه از زمان تولد هرکاری رو بلد باشن پس چرا زندگی می‌کردن؟

- و اگه قرار باشه هیچوقت اونا رو انجام ندن برای چی باید زندگی کنن؟

- شاید من سر راه تو قرار گرفتم تا بهت بسکتبال یاد بدم. بعدشم تو رو‌ به دام بندازم.

بلند خندید و چان کمرش‌ رو فشرد تا به خودش نزدیکتر کنه. با لبخندی عمیق مشغول پرستش زیبایی چهره‌ی دوست پسرش بود.

- همین الانم تو دام نیستم؟ حواست هست منو کاملاً گیر انداختی تو بغلت؟

- جای اعتراضی نیست.

صحبت‌هاش با جونگین هر لحظه توی ذهنش می‌چرخید و قلبش رو بی قرار و نگران می‌کرد.
باید بکهیون ‌ رو محکم نگه می‌داشت!

- از اونجایی که بهت میاد، در زمینه‌ی هنر هم استعداد داری؟

بکهیون ابروهاش رو با تعجب بالا برد و گفت.

- اوهوم، درسته. چطور به ذهنت رسید؟

- میشه گفت حس ششم؟! خب نمیخوای بگی هنرت چیه؟

چان برای جمله‌ی اولش چشمک زد و بعد با ذوق منتظر پاسخش‌ موند.

- علاقم به طراحی از اولین تشویق بابام شکل گرفت. وقتی دیدم چطور بهم افتخار میکنه دلم خواست ادامه بدم. راستش خودمم قبلش نقاشی رو دوست داشتم. این علاقه ادامه پیدا کرد و هر سال پیشرفت کردم. حتی کلاس طراحی ثبت نام کردم اما بخاطر فشار مدرسه نتونستم ادامه بدم.

لبخندش تلخ شد و ادامه داد.

- راستش اعتماد به نفس نداشتم. تقریباً تو هر زمینه‌ای با این مشکل مواجه بودم. باور‌‌نداشتن به خودم. بخاطر مدرسه از اولین و بزرگترین استعدادم دست کشیدم.

آهی کشید. ریه‌اش از‌ هوا پر و‌ محکم خالی شد.

- شاید اگر درس رو ول میکردم و طراحی رو ادامه میدادم الان یه طراح خوب بودم.

چانیول با دقت و شوق نگاهش بین چشم‌ها و لب‌های بکهیون در گردش بود و اون پیش خودش فکر می کرد.
"این مرد واقعا داره تمام تلاشش رو میکنه چیزای بیشتری از من بفهمه. اون برای حرفام مشتاق"
میدونست نوع نگاه چان مثل یه تشویق برای ادامه‌ی حرف‌هاشه. پس لبخندی زد و ادامه داد.

- و خب داستان هم مینویسم مطمئن نیستم یه هنره یا نه!

با تردید گفت و به خودش خندید. اما چان با جدیت تایید کرد.

- درسته داستان نویسی هم یک نوع هنره.

دلش نمیخواست از بغل چان بیرون بیاد و فاصله بگیره. همونطوری که بین دست‌های مرد گیر افتاده بود احساس راحتی بیشتری داشت.

- فکر کنم تا الان هفت یا هشت تا جلد کتاب نوشتم که هیچکدوم چاپ نشده. داستان‌های خوبی نبود. گاهی از خودم می‌پرسیدم که چرا دارم اینکار رو با شخصیت‌های داستانم میکنم؟ ولی راه دیگه‌ای نبود چون در غیر اون صورت تموم اونها رو خودم تجربه می‌کردم.

چانیول با اخمی ناشی از کنجکاوی و دقت تکونی خورد و صاف‌تر نشست.

- یعنی اتفاقات رو خودت تجربه می‌کردی فقط برای اینکه ننوشتیشون؟

سکوت کرد و مرد کوچکتر اینبار با دقت بیشتری جمله‌اش رو پرسید.

- بکهیون تو اونهارو مینوشتی یا مالابیس؟

چه کسی مینوشت؟ چه کسی انقدر تیره و تاریک بود؟ چه کسی درد تموم وجودش رو گرفته و حرصش رو سر شخصیت هاش خالی می‌کرد؟

- من می‌نوشتم اما نه به خواست خودم.

