Part.11 !‌بسپارش به مالابیس

16 2 0
                                    

- اسمم رو‌ میدونی، بیست و شش سالمه و اینجا به عنوان روانشناس کار میکنم اما هنوزم تو رشته خودم در شاخه روانپزشکی تحصیل رو ادامه میدم. از چانیول و افسر دو درموردت شنیدم، باهاش آشنا شدی؟
- البته، با دوست پسرتون آشنا شدم.

بعد از حرفی که بکهیون زد جونگین متعجب ابرویی بالا انداخت و پرسید.

- چرا همچین فکری میکنی؟

این نتیجه گیری مرد معلم برای جونگین شوکه کننده بود، فکر نمی‌کرد چان حرفی از این بابت به مرد گفته باشه.

- فقط حدس. افسر دو رو گردنش مارک داشت که اتفاقا سعی کرد ردش رو بپوشونه اما زیاد موفق نبود.

همونطور که با نگاهش اتاق سفید مرد روانشناس رو کنکاش می‌کرد ادامه داد.

- و مشکل کنترل خشم داره. به نظر می‌رسید برای کنترلش از راه و روش های یه نفر داره استفاده میکنه. از اونجایی که چانیول میگه تو روانشناس خیلی خوبی هستی فقط خودت میتونی به خوبی اون افسر رو کنترل کنی.

جونگین که خنده اش گرفته بود تلاش کرد توجه مرد جلوش رو از کمد کتاب های پشت سرش بگیره و به سمت موضوع بحث بکشونتش.

- و تهش تمام اینها فقط حدسه درسته؟ چون دلایلت به طور کلی خیلی هم محکم نبود!

بکهیون در جواب مرد خندید و بعد از چند لحظه دست هاش رو روی شلوارش کشید.

- به همدیگه می‌آید، اینو دلیل اصلی تفکراتم در نظر بگیر.

روانشناس لبخند گرمی به لب آورد و دست هاش رو، روی میز به هم گره زد.

- ممنون برای تعریفت.

بکهیون که با این حرف سر ذوق اومده بود با دقت به چهره مرد خیره شد و لبخندش رو مهار کرد، اما خوشحالی از لحنش مشخص بود.

- این یعنی حدسم درست بود؟
- درست بود.

با امید و دلگرمی بیشتر به مبل راحتی تکیه زد و منتظر ادامه پرسش های مرد روانشناس موند.

- خیلی خوشحال شدی؟
- اولین کاپل گی هستید که از نزدیک باهاشون‌مواجه شدم، احساس بهتری داره تو اين جامعه تنها نباشی!

جونگین حالا بهتر بیمارش رو درک میکرد، تو شرایط فعلی جامعه، آدم ها دنبال افراد مشابه خودشون می‌گشتند بلکه کمی با تفاوت های خودشون کنار بیان و راحت تر اونها رو بپذیرن؛ بکهیون هم از این قاعده مستثنی نبود.

چان تقریبا از شدت فشار کاری که از ابتدای روز سراغش اومد، داشت دیوونه می‌شد. بخاطر مرخصی های پشت سر همش کارهای بیشتری داشت و علاوه بر مریض های شاکی از بابت عقب افتادن نوبت هاشون، باید پاسخ مسئول بخش رو بخاطر اینکه مریض های تحت نظر خودش رو به دکتر دیگه ای سپرده، می داد.

- پارک چانیول، تو فکر کردی کارت یه شوخیه؟ چند سال سابقه کار داری پسر؟ فقط باید چند سالی اینجا تجربه کسب کنی و بعد برای خودت هرکجا که خواستی کار کنی، میدونی این یعنی چی؟ یعنی تو اینجا مثل یک کارآموزی حواست به رفتارت باشه، تا اخر این ماه حتی یک ساعت هم مرخصی نداری فهمیدی؟

بعد از اینکه مرد مسن و مو گندمی با اخم های درهم و دست هاش چروک افتاده اش برای چان خط و نشون کشید، مرد جوان با عذر خواهی و خم شدن تا کمر در برابر ارشدش سعی کرد از این موضوع بگذره. خودش هم میدونست این مدت اخیر زیادی از کارش غافل شده و در برابر تمامی سرزنش ها پاسخی نداشت.

وقتی آقای کیم‌ به سرعت و با قدم های سنگین ازش دور شد، یکی از پرستار ها که بابت شنیدن داد و فریاد های مرد مسن معذب بود با تردید به چانیول نزدیک شد و گفت.

