بهم بگو، تعریف تو از عشق چیه؟
بهم بگو چون، همین تعریف مسیر زندگی چان و بکهیون رو تغییر داد.
دوست نداری؟ پس به من نه، اما به عشقت بگو!
شاید تعریف شما در عاشقی مغایرت داشته باشه، شاید مفهوم عشق براتون در تضاد یکدیگر باشه.
صادقانه!
من تعریفی از عشق ندارم اما ...
تعریف و درک چان از عشق، فداکاری بود. وقتی مادرش یک کلیهاش رو به همسرش اهدا کرد و چان رو از بی پدر شدن نجات داد، عشق برای پسرک چهارده ساله اینطور تعریف شد.
بکهیون فقط درد و عذاب دید، و پدری که بخاطر اعتياد خانوادش رو ترک کرد تا بهشون آسيب نزنه! تعريف بکهیون سه ساله از عشق، محافظت بود. محافظت از معشوق، محافظت از عزیزان و از نابودی خودش.
زمانی که بکهیون کوله بارش رو بست و به سئول مهاجرت کرد، میدونست قراره در شهری رنگارنگ که حتی آدم هاش تک رنگ نبودند گم بشه. میدونست که شهری به این بزرگی نفس براش باقی نمیذاره. بکهیون دور شد، چون باید محافظت می کرد از تمام عزیزانی که کنارش در خطر بودند.
عشق آدم رو خودخواه میکنه؟ پس بکهیون و چان عاشق نیستن، چون هر حسی بین اونها هست، بجز خودخواهی.
بکهیون برای مردش از قلبش می گذشت، چان برای قلبش از جونش؛ بکهیون با مغزش زندگی میکرد، چان با قلبش!
نورهای درخشان و چراغ های شهر زیر پاهاشون، ارتفاع عظیم پرتگاه و بویخوش غذا که در هوای آزاد اطراف پیچیده بود، به قدری احساسات هیون رو قلقلک می داد که بی قید و شرط علاقش رو بروز بده.
قدم های تندی برداشت و به محض رسیدن به مردش کمی خودش رو بالا کشید و بوسهی کوتاهی به لب های حجیمش نشوند. صرفاً برای تشکر، نه بخاطر دعوت و قرارشون بلکه فقط و فقط بخاطر احساساتی که در اون لحظه به بکهیون داده بود.
چان با حفظ تعادلش با وجود اینکه حرکت عشقش خیلی سریع بود کمرش رو گرفت و خم شد تا شقیقه اش رو ببوسه و بین تار موهای لختش نفس عمیقی کشید.
وقتی لبخندی گرم و دلنشین لب هاشون رو تصاحب کرد، مرد کوچکتر صندلی پشت میز رو کمی عقب کشید تا دوست پسرش بشینه. بعد رو به روش نشست و به میز اشاره زد.
- مطمئن نبودم چی دوست داری اما رایج ترین غذایی که تو قرار سرو میشه رو سفارش دادم.
بکهیون با ذوقی که بخش بخش قلبش رو به دست باد می سپرد عاشقانه به مرد نگاه میکرد. برای لحظه ای فقط حس کرد چقدر دل کندن از این تصویر سخته و احمقانه خودش رو گول زد.
" دیگه قرار نیست از کسی دل بِکَنم، قرار نیست ترک کنم و خودم رو وادار به تنهایی. اون برای من میمونه؛ پارک چانیول، تنها کسیه که آغوشش برام باقی میمونه. "
با دست جنباندن چان، نگاهش رو به ظرف غذای جلوش داد و درب استیل ظرف رو برداشت. استیک! غذایی که واقعاً خیلی دوست داشت. دوباره به چهرهی کمی نگران چان چشم دوخت و درحالی که چهرهاش رو درهم میکرد، حرفی خلاف تصور مرد به زبون آورد.
- من خیلی استیک دوست دارم.
لبخندش عمیقتر شد و بکهیون عاشقتر.
از همون لبخندهایی روی لبهاش بود که دوست داشت ببوستشون.
همون جا، درست همون لحظه، یه حس فوق العاده شیرین تو قلبش و یه هشدار قوی از سمت مغزش حس کرد. عشق!
آشفته نفس های تندی کشید و ریهاش از سنگینی حس تو قلبش به درد اومد. دلتنگی در قلبش می جوشید و اون راهی جز اینکه دست جلو ببره و دست های گرم چان رو بگیره نداشت.