چان حتی بیشتر متعجب شد.
هنوز نمیتونست بفهمه مالابیس خودش رو در بکهیون نشون می‌ده یا بکهیون رو وادار می‌کنه مثل خودش باشه یا شایدم چیز‌های بیشتری که اون نمیتونست درموردشون حدسی بزنه! درست همونطور که جونگین گفت، مشکل اصلی مغز بکهیون بود.

بکهیون ادامه داد.

- الانم دارم داستان زندگی خودم رو مي‌نويسم.

چان لبخند زد و چشم‌هاش درخشید.
این میتونست حس بهتری بهش بده. شاید بالاخره قصد داشت طوری‌ که خودش می‌خواد همه چیز رو‌ رقم بزنه و بنویسه.

- یعنی همه ی این اتفاقات رو؟

- آره.

- اینبار هم با اجبار مینویسی؟

- نه.

نوشته شدن توسط نویسنده‌ها، طراحی شدن توسط‌ طراح‌ها و حتی تبدیل به منبع الهام یک آهنگساز شدن، فراتر‌ از عشق و رویاست.
انقدر منتظر موند تا بکهیون همونطور که با انگشت‌هاش بازی می‌کرد پاسخ داد.

- چون دارم واقعیت رو مینویسم مالابیس دوسش نداره. چون خیلی ضعیفم و این واقعیت رو دارم تو داستان مینویسم. چیزی که مالابیس دوست نداره همین ضعف منه. اما اجازه نمی‌دم مانع نوشتن این داستان بشه. به هیچ وجه.

و چان برای بار هزارم با خودش فکر کرد مالابیس دوست بکهیونه یا دشمنش؟ اصلاً مالابیس شخصیت منفیه یا خود بکهیون؟ درحالی که هردوی‌ اونها یک نفرن!

بکهیون هم درست همین فکر رو می‌کرد. شاید کل داستان برخلاف چیزی بود که نشون می‌داد و مالابیس اون شخصیت خوبی بود که باید بیشتر به چشم میومد تا شخصیت ضعیف بکهیون مخفی بشه.

***

- چرا اینطوری خیره به تلوزیون نگاه میکنی کیم کیونگسو؟

- دارم فکر ‌میکنم خیلی خوشبختم که تورو دارم. کیم؟ قراره اینطور صدام بزنی؟

- به اندازه‌ی من که تورو دارم، خوشبخت نیستی. البته که لی، فامیلیم رو‌ دوست نداری؟

مرد کوچکتر خندید و کمی جا‌به‌جا شد تا با دقت به چشم‌های دوست پسرش نگاه کنه.

- تو همیشه یه جوابی برام داری. فامیلیت رو‌ چطور‌ میتونم دوست نداشته باشم؟ به هرحال عاشق هرچیزی‌ام که به تو مربوط باشه.

جونگین ابرویی بالا انداخت و با پوزخند شوخی جواب داد.

- یادت رفته من با همین چرب زبونی ها دلت رو بردم؟ البته توهم دست کمی از من نداری. مثلاً همین الان موفق شدی ضربان قلبم رو بالا ببری.

از‌ روی مبل بلند شد و‌ قبل از رفتن دستی به موهای نرم عشقش کشید.
بعد به آشپزخونه رفت تا دوتا قهوه درست کنه.
با صدای بلندی پرسید.

- عزیزم ، بکهیون اومد پیشت؟

کیونگسو کمی صاف‌تر نشست و متقابلاً کمی بلند جواب داد.

- آره اومده بود درمورد دوستش سوال بپرسه.

- نظرت چیه؟ بکهیون چطور آدمیه؟

افسر جوان که کمی از سوال دوست پسرش متعجب بود، به آشپزخونه رفت و با لبخند‌ پر ادعایی پرسید.

- چرا درمورد بیمارهات از من نظر میخوای؟

- چون تو یه پلیس تیز و آگاه هستی. و کمتر از من با افراد متفاوت آشنا نشدی.

کیونگسو که از تعریف جونگین خوشش اومده بود جلو رفت و بعد از بوسیدن گونه‌ی مرد با کمی جدیت گفت.