- دکتر پارک، در داروهای تجویز شده برای تزریق بیمار اتاق هشتاد و دو تداخل دارویی وجود داره، میشه لطفا دوباره چک کنید؟

چان که نگرانی و اضطراب زن جوان رو دیده بود لبخندی تحویلش داد تا آرومش کنه، به هرحال تو حالی نبود که بخواد سر کسی داد و بی داد کنه و امیدوار بود کارکنان بیمارستان چنین تصوری ازش نداشته باشن.

- بده من لیست رو چک کنم.

و بعد از بررسی لیست یه سری موارد رو تغییر داد و داروهایی که احتیاجی‌ به تزریق نداشت رو حذف کرد.

- یه سری دارو اضافه شده! من اینارو ننوشتم.
- مطمئن نیستم دکتر، فکر کنم اشتباهی پیش اومد.

دکتر جوان نفس عمیقی کشید و سر تکون داد.

- درسته، بخاطر اینکه حتما قبل از تزریق باهام مشورت میکنی ممنون یوری.

زن جوان لبخندی زد و لیست رو از دکتر پس گرفت تا زودتر به کارش رسیدگی کنه.

- خب تو با کسی تو رابطه نیستی؟
- نه نمیتونم باشم.

بکهیون با بیخیالی تمام جواب مرد روانشناس رو داد. مشخصاً مرد سعی داشت باهاش صحبت کنه و اطلاعات بیشتری به دست بیاره.
مشغول کشیدن خطوط روی دسته کاناپه مشکی رنگ شد. "ما"

- چرا؟
- دوست ندارم تو رابطه باشم. مجبورم جواب پس بدم و همش نگران اون شخص بشم یا مجبورم حالش رو بپرسم و باهاش سر قرار برم و خب من علاقه ای به هیچکدوم اینا ندارم.

دوباره و دوباره دستش رو روی سطح صاف و مشکی رنگ کشید. نگاهش رو به مرد روانشناس دوخت و به کارش ادامه داد. "لا"

- پس زیاد از وقت گذروندن با آدما خوشت نمیاد؟
- اوهوم.

جونگین که حرکت مداوم انگشت های مرد جوان رو می‌دید سعی کرد بی اهمیت باشه و اگر این کار به بکهیون قدرت تمرکز کردن میده مانعش نشه.

- شغل تو چیه بکهیون؟

از سر کنجکاوی با سری کج شده و لحنی مشتاق پرسید، درحالی که از دوست پسرش در این مورد شنیده بود.

- معلم دبیرستان.
- چجوری با دانش آموزها وقت میگذرونی وقتی از ارتباط با آدم ها خوشت نمیاد؟

بکهیون شونه ای بالا انداخت و لبخندی زد تا مرد روانشناس رو بابت برخوردش ناراحت نکنه؛ به هرحال درست نبود که موقع صحبت باهاش حواسش پرت نوشتن مداوم کلمات روی دسته‌ی مبل باشه. "بیس"

- خیلی راحت. اونا فرق دارن، میتونم بهشون چیزای جدید یاد بدم و باعث خوشحالیشون بشم باهاشون صحبت میکنم و راهنماییشون میکنم اینا کارای سختی نیستن.

جواب بکهیون صریح و واضح بود، هیچ جای ایرادی نداشت و کاملاً طبیعی جلوه می‌کرد اما ادعاش مبنی بر عدم علاقه به آدم ها جونگین رو وادار می‌کرد این بحث رو بیشتر از قبل کش بده‌.

- این مدت که مدارس تعطیله چیکار میکنی؟
- تو کافه‌ی دوستم کار میکنم محض ‌سرگرمی.
- پس تو با آدمای زیاد وقت میگذرونی.

بکهیون مطمئن نبود قصد مرد چیه اما به نظر میرسید سعی میکنه با حرف های خود بکهیون ادعا هاش رو نقض کنه. مسخره است!
آروم سری به تایید تکون داد.

- میشه گفت اینطوره. من بهشون لبخند های مصنوعی تحویل میدم و ازشون سفارش رو میگیرم.
- اما دوست نداری یکی از این آدما رو تو زندگیت داشته باشی.