چشم های مشکی مرد خیره به دست هاشون موند و نفس تو سینه اش حبس شد. انگار برای ابدیت این زیبایی رو میخواست. برای این بکهیون خوشحال جونش رو دو دستی تقدیم خدایان میکرد و بعد از دور لبخندهای درخشانش رو تماشا میکرد.
لب هایی که به زیبایی کش میاومدن و دستهایی که دیگه به این اندازه سرد نیستن.
دست کوچکش رو محکم بین دستش فشرد و ناخوداگاه خم شد بوسهای روی انگشت شصتش نشوند. کاش میتونست همیشه اینطور با عشق و محبت، با گرفتن دستهاش، قلب و دستهای بکهیون رو گرم کنه.
کاش میتونست تا ابدیت ازش محافظت کنه.
کاش بکهیون اجازه میداد!
درست مثل نوجوانی عاشق پیشه و نابالغ ضربان قلبش رو به افزایش می رفت. از شدت هیجان دست دیگرش رو به میز تکیه داده و چوبش رو بین انگشتهاش میفشرد.
" چقدر زیبایی مرد!"
برای آرامش خودش هم شده، دستش روکمی عقب کشید و به بهونه ی غذا خوردن، چان رو توجیه کرد.
کنترل شدت هیجان قلبش بعد از بوسهی مرد روی دستش مثل اعلان جنگ به ببری درنده بود.
هرچقدر قلبش رو به چالش می کشید و باهاش مشاجره میکرد اون بلند تر و واضح تر از قبل احساساتش به مرد رو به روش رو فریاد میزد.
چان که حالت نگاه دوست پسرش رو شناخته بود، لبخند به لب سر به زیر انداخت.
مرد بزرگتر دوباره خجالت زده شده بود و این برخورد و هیجاناتش پیش چان بیش از اندازه شیرین جلوه می کرد.
بالاخره مشغول غذا خوردن شدن و چند لحظه بعد بکهیون برای شکستن سکوتِ بینشون، گفت.
- استیکش واقعاً خیلی خوشمزه است.
- درسته.
چان همزمان با حرفش سری به تایید تکون داد و نگاه مرد بزرگتر که هر از چندگاهی روش میچرخید رو شکار کرد.
سیر از غذا و تشنه به تماشای دیگری همزمان دست از چاقو و چنگال هاشون کشیدند.
درک میزان احساساتش سخت بود، با افراد متفاوتی رابطه داشت و در هیچکدوم از اونها هالهای که جذبش کنه رو ندیده بود. بکهیون اما با چشمهای براق و مشکی، موهای قهوه ای و لباس های ساده و مرتب تو تنش، ادکلن خنکی که رایحهاش تو هوا پیچیده بود و لب های بوسیدنیش، انگار تمام دنیای چان رو هول محور خودش میچرخوند.
هاله ی درخشان بکهیون رو از ابتدا تو چشم هاش دیده بود، بین بغضهای فرو برده شدهاش. درحالی که خیسی چشمهاش رو با براق بودن اونها توجیه می کرد.
بلند شد و چنگی به موهای مرتبش زد، انگار حرف زدن هم سخت ترین کار ممکن شده بود.
نزدیک پرتگاه رفت و بکهیون رو مثل یک مسخ شده دنبال خودش کشوند. برگشت به سمتش و با لبخند ملایمی پرسید.
- میدونی چرا اینجا رو به عنوان مکان اولین قرارمون در نظر گرفتم؟
- نمیدونم. شاید بخاطر اینکه قبلاً اینجا با هم صحبت کردیم و من دوستش داشتم؟
بکهیون از حرف خودش مطمئن نبود و جواب چان هم اون نبود. با اینحال بعد از نگاهی به اطراف اونچه که اون لحظه به ذهنش می رسید رو به زبون آورد.
مرد کوچکتر سر تکون داد و بعد از نگاهی به شهر زیر پاهاش با غرور و سینهی جلو داده دست بکهیون رو کشید و جلوتر برد.
- یه نگاه بنداز، انگار شهر زیر پاهامونه.
مرد بزرگتر خندید و وقتی چان از یه حدی بیشتر جلو رفت، ناخودآگاه با دست راست پایین کت مردش و با دست دیگه به پارچه نخی شلوار خودش چنگ زد.
- من بیون بکهو رو خیلی دوست دارم.
فریاد چان نفسش رو بند آورد، صدا توی سرش پیچید و پیچید، قلبش از تپش افتاد و در انتهای مغزش جمله ای زمزمه شد.
" هرگز اسمم رو انقدر قشنگ نشنیدم."
