chapter 71

26 10 2
                                    

تو بهم میگی دلت برام تنگ شده.. متاسفم که ناامیدت کردم.
فقط.. نمیتونم با احساساتم کنار بیام.. و راهی جز فرار کردن ازت نمیشناسم. این کاریه که من حتی از نفس کشیدن هم بهتر انجامش میدم. تو مثل همیشه سرجات ایستادی و وقتی من دست از فرار کردن برداشتم به سمتم قدم برمیداری و میگی باید فراموشش کنیم.
هردومون میدونیم که ما فراموش نکردیم تهیونگا.. ما فقط به شخصیت مزخرفِ من عادت کردیم.
اما تو نوشتی؛
"دلتنگی حس خیلی مزخرفیه"
"کاشکی این حس توی وجودم خاموش شه"
منم همینطور تهیونگ. من دارم از دلتنگی واسه حرف زدن باهات میمیرم ،واسه بغل کردنت و نگاه کردن به چشم‌هات ،به موهایی که داری بلند میکنی ،به تمامت.. ولی نمیتونم بهت نزدیک شم و حتی نمیدونم چرا :)

Will we survive?Where stories live. Discover now