chapter 75

35 9 3
                                    

خونه تنهایی. قرار بود زنگت بزنم تا از تاریکی نترسی و بتونی بخوابی ولی معده دردای عصبیم دوباره برگشتن.. و من اون لحظه در وحشتناک ترین شرایط ممکن بودم و حالا تو خوابی.. توی خونه تنها و تو تاریکی.. ،چیزی که ازش میترسی..
تمام بیماری های عصبی‌ای که تونستم یکم ازشون دور شم دارن به سمتم سرازیر میشن و بدنمو تحت تاثیر خودشون قراره داده. از هیج دردی به اندازه معده درد عصبی متنفر نیستم.. میدونستی من کل بچگیم با این درد گذشت؟ بخاطر همین وقتی یه نفر میگه دلم درد میکنه چون سالای زیادی دلدرد داشتم ،مثه احمقا بهش یه قرص میدم و بوم! اون حالش خوب میشه و سوپرایز میشه که از کجا میدونستی؟! پسر.. داری با ادمی حرف میزنی که از ابتدای خلقت با این مشکل بزرک شده و بیشتر از موهای سرش دکتر عوض کرده!
حاضرم تمام استخون‌های بدنم و همزمان بشکونن ولی دیگه این درد و تجربه نکنم.
متاسفم تهیونگ. متاسفم که نتونستم زنگت بزنم و متاسفم که با گفتن اینکه -درد دارم- نگرانت کردم.

Will we survive?Onde histórias criam vida. Descubra agora