شیرین بود. خیلی شیرین بود به حدی که شیرینیش دل رو میزد. اونقدر شیرین که بکهیون رو مات کرده بود. احساس میکرد دنیا سفید شده، اونقدر سفید که احساس کوری بهش میداد، اما یک خط. یک خط بزرگ تمام اون سفیدی رو محو کرد.
"- برو جلو و لذتش رو بچش."
جلوتر رفت و دستهاش بلند شد، کار سختی نبود. چان خیلی نزدیک به لبه ی پرتگاه ایستاده بود و فقط یه حرکت اضافه برای تموم شدن همه چیز کافی بود.
مالابیس قدمی برداشت. وقتش بود حسی که همیشه منتظرش بود رو تجربه کنه. قربانی گرفتن، تنها راه برای رفتن بود؛ تنها راهی که بکهیون رو از چنگال کثیفش نجات میداد و مالابیس ...
حقیقتا خودش هم خسته بود از تقلا ، از احساس خشم و نفرت، از بغض و درد هایی که در پس ذهن بکهیون نگه داشته بود و اجازهی رهایی بهشون نمیداد.
در مقابله با موجود کثیف تو ذهنش به داد و فریاد ذهنی پرداخت؛ دوباره جنگ داخلی آغاز شده بود.
همهمه و فریادهای متنوع انگار اون رو هر لحظه به سمت یک تصمیم متفاوت سوق می دادن.
" – این عشق نیست احمق نباش.
- برای زنده موندنش تلاش میکنم.
- باید ازش فاصله بگیری.
- فقط بکشش!
- کش دادن داستان کار تو نیست بکهیون.
- فقط فرار کن، از اینجا و این لحظه فرار کن.
- من دوسش دارم!"
و فریاد آخر طوری عمیق و بلند بود، طوری پر ابهت و درخشان ظاهر شد که سکوتی عجیب بر پا کرد و سردرد مرد به یکباره شروع شد.
هیون حالا میفهمید، عاشق شده. چان رو در حد عاشقی دوست داشت. اما کی تاحالا عاشقها بهم رسیدن؟ چند تا عاشق تونستن زمان زیادی رو کنار هم بگذرونن؟
کیونگسو رو مبل نشسته و مشغول نوازش موهای نرم دوست پسرش که سر روی پاش می گذاشت، بود. با زمزمه ای که شنید حرکات دستش متوقف شد.
- به اون بیشتر از من اعتماد داری؟
فکر نمیکرد جونگین این سوال رو بالاخره بپرسه، بعد از اون شب و مدتی که گذشت حرفی از ترک خونه و رفتن کیونگسو پیش بکهیون زده نشده بود؛ اما این به معنی آرامش ذهنی مرد نبود.
از نزدیکی دوست پسرش با هیون خوشحال بود، تنهایی و نداشتن هیچ دوستی برای کیونگسو اونقدر عادی شده بود که نگرانش می.کرد.
اما نمیدونست چطور، چرا و یا با چه منطقی، دلش میخواست مطمئن بشه کیونگسو کنارش آرامش و اطمینان خاطر داره، درست مثل گذشته. انگار نیاز داشت اثبات بشه هنوزم مکان امن معشوقشه!
کیونگسو دوباره حرکت دستش رو از سر گرفت و خیره به چشمهای بستهی دوست پسرش گفت.
- من فقط خجالت میکشم. از باز کردن بُعد ترسوی وجودم پیش تو، شرم داشتم و بکهیون ...
نفس عمیقی کشید و به تلوزیون خاموش نگاهی انداخت تا ادامه ی جملهاش رو همونطور که تو ذهنش بود تکمیل کنه.
- بکهیون انگار تنها کسی بود که قضاوت نمی کرد و اگر میکرد فرقی برام نداشت. مهم نبود اگر اون با نگاهی سرزنشگر و ترحم آميز بهم خیره میشد، نمیخواستم اون حالتها رو توی چشمهای تو ببینم. نمیخواستم ازم ناامید بشی.
جونگین چشمانش رو باز کرد و کمی خودش رو بالاتر کشید، به آرنج دست راستش تکیه زد و گفت.
- گذشتهی آدما چیزی نیست که لازم باشه ازش خجالت بکشن. من تو زمان حال عاشقت شدم، فقط میخوام الان با من صادق باشی.
کیونگسو نفس لرزونی کشید و سری به تایید تکون داد. حق با دوست پسرش بود اما اطمینان نداشت برای تعریف دوبارهی این داستان آمادگی داشته باشه.
- جونگین من با این دردِ ساده خفه شدم.