جونگین دوباره برگشت سراغ بحث تمایل مرد به تنهایی و در رابطه نبودن. خیلی از افراد چنین چیزی میخواستن اما خیلی از این افراد به روانشناس مراجعه نمی‌کردند، اون هم در شرایطی که مظنون به قتل بودن.

- نه دوست ندارم. چون اون موقع مجبورم مسئولیت های زیادی بپذیرم و من آدم مسئولیت پذیری نیستم مخصوصاً اگه بحث تشکیل یه خانواده باشه.

جونگین به آرومی تو برگه زیر دستش افکارش رو یادداشت کرد. امکان تشخیص تنها تو یک جلسه وجود نداشت، دست کم نه با این مردی که به راحتی دروغ می‌گفت.
روانشناس جوان اگر چنین چیز ساده ای رو تشخیص نمی داد، ‌برای تمام عمر این شغل رو کنار می ذاشت. دروغگو ها در نهایت پیش یک نفر دستشون رو می‌شد و جونگین از همون ابتدای ورود بکهیون میتونست تظاهر و دروغ گویی مرد رو تشخیص بده.

- خب خانواده ات چی؟ از اونها هم فاصله میگیری؟
- خیلی وقته ازشون جدا شدم.
- خانواده شلوغی داشتی؟

روانشناس به راحتی و با حالتی شوخ پرسید، نمیخواست از موضع راحتشون خارج و وارد یک بُعد رسمی بشن.

- نمیدونم. میشه بهش گفت شلوغ؟

بکهیون طوری که انگار خودش هم مطمئن نباشه این رو پرسید و بعد از اینکه هردو کوتاه خندیدن توضیح داد.

- اگر همه شون رو کنار هم قرار بدیم آره شلوغه اما وقتی پدرم جداست و مادرم جدا؟! نه اونقدر ها هم شلوغ نیست.

چانیول در این مورد چیزی به جونگین نگفته بود، البته که این موضوع رو درک می‌کرد اما انتظار نداشت با چنین چیزی مواجه بشه‌. کودکی قربانی طلاق!
تعداد دفعاتی که بیمارانی با این خاطره‌ی تلخ به سراغش می اومدن رو به خاطر نداشت اما به خوبی فهمیده بود یکی از بزرگترین معضلات جامعه است.

همیشه اینطور پیش می‌رفت، قربانیان مراجعه میکردن، نه مجرم ها؛ اما اگر بخوایم صادق باشیم، مجرمی وجود نداره، هر مجرم خودش یک قربانیه!

با ادامه دار شدن سکوت مرد روانشناس، بکهیون دست از کشیدن خطوط روی سطح سیاه کاناپه برداشت و نگاهش رو به دیوار سفید رو به روش دوخت.

- فقط دو سالم بود که پدر و مادرم جدا شدن، مادرم در گذشته با مردی ازدواج کرده و از اون مرد دوتا بچه داشت. پدرم هم حضور اونها رو پذیرفت و تا دو سال اول زندگیشون میتونستیم بگیم که یه خانواده خوشبختیم. داشتن یه خواهر و برادر با اختلاف سنی زیاد کمی عجیبه اما مثل داشتن پدر و مادر دوم میمونه.

وقتی درمورد خواهر و برادرش صحبت می‌کرد نگاهش رو به جونگین بود و بعد دوباره به دیوار سفید خیره شد؛ انگار که خاطرات از پیش چشمانش می گذشتن و ذره ذره درد رو تو رگ هاش جاری می‌کردن.

- پدرم، پدربزرگ و مادربزرگم با هم زندگی‌میکنند، مادرم و خواهر و برادرم هم با همدیگه. هرگز نتونستم انتخاب کنم که کدومشون رو تا ابد میخوام. بالاخره یه بچه هم به پدرش احتیاج داره و هم مادرش!

بکهیون ناخودآگاه استرس گرفته بود و نگاه جونگین تک تک حرکات عصبی پسر رو شکار می‌کرد.
دستاش تو هم گره میخوردن و انگشت هاش با هم بازی می‌کردن، به آرومی و بدون جلب توجه سعی داشت پوست کنار انگشت هاش رو بکنه و پاهاش به طور عصبی تکون می‌خوردن، سعی می‌کرد خونسرد حرف بزنه اما بخاطر سرمای ناگهانی که درون بدنش حس کرده بود صداش میلرزید.