- آدم بدی نیست. این بزرگترین چیزیه که درموردش متوجه شدم. مشخصه که با شخصیت خودش درگیره اما طبق تحقیقات من، قبلاً به این شدت نبوده. یعنی این مدت که به مدرسه نرفته انگار حالش بدتر شده.

جونگین قهوه‌ی دوست پسرش رو به دستش داد و متعجب پرسید.

- تو کاملاً درموردش تحقیق کردی؟

- اون موقع که مضنون بود آره.

هردو مقداری از قهوه‌های داغ نوشیدن و باهم به هال رفتن. روی کاناپه کنار هم نشستن و اینبار جونگین نظرش رو بیان کرد.

- به نظر منم آدم بدی نیست. خودش رو با شخصیتی به اسم مالابیس درگیر کرده اما مشکل اینجاست که حتی مطمئن نیستیم اختلالش دقیقاً چیه. نگران چانیولم. باهاش صحبت کردم و به نظر میرسه خیلی داره درگیر میشه.
کیونگسو هم نگران بود اما سعی کرد آرامش خودش رو حفظ کنه. سر تکون داد و گفت.

- الان دیگه با هم قرار میذارن. خود چان گفت.

مرد کوچکتر آهی کشید و با لبخند به دوست پسرش نگاه کرد، گفت.

- ولش کن بیا درمورد خودمون حرف بزنیم. حالت چطوره؟ از وضعیت پایگاه راضی هستی؟

کیونگسو با خوشحالی ماگ قهوه که کمتر از نصفش خورده شده بود رو، روی میز جلوش قرار داد. دست سالمش رو بالای کاناپه تکیه داد و چرخید به سمت دوست پسر جذابش.

با لذت به مرد چشم دوخته بود و جونگین ذوب شدن قلبش زیر نگاه کیونگسو رو حس می‌کرد.

جلو رفت و کوتاه لبای جونگین رو بوسید طعم قهوه رو چشید و چشم‌هاش رو بست. در همون فاصله‌ی کم از دوست پسرش لبخندی روی لب‌های عسلیش نشوند و گفت.

- من عالیم جونگین. تا زمانی که کنار توام همه چیز عالیه. وقتی حالم کنار تو خوبه وضعیتم تو پایگاه ذره‌ای اهمیت نداره‌.

جونگین راضی از لبخند کیونگسو با لذت خندید و بوسه‌ی محکمی به لبای شیرین دوست پسرش زد.

نمیخواست بهش فشار بیاره اما واقعاً لازم بود چیزای بیشتری از زندگی کیونگسو بدونه. پس با کمی جدیت و لبخند گفت.

- نمیخوای درمورد مشکلاتت باهام صحبت کنی؟ میدونی که من همیشه اینجا هستم تا کمکت کنم.

کیونگسو کمی ازش فاصله گرفت. جدیت جونگین روی اونم تاثیر گذاشته بود و نمی دونست چجوری از زیر پاسخ دادن، شونه خالی کنه.
پس سوال پرسید.

- دقیقاً چی میخوای بدونی جونگین؟

توقع داشت مرد سوال مشخصی نداشته باشه، تا اونم با یه جواب سرسری از موضوع بگذره اما لعنت بهش؛ چجوری فراموش کرده بود دوست پسرش یه روانشناس ماهره؟
اون میدونست از چه ترفندی استفاده کنه.

- خب از اول، همه‌ی مشکلت رو بگو.

میدونست کیونگسو همچین چیزی رو قبول نمیکنه یا حداقل به نحوی از جواب دادن فرار میکنه، و همونطور شد که حدس میزد.
کیونگسو میخواست یکم بیشتر تو این مسئله صادق باشه.

- نمیتونم همه رو بهت بگم. یعنی نمیتونم همه اتفاقات زندگیم رو برات تعریف کنم. شاید بعداً اما همین الان نه‌.

با این جواب دو پهلو و لبخند مصنوعی سعی کرد اوضاع رو همچنان تحت کنترل خودش نگه داره. میدونست اگر جونگین اراده کنه، میتونه کیونگسو رو وادار به گفتن زیر و بم زندگیش کنه؛ کاری که ازش متنفر بود.

MALABISS(chanbaek)Where stories live. Discover now