اخمهای کیونگسو درهم بود و غم از چشمهاش میبارید. سعی میکرد بغضی که به گلوش میاد رو مهار کنه.
حرفهای جونگین هم اونقدر حقیقی بودن که بیشتر بهش فشار می آوردن.
- دردتو به کسی نگفتی.
- کسی نمی شنید.
بالاخره اعتراض کرد. کرد اما اعتراضش هم جوابی داشت.
- یه نفر اینجا هست، یه نفر هر لحظه آمادهی شنیدن توعه، نگاهش همش روی تو میچرخه. گریه کن؛ اشکهات رو پاک میکنم. بشکن؛ جمع میکنم. گند بزن به همه چیز؛ همه چیز رو پاک میکنم. کیونگسو من چهارساله که کنار تو قدم برمیدارم.
نگاه جونگین به کیونگسو نشون میداد منتظره. فکر اینکه شاید نگفتن دردهاش بیشتر از گفتنشون برای دوست پسرش ناامید کننده باشه، مسبب شد بالاخره زبون باز کنه.
همه چیز رو از اول تعریف کرد و جونگین با وجود تعجب، دلسوزی و غمش، تمام طول مدتی که کیونگسو حرف میزد در سکوت و با خنثی ترین نگاه ممکن بهش خیره موند و گوش سپرد.
درک میکرد دوست پسرش از چه چیزی خجالت میکشید. کیونگسو نه از گذشته ی تلخش، بلکه از برخورد خودش با اون مسائل تلخ در گذشته، خجالت میکشید. درست همونطور که خودش گفته بود، نمیخواست وجه ی ترسوش پیش جونگین آشکار بشه.
برای مطمئن شدن پرسید.
- تو چیکار میکردی کیونگسو؟
با مردمک های لرزون و چشمهای گشاد شده به جونگین نگاه کرد. اولین بار بود کسی چنین سوالی ازش میپرسید، درواقع حالا خودش هم این سوال رواز خودش پرسیده بود و جوابش به اندازه ی تصورش مزخرف بود؛ با اینحال طبق خواسته ی همیشگی دوست پسرش، صادقانه جواب داد.
- کاری نمیکردم. از رویاهام حرف نمی زدم اما چون علاقه ای به پلیس شدن نشون نمیدادم باز هم تنبیه میشدم.
- از مادرت گله نمیکردی؟ یا خواهر و برادرت؟
بکهیون هم همین رو گفته بود، دست کم مفهوم حرف هاش همین بود و حالا که کیونگسو فکر میکرد هنوز هم نمیتونست تشخیص بده که حق داشته ازشون گله مند بشه یا نه. به هر حال اونها فقط نظاره گر و تحت سلطهی دیکتاتوری پدرش بودن.
اما آیا تماشای یک قتل و سکوت، مارو همدست قاتل نمیکنه؟
- نه.
- وقتی داشتی کتک میخوردی چیکار میکردی؟
کیونگسو با خجالت سرش رو پایین انداخت و زمزمه کرد، اما اتاق اونقدر ساکت و حتی کمی تاریک بود که جونگین به وضوح شنید و قلبش از تصور عزیزش توی اون شرایط به درد اومد.
- فقط پناه میگرفتم و اجازه میدادم من رو بزنه.
- تا چه سنی؟
- تا زمانی که وارد دانشکده شدم.
جونگین درست حدس میزد. «تئوری سوسک»
کیونگسو از اتفاقات رخ داده ناراحت نبود، از عدم توانایی خودش در برخورد با مشکلات و کتک های پدرش ناراحت و خجالت زده بود.
ساندار پیچای، مهندس و مدیر اجرایی هندی تبار در حوزه ی فناوری اطلاعاته. و داستانی رو «تئوری سوسک» نام گذاری کرده که مورد توجه عموم قرار گرفته.
در داستان سوسکی در رستوران پیدا میشه و روی لباس خانمی میشینه. زن با جیغ و فریاد سوسک رو فراری میده و اون موجود به جون شخص دیگری میوفته، همهمه ای ایجاد میشه تا اینکه سوسک روی پیشخدمتی میشینه.
پیشخدمت محکم می ایسته و بعد سوسک رو با دست میگیره و از رستوران بیرون میندازه.
رفتاری که اون خانم و اشخاص دیگر داشتن یک واکنش غریزی بود.
و رفتاری که پیشخدمت داشت یه پاسخ، همراه با تفکر بود.
پناه گرفتن یک واکنش غریزی ست، و اون از اینکه نتونسته بود در گذشته قوی باشه خجالت میکشید.