- خواهرم یه دختر داره، بنی! دختر کوچولویی که ورودش به زندگیم مثل تابیدن نور خورشید به یه خرابه‌ی غرق در تاریکی‌ بود. دختر شیرین و دوست داشتنی ای که به سرنوشتی مثل من دچار شد.

فرقی نداشت چندبار، چند نفر از تلخی زندگی و تجربیاتشون بگن، جونگین همیشه قلبش برای این افراد درد می‌گرفت و به حالشون تاسف می‌خورد؛ به دور از عنوان هایی که برای شغلمون انتخاب می‌کنیم در درجه‌ی اول همه‌ی ما انسانیم.
و جونگین هرگز خودش رو بابت همذات پنداری و حس نوع دوستی با بیمارانش سرزنش نمی کرد.

- از خانوادت به اندازه کافی گفتی از شخصیت خودت بگو، همونطور که گفتی شناختمون از همدیگه خیلی مهمه.

مرد کک و مکی نفس عمیقی کشید، خسته بود و درد دوباره به سراغش اومده بود؛ جای بخیه و رگ سیاتیکش هردو به شدت تیر می کشیدن و شدیداً به استراحت احتیاج داشت.
تو چنین شرایطی که درد تمرکزش رو مختل کرده بود هیاهوی مغزش ذره ای آروم نمی گرفت.
نباید میگفت، باید میگفت.
صدای مالابیس بلندتر از تو ذهنش پیچید.

"- چقدر زود اعتماد کردی احمق.
- برای از بین بردن تو به هرکسی اعتماد میکنم.
- واقعا انقدر میخوای منو از بین ببری؟
- آره.
- چرا دروغ میگی؟ من خود تو‌ هستم از درونت خبر دارم.
- لازم باشه مغزی که تو، توش قدرت نمایی میکنی رو متلاشی میکنم.
- نمیتونی! یادت رفته چقدر ترسویی؟
- خفه شو.

مالابیس باز هم مثل همیشه اون رو به تمسخر گرفت.

- بازم یادت رفت، من خود توعم؟!
- اگه تو خود منی پس چرا نمیتونم ساکتت کنم؟!
- چون اینا حرفایی هستن که تو میخوای به خودت بگی.
- این یه چیز طبیعیه. همه با خودشون فکر و صحبت میکنن، اگه اینطوره، من چرا اینجام؟"

جونگین با اخم کمرنگی از سر دقت، به مردی که به نظر می‌رسید تو ذهنش درگیری داره و هر چند لحظه چشماش رو می‌بست و باز می‌کرد، خیره شد.

"- احمق اجازه بده من حرف بزنم"

بالاخره مالابیس نوبت خودش رو گرفته بود و دیگه کاری از دست بکهیون بر نمی اومد.‌ بعد از باز کردن چشماش نگاهش یخ زد و به چشمای روانشناس جوان خیره شد.
جونگین کمی از تغییر مرد متعجب بود اما مواردی مشابه این حالت رو بارها دیده بود، افراد دو قطبی در لحظه دچار تغییرات اینچنینی می شدند.

حرکت عصبی پاهای مرد متوقف شد و دست هاش رو از هم باز کرده و دو طرف مبل راحتی قرار داد، طوری که انگار به تخت سلطنت تکیه زده نشست و با لبخندی ملایم سرش رو به سمت مرد روانشناس چرخوند.
مردمک هاش دیگه در چرخش و لرزش نبودند و با نگاهی نافذ به چشم های کشیده‌ی جونگین خیره بود، در جواب پرسشِ دقایقی قبل کوتاه پاسخ داد.

- من خوبم.
- میخوای ادامه‌ی گفت‌وگو رو بذاریم برای بعد؟

بکهیون چیزی نگفت، بجاش از جا بلند شد و سمت صندلی روانشناس رفت.
دستی رو صندلیش کشید و از پشت سرش رد شد تا به کتابخونه کوچک گوشه اتاق برسه.
جونگین کاملاً سکوت کرده بود، میخواست بیشتر به حرف های بیمارش گوش بده و به این شکل فرصتی برای تخلیه افکارش به بکهیون میداد.

- به نظرت چه آدمایی به روانشناس ها مراجعه می‌کنن؟
- معمولا افرادی که از نظر روحی مشکل دارن یا به اصطلاحی به اونها بیمار گفته میشه.

جونگین با آرامش و منطقی ترین توضیح ممکن جواب مرد معلم رو داد.