اما مگه همهی آدمها از ابتدا قوی و متفکر هستن؟
لازمه برای چیزی خودمون رو سرزنش کنیم که از ابتدا قرار نیست دو دستی تقدیممون بشه؟
کیونگسو باید به خودش حق میداد، به کودک کم سن و سالی که خیلی زودتر از تصورش با ضربات سیلی و مشت پدرش آشنا شد، به نوجوانی که در اوج غرور مجبور بود زانو بزنه و ضربات کمربند رو تحمل کنه، به جوانی که از خونه فراری بود.
کیونگسو فرصتی نداشت تا مقابله و جنگیدن رو یاد بگیره، حامی ای نداشت تا اون رو به تلاش و مقاومت تشویق کنه.
- تو در گذشته آدم ضیعفی بودی کیونگسو.
نگاه کیونگسو حرف مردش رو تایید می کرد و جدیت لحن و نگاه جونگین همچنان پا برجا بود.
- اما فقط در گذشته. تو در زمان حال، در کنار من شخص فوقالعاده قوی ای بودی و هستی. اختلال کنترل خشم تو، از ژن پدری و برخورد اون سر چشمه میگیره و من حالا اینو میفهمم.
کیونگسو با تردید و اخم به جلو خم شد و آرنجهاش رو تکیه گاه کرد تا به زانوی خودش تکیه بزنه.
این حرف چیزی نبود که خوشحالش کنه اما میتونست در پس جملات دوست پسرش روزنههای امیدی رو ببینه.
- اما تفاوت هایی بین تو و اون مرد وجود داره. تو اونقدر توانا بودی که برای کنترل این خشم و مهار کردنش تمام تلاشت رو بکنی اما اون نبود و فقط سر فرزندانش خالیش کرد.
ترجیح داد در ادامه سکوت کنه. از چهرهی درهم و متفکر کیونگسو میفهمید داره به حرفهاش فکر میکنه و این یه موفقیت بزرگ برای اون بود. اینکه بتونه کاری کنه فرد مقابل درمورد حرف هاش تفکر و خودش رو بازیابی کنه باعث خوشحالی جونگین میشد.
ساعاتی بعد هردوی در تخت مشترکشون دراز کشیده بودن و جونگین از خستگی زیاد غرق خواب شده بود.
اما کیونگسو، هرلحظه جملات مرد در ذهنش تکرار میشد و تلاش میکرد واژه به واژهی اونهارو تحلیل کنه. حق با اون بود. درست مثل همیشه حق با دوست پسر عاقل و فهمیدهاش بود.
چان طی یه حرکت سریع برگشت و با لبخند عمیقی، هیون رو تو آغوشش کشید.
هیون خشک شد. دستهاش تو هوا موند و محکم به آغوش چان فشرده میشد. چان تو گردنش نفس میکشید و این برخلاف گذشته که مادرش وقتی بچه بود اینکار رو میکرد بهش حس عجیبی میداد، قلقلکش میومد اما نمیخواست تموم بشه.
با بوسیده شدن گردنش به خودش اومد.
چیکار داشت میکرد؟ اون داشت چانی رو، عشقش رو میکشت؟
وحشت کرد. بیشتر از قبل از خودش وحشت کرد و با نگرانی دستهاش رو دورش پیچید، جوری بدن محکم و بزرگش رو به خودش فشرد که با تمام جسمش مطمئن بشه چان هنوز اونجاست و مالابیس نتونسته آسیبی بهش بزنه.
سردرد لحظه به لحظه بیشتر می شد و جرئت بروز دادنش رو هم نداشت، ترسوندن چان تو لیست چیزایی که میخواست نبود.
با صدای رعد و برق کمی از هم فاصله گرفتن. بارون کم کم عملیات خیس کردن اون دو رو شروع کرد و به سرعت جلو رفت. به حدی که در عرض چند ثانیه که به ماشین برسن کاملا خیس شده بودن.
بارون تابستونی!خیلی سوییتن چانبک خدایی قلبم نمیکشتشون
YOU ARE READING
MALABISS(chanbaek)
Fanfictionسلام قشنگا فیک جدید داریم، ممنون که میخونید و حمایت میکنید 😍😍 نام فیک :مالابیس کاپل ها: چانبک، کایسو ژانر : روانشناسی، عاشقانه، انگست دوستانی که فیک بهترین دوست تا ابد رو خوندن میدونن که اونجا اسم این فیک رو اسپویل کردم و به طور واضح بهش اشاره کر...