- تو این رو بهتر از من میدونی روانشناس کیم، مجرم های آینده به شما مراجعه میکنن. میدونی چه زمانی یه قربانی تبدیل به مجرم میشه؟

دستی به قفسه کتاب ها کشید و بعد از پرسشی که مطرح کرده بود در انتظار پاسخی از جانب جونگین موند.

- میخوای خودت بهم بگی؟

برای جونگین فرقی نداشت، به هرحال جواب رو میدونست اما آشنا شدن با نوع تفکر بکهیون اهمیت داشت؛ باید همه چیز‌ رو از اون می شنید.

- جهالت، خود بزرگ بینی و ادعا.

جونگین صندلیش رو چرخوند و به مرد ایستاده کنار کتابخونه‌ی پشت سرش چشم دوخت.

- پدرم چنین آدمی بود، فکر میکرد از پس همه چیز بر میاد و میتونه من رو درمان کنه اما کی میتونه انقدر راحت موفق بشه که اون مرد چنین توقعی داشت؟

بعد لبخند عجیبی زد که اگر اطرافش کمی تیره تر بود صحنه ای مناسب فیلم برداری، برای یه فیلم ترسناک می‌ساخت.

- احمقی که فکر میکنه خیلی عاقله و هوش زیادش همه جا نتیجه میده. این هوش و ادعا حداقل برای من هرگز مفید واقع نشده.

نگاهی از بالا تا پایین به مرد روانشناس انداخت و پوزخند زد. حس نفرت و خشم ذره ذره تو رگ هاش جاری می شد و از قلبش می جوشید.

- حتی شما روانشناس ها هم خیلی احمقید.
اگه روانشناسی که تو نه سالگی بهش مراجعه‌ کرده بود دلیل سردرد هاش رو بهش میگفت میتونستن ‌خیلی زودتر کودک آسیب دیده‌ی درونش رو درمان کنن.

این حجم خشم و نفرت برای جونگین قابل درک نبود، انگار که بکهیون بابت هرچیزی از آدم‌های اطرافش دل چرکین می‌شد و خیلی سریع دیدش تغییر می‌کرد، از اون دسته افرادی که افتادن از چشمش خیلی راحت بود.

مرد روانشناس حرف های زیادی برای گفتن داشت اما باز هم صبوری به خرج داد تا برای دقایق بیشتری یک گوش شنوا باشه.


- این اتفاقات تو دهه ی اول زندگیش پیش اومد. دقیقاً تو سنی که شخصیتش شکل میگرفت و مشکلات از هر سمت بهش هجوم می آوردن. اگر اون دکتر احمق به موقع برای درمانش هشدار می‌داد، میتونست خیلی زودتر راه درمان رو در پیش بگیره.

جونگین متوجه شخص "ایکس" که بکهیون ازش حرف می‌زد شده بود اما به روی خودش نیاورد تا بیشتر بشنوه. مرد در عین واضح زدن نامفهوم جملات رو ردیف می‌کرد و سوال های متعددی در ذهن مرد روانشناس می‌ساخت.

جونگین با اخمی کمرنگ در اثر تعجب و کنجکاوی بالاخره سکوتش رو شکست، جواب رو میدونست اما میخواست اون رو از زبون بکهیون بشنوه. طوری که انگار ازش هیچ اطمینانی نداره و میخواد که بیمارش اون رو به یقین برسونه.

- درمورد کی حرف میزنی؟
- بیون بکهیون.

جونگین چند لحظه منظم نفس کشید و بعد با اخم هایی‌ که حالا شدیداً درهم رفته بودن پرسید.

- و من الان دارم با کی صحبت میکنم؟

مرد معلم ابروهاش رو بالا انداخت و کمی به جلو خم شد، سرش رو کج کرد و با لبخندی که روانشناس جوان رو به یاد شخصیت های منفی داستان ها می انداخت پاسخ داد.



- مالابیس.



فکت: ممکنه بخاطر حرف های بکهیون، فکر کرده باشید که کیونگسو اول بیمار جونگین بوده و بعد عاشق هم شدن اما اینطور نیست. درواقع بعد از آشنایی اونها و رسمی شدن رابطشون جونگین تو کنترل خشم کیونگسو بهش کمک کرد و حالا کیونگسوخیلی از قبل بهتره و به نوعی حرفه ای خشمش رو مهار میکنه.

MALABISS(chanbaek